پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

من حنانه هستم...

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۷ ب.ظ

 

 

من حنانه هستم...

 

بیژن شهرامی

بچه های خوبم سلام،من حنانه هستم خاله مریم مقدس سلام الله علیها که یکی از زنان بزرگ با ایمان است و قرآن کریم سوره ای به نام او دارد.[1]بانویی که مردم او را "خواهر هارون" می نامیدند تا از یاد نبرند که او بزرگ زاده است و از نسل پیامبری عظیم الشأن.[2]

من و خواهرم حنا(مرثا)[3] صاحب فرزند نمی شدیم تا این که خداوند ابتدا به خواهرم دختری به نام مریم و بعدها به من پسری به نام یحیی را عطا فرمود.[4]

شوهر خواهرم عمران نام داشت و به قولی نسبش به حضرت سلیمان علیه السلام  می رسید.[5] او از فرشته وحی شنیده بود که صاحب فرزندی خواهد شد که به اذن خدا بیماران را شفا و مردگان را زنده خواهد کرد ضمن آن که پیامبر هم خواهد بود.[6]

مدتی بعد حنا باردار شد و شوهرش  نذر کرد فرزندش را به معبد سلیمان علیه السلام بسپارد تا توفیق خدمت در آنجا رفیق راهش شود[7] اما وقتی به دنیا آمد تعجب کرد،چون دید نوزاد دختر است نه پسری که وعده پیامبریش داده شده بود.

عمران و خواهرم به نذرشان عمل کردند و دختر عزیزشان را مریم نامیدند و او را به معبد سپردند.چون احتمال می دادند بشارت خدا با به دنیا آمدن نوه شان[8] محقق خواهد شد.[9]

سپردن خواهرزاده ام به معبد هم  ماجرایی شنیدنی دارد.راستش چون عمران آدم با ایمانی بود عالمان معبد دوست داشتند افتخار سرپرستی دخترش نصیب آنها شود.کار به قرعه کشی رسید.کنار رودخانه رفتند و هر یک تکه چوبی (یا قلمی از جنس چوب)را در آن انداختند. آب همه را فرو برد به جز تکه چوب یا قلمی که متعلق به همسرم بود تا افتخار سرپرستی مریم مقدس به زکریای پیامبر علیه السلام برسد.[10]و[11]

از آن روز به بعد من از اتفاقات معبد بیشتر از قبل خبردار می شدم چرا که خواهرزاده ام در اتاقکی در بالاترین قسمت آنجا قرار داشت و دوست داشتم ببینم شب و روزش صرف چه کارهایی می شود.

یک روز که همسرم به خانه آمد حال عجیبی داشت.وقتی علتش را پرسیدم گفت:«امروز وقتی از نردبان بالا رفتم و خود را به حجره مریم رساندم دیدم ظرفی انگور مقابلش است.با تعجب گفتم:انگور وسط زمستان!؟لبخندی زد و گفت:عموجان این ها را خدا برایم از بهشت می فرستد.[12]جالب این که ماجرا بعدها هم تکرار شد آن هم با میوه زمستانی در وسط تابستان!

خبرحضور مریم مقدس در معبد و کرامات او خیلی زود در تمام بیت المقدس پیچید و جوانان بسیاری آرزوی ازدواج با او را پیدا کردند اما اراده خدا بر این بود که او بدون ازدواج، صاحب فرزند پاک و پاکیزه به نام عیسی علیه السلام شود تا مردم بیش از پیش به قدرت خدا پی ببرند.[13]

مریم مقدس نوزادش را که به امر خدا با مردم سخن گفت در دامان پرمهرش پرورید و به عنوان پیامبری بزرگ تقدیم جامعه کرد.

خوب است بدانید که خواهر زاده ام بسیار راستگو بود آن طور که خداوند مهربان در قرآن از او با لقب"صدیقه"(بسیار راستگو) یاد می فرماید.[14]او در بین همه خداپرستان دنیا محترم است از جمله شما ایرانیان که اسمش را روی گلی زیبا گذاشته اید[15] و دخترانتان را هم نام او قرار می دهید.

خواهرزاده عزیزم حدود شصت سال در بین مردم زندگی کرد و آن گاه که چشم از این جهان فرو بست به فرزندش فرمود:« آرزویم این است که در دنیا بودم و شب های سرد زمستانی را با مناجات و عبادت در درگاه خدا به بامداد می رساندم و روزهای گرم تابستان را روزه می گرفتم.»[16]

در پایان این را هم بگویم که حضرت مریم به حضرت محمد و اهل بیتش علیهم السلام ارادتی عجیب داشت و روح مطهرش در لحظه تولد حضرت فاطمه سلام الله علیها بر بالین مادرش خدیجه سلام الله علیها حضور داشت.[17]



[1] - قصص راوندی،ص 214.

[2] - مجمع البیان،ج6ص512.

[3] - بحارالانوار،ج48،ص91.

[4] - قصص راوندی،ص214.

[5] - همان،ج14،ص193.

[6] - تفسیر عیاشی،ج1،ص171.

[7] - بحار الانوار،ج14،ص203.

[8] - حضرت عیسی علیه السلام

[9] - قصص راوندی،ص214

[10] - بحارالانوار،ج14،ص195.

[11] - آل عمران/37

[12] - همان.

[13] - اعراب القرآن و بیانه،ج6،ص92.

[14] - مائده/75

[15] - گل مریم گیاهی است چندساله با گلی سفیدرنگ و خوشبو که عصارهٔ آن در عطرسازی استفاده می‌شود. گل مریمی که در ایران تولید می شود منحصربه‌فرداست و در دنیا جایگاه ویژه ای دارد.

[16] - عالم برزخ در چند قدمی ما(آیت الله اشتهاردی)،بخش هفت نمود از جلوه های عالم برزخ.

[17] - مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 304.


  • بیژن شهرامی

من حسین هستم...

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۶ ب.ظ

به نام خدا


من حسین هستم

 

بیژن شهرامی

فرزندان خوبم،سلام؛شاید شنیده باشید که امام هادی علیه السلام اسم دو تن از بچه هایش را "حسن" و "حسین" گذاشت.یکی امام یازدهم شد و دیگری برای راهنمایی مردم به ایران آمد و ساکن شهر همدان شد.من همان حسین هستم که زائران "شاهزاده حسین" خطابش می کنند.

خوب است بدانید من عموی امام زمان علیه السلام هستم و با نوشتن این نامه می خواهم شما را با آن حضرت بیشتر آشنا کنم.

برادر زاده عزیزم در سال 255 هجری در شهر سامراء به دنیا آمد و در دامان پاک برادرم امام حسن عسگری و همسرش نرگس خاتون علیهما السلام رشد کرد و چون دشمنان خدا قصد کشتنش را داشتند ابتدا غیبت کوچک و در ادامه غیبت بزرگ را تجربه فرمود.

حضرت در روزهای غیبت ابتدایی خود از طریق چهار نماینده با مردم در ارتباط بود و با درگذشت آخرین آنها[1]، غیبت نهایی شان آغاز شد که همچنان ادامه دارد.

این را هم بگویم که مردم در ایام غیبت وظایفی دارند از جمله این که امیدشان به آمدن حضرت را از دست ندهند چنان که قرآن کریم می فرماید:«خداوند به کسانى از شما که ایمان آورده و کار خوب کرده‏اند وعده داده که آنها را در زمین نماینده خود سازد چنان که پیشتر،همانند آنها را جانشین خود در زمین کرد...»[2]

قرآن کریم در آیه دیگری این وعده شیرین را تکرار کرده است،آنجا که می فرماید:« و ما بر آن هستیم که بر مستضعفان منت نهیم و آنها را پیشوایان و وارثان روی زمین قرار دهیم.»[3]

ناگفته پیداست که دشمنان خدا تحقق این وعده الهی را خوش ندارند و هر چه بتوانند در مسیر آن سنگ اندازی می کنند اما سرانجام کار چیزی نخواهد بود که آنان می خواهند چنان که قرآن کریم می فرماید:« مى‌‏خواهند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند ولى خدا کامل‏ کننده نور خویش است، اگر چه کافران را ناخوش آید.»[4]

در اینجا خوب است به آیه ای از سوره هود نیز اشاره کنم[5] که اگر چه از سخنان حضرت شعیب علیه السلام خطاب به قوم خود است اما مصداق برتر آن حضرت مهدی علیه السلام است.چنان که در تفسیرش نوشته اند:

«هنگامی که مهدی علیه السلام قیام کند،بر خانه کعبه تکیه زند و سیصد و سیزده تن  از یارانش نزد او گرد آیند. پس اولین چیزی که می‏گوید، این آیه است:"بقیت الله خیر لکم إن کنتم مؤمنین"سپس می‏فرماید:"منم بقیت الله و خلیفه او و حجت خدا بر شما." پس از آن، کسی بر آن حضرت سلام نمی‏کند، مگر این که می‏گوید:"السلام علیک یا بقیت الله فی ارضه"یعنی سلام بر تو ای باقی گذارده خدا در زمین.»[6]

و نکته آخر این که خورشید وجود حضرت مهدی علیه السلام اگر چه پشت ابر غیبت است اما هم چنان نورافشان است و به ما توجه دارد آن طور که در نامه معروف خود به آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی(ره) نوشتند:«در ورودی خانه ات بنشین و به کار مردم رسیدگی کن.ما یاریت می کنیم»[7]



[1] - جناب علی بن محمد سمری(ره)

[2] - نور/55.

[3] - قصص/5.

[4] - صف/8.

[5] - هود/86

[6] - تفسیر صافی، ج 2، ص 468.

[7] - یادنامه آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی(ره)


  • بیژن شهرامی

من جعفر هستم...

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۵ ب.ظ

به نام خدا

 

من جعفر هستم

بیژن شهرامی

من جعفر بن ابی طالب یا همان "جعفر طیار" هستم که خدا به جای دو دستی که از او در جنگ موته[1] قطع شد دو بال زیبا مرحمتش فرمود که با آنها در بهشت پرواز می کند.[2]

من توفیق داشته ام برادری مثل امیرالمؤمنین علی علیه السلام داشته باشم[3] به همین خاطر تصمیم دارم برایتان چند سطری از او بنویسم البته می دانم که شما شیعه حضرتش هستید و مصداق این شعر زیبا :

تمام لذت عمر من این است

که مولایم امیرالمؤمنین است

برادرم علی علیه السلام در ماه رجب سال 23 قبل از هجرت در شهر مکه به دنیا آمد.در آن ایام مادرم که برای زیارت خانه خدا به مسجدالحرام رفته بود با اتفاقی عجیب و بی سابقه رو به رو شد:شکاف برداشتن دیوار کعبه و ایجاد راهی برای ورود او و کودکی که در راه داشت به خانه امن الهی.

مادرم وارد بیت الله الحرام شد و حضورش در آن مکان پاک و نورانی سه روز ادامه یافت تا بالاخره در سیزدهمین روز از آن ماه پربرکت پای از خانه خدا بیرون نهاد در حالی که مولود کعبه در آغوشش مثل پنجه آفتاب می درخشید.

برادرم علی علیه السلام در دامان پاک پدر و مادرم رشد کرد و در ادامه تحت سرپرستی حضرت محمد صلی الله علیه و آله قرار گرفت تا با شروع نبوتش اولین مردی باشد که به او ایمان می آورد.

برادرم علی علیه السلام در شب هجرت حضرت محمد صلی الله علیه و آله شجاعانه در بستر او آرمید تا مشرکان متوجه نشوند و درصدد تعقیبش برنیایند.این کار آن قدر با اهمیت بود که خدا در آیه ای از قرآن کریم آن را مورد اشاره قرار داد و ستود:« و از میان مردم کسى است که جان خود را براى طلب خشنودى خدا مى‏فروشد...»[4]  

برادرم علاوه بر شجاعت، بسیار مهربان و بخشنده بود تا جایی که در رکوع نماز انگشترش را به نیازمند بخشید و باز هم مورد تمجید الهی قرار گرفت:«سرپرست شما تنها خدای تعالی است و پیامبر و کسانی

از اهل ایمان که نماز می خوانند و در حال رکوع زکات می‌دهند.»[5]

خوب است بدانید که روزی "شیبه" کلیددار کعبه و عمویم "عباس" بر سر این که کلیداری خانه خدا بهتر است یا آب دادن به حاجیان،بگو مگویشان بود در این شرایط گذر برادرم علی علیه السلام به آنجا افتاد و نظرش را درباره آن بحث و جدل ارائه داد که البته مورد پذیرش واقع نشد.جالب آن که اندکی بعد خدای تعالی آیه دیگری از قرآن کریم را فرو فرستاد که می فرمود آب دادن به حاجیان و رسیدگی به امور کعبه با صفاتی که علی علیه السلام به آنها آراسته است قابل مقایسه نیست:

«آیا آب دادن به حاجیان و آباد ساختن مسجدالحرام را همانند عمل کسى قرار دادید که به خدا و روز بازپسین ایمان آورده و در راه او جهاد کرده است؟ این دو نزد خداوند یکسان نیستند...»[6]

علی علیه السلام بهترین فرد برای جانشینی حضرت محمد صلی الله علیه و آله بود اما افسوس که دنیاطلب ها نگذاشتند این اتفاق بیفتد.روزی شخصی از برادرزاده ام[7] پرسید که با قرآن چگونه می توان ثابت کرد جانشینی پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله حق علی علیه السلام بوده است نه فلان کس. و او با اشاره به آیه مباهله[8] که علی علیه السلام را جان پیامبر دانسته است فرمود:«وقتی جان پیامبر در جامعه حضور داشته باشد مگر می توان به دیگری مراجعه کرد؟»

در پایان از این که فرصتی فراهم شد تا برای شما نامه ای بنویسم و چند کلمه ای درباره امام و برادرم بنویسم خدا را شاکرم.امیدوارم روزی به عتبات عالیات مشرف شوی و پس از زیارت قبور امیرالمؤمنین علی علیه السلام و فرزندان پاکش به کشور اردن هم بیایی و بر سر مزارم فاتحه ای بخوانی.[9]



[1] - جنگی که در سال هشتم هجری، در نزدیکی دهکده موته، بین مسلمانان و ارتشی از امپراتوری روم شرقی درگرفت.

[2] - عمده الطالب،ص35.

[3] - سومین فرزند حضرت ابوطالب(ع) و برادر بزرگ امام علی علیه السلام.

[4] - بقره/207.

[5] - مائده/55.

[6] - توبه/19.

[7] - امام رضا علیه السلام

[8] - آل عمران/61.

[9] - موته شهری در شرق کشور اردن است و بقعه جناب جعفر بن ابی طالب علیه السلام در آنجا قرار دارد.


  • بیژن شهرامی

من پترس هستم...

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۵ ب.ظ

به نام خدا

 

من پترس هستم

 

بیژن شهرامی

بچه های خوب سلام،من پترس هستم اما نه آن کودک هلندی که انگشتش را در روزنه ایجاد شده بر دیواره سد کرد تا امواج دریا راهی برای نفوذ به آبادی پیدا نکنند[1] بلکه یکی از  یاران خاص عیسی علیه السلام هستم که معروف به حواریون(رسولان) هستند.[2]

ما دوازده نفر بودیم[3] که به تدریج گرد آن پیامبر الهی جمع شدیم و در تمام سفرها و آمد و شدها توفیق هم صحبتی با او را یافتیم.

من خودم در شهر "بیت صیدا" در شمال فلسطین و در خانواده ای که به پیشه ماهیگیری مشغول بودند به دنیا آمدم و توسط برادرم[4] با آن حضرت آشنا شدم،سپس به دین او گرویدم و در زمره یاران خاصش قرار گرفتم.

همان طور که می دانید حضرت عیسی علیه السلام یکی از پیامبران بزرگ الهی است که دین و کتاب جدیدی را بعد از حضرت موسی علیه السلام به مردم عرضه داشت.او از مادری مثل مریم مقدس متولد شد و به امر خدا در گهواره با مردم سخن گفت و به یکتایی الله و پاکدامنی مادرش شهادت داد.[5]

چگونگی ولادتش برای اهل ایمان شگفت انگیز نبود چرا که آنها پیش از این شرح حال حضرت آدم علیه السلام را خوانده بودند که بدون داشتن پدر و مادر پای به دنیا نهاده بود.[6]

عیسی علیه السلام در سی سالگی به پیامبری برانگیخته شد[7]در حالی که درک عمیقی از تورات داشت و رفته رفته به دریافت کتاب آسمانی جدیدی به اسم انجیل نائل می آمد.[8]او برای این که مردم سخنش را باور کنند به اذن خدا بیماران را شفا و تعدادی از مردگان را زنده فرمود ضمن آن که گاه تندیس پرنده ای را که از گل ساخته بود جان می بخشید و در آسمان رها می کرد.[9] او برای این که مردم درباره او اغراق نکنند گاه انجام  این کار را به اذن خدا به یارانش می سپرد.

عیسی علیه السلام مدام در سفر بود تا تعداد بیشتری از مردم را ببیند و با نشست و برخاست با آنها زمینه هدایتشان را فراهم آورد.

در یکی از همین سفرها از جاده ای عبور کردیم که جسد متعفن سگی مرده در کنارش افتاده بود.هر یک از ما عیبی از عیوبش را برشمردیم:بدبویی،کچلی و...اما عیسی علیه السلام چیزی گفت که همه ما را شرمنده و شگفت زده کرد:سپیدی دندان؛بله ما همه عیب هایش را دیدیم اما او خوبیش را دیده و پسندیده بود!

عیسی علیه السلام زندگی ساده ای داشت و با نخ و سوزنی که همراهش بود لباس و کفشش را وصله می زد و از سوار شدن بر حیوان ساده ای مثل درازگوش ابایی نداشت.او به درخواست یارانش از خدا سفره آسمانی طلب نمود اما خودش به غذای ساده هر روزش بسنده کرد.

او هر جا که فرصت را مناسب می دید از پیامبر آخرالزمان یعنی حضرت محمد صلی الله علیه و آله اسم می برد و حضرتش را با عنوان"احمد"[10]به مردم معرفی می کرد تا با شروع رسالتش همه به دین او بگروند اما افسوس که عده ای به عمد این سفارش را ندیده گرفتند تا مبادا مقام و ریاستشان از دست برود.

دشمنی با عیسی علیه السلام و آموزه های آسمانیش به بعد از او محدود نشد بلکه در زمان حیاتش درصدد کشتنش برآمدند اما خداوند حضرتش را یاری داد و به آسمان برد.[11]

آسمانی نشینی حضرت تا زمان ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه ادامه دارد و با تشریف فرمایی ایشان کمر به یاریش خواهد بست و پشت سرش به نماز خواهد ایستاد.[12]

دمشق پایتخت سوریه را محل فرود او دانسته اند.[13]

و سخن آخر این که حضرت عیسی علیه السلام بنده و فرستاده خدا بود نه فرزندش چنان که در قرآن کریم می خوانیم که«خدا فرزند کسی نیست و خودش هم فرزندی ندارد...»[14]



[1] - داستان پترس فداکار قبلاً در کتب فارسی دوره دبستان وجود داشت.

[2] - امام رضا علیه‌السلام در پاسخ به پرسشی درباره وجه نامگذاری حواریون فرمود: «نزد مردم حواریون از آن جهت که لباسشوی بودند و آلودگی لباسها را برطرف می‌کردند به این نام خوانده شدند، اما نزد ما به سبب آن است که خود را با عمل به اندرزها و یاد خدا از ناپاکیها و آلودگی گناهان پاک نگاه داشتند.(مجمع الزوائد)

[3] -توحید(شیخ صدوق)،ص421.

[4] - آندریاس که خود از حواریون حضرت عیسی علیه السلام بود.

[5] - مریم/آیات 27تا33.

[6] - آل عمران، 59: «مَثَل عیسى در نزد خدا، همچون آدم است که او را از خاک آفرید، و سپس به او فرمود: "موجود باش!" او هم فوراً موجود شد».

[7] - کمال الدین،ص224.

[8] -آل عمران/48.

[9] - مائده/110.

[10] - صف/6

[11] - آل عمران/55

[12] - بحار،ج52،ص191.

[13] - الفتن و الملاحم، ص۱۷۲.

[14] - توحید/3.


  • بیژن شهرامی

من باران هستم...

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۴ ب.ظ

به نام خدا

 

شخصیت های قرآنی

 

من باران هستم...

بیژن شهرامی

 

دوستان خوبم سلام،شاید مرا که اسمم باران[1]و[2]است نشناسید اما مطمئنم پدرم را که اسمش لقمان است می شناسید؛همان شخصیت بزرگی که قرآن کریم از او به نیکی یاد کرده است.[3]

من پدر و مادرم را خیلی دوست داشتم و سعی می کردم گوش به فرمان آنها باشم.[4]پدرم هم با دیدن این وضع پندهای ارزشمندی داد که بخشی از آنها در سوره لقمان آمده است مثل شریک قائل نشدن برای خدا،نماز خواندن،امر به معروف و نهی از منکر،بردباری در برابر ناملایمات زندگی،بلند بلند حرف نزدن،مغرورانه راه نرفتن و...

من و خانواده ام در اصل اهل شمال آفریقا هستیم و مدتها در منطقه نوبه[5] و بندر ایله[6] زندگی می کرده ایم که امروزه هم مثل گذشته ها در ساحل رود نیل قرار دارد.همین باعث شده که عده ای از مورخان من و خانواده ام را سودانی و عده ای هم اهل مصر و اتیوپی بدانند.[7]

پدرم مثل من رنگین پوست بود[8] و به همین خاطر به او لقب ابوالاسود[9] داده بودند،مدتی هم به خاطر رنگ پوستش به بردگی برده شد و سر از فلسطین و خانه یکی از ثروتمندان بنی اسرائیل[10] درآورد.[11]البته او از این تهدید نیز یک فرصت ساخت و با خداترسی و پرهیزکاری آزادیش را دوباره به دست آورد و مونس و همنشین داوودنبی علیه السلام شد. [12]

پدرم از تنبلی و بیکاری نفرت داشت به همین خاطر از پرداختن به مشاغلی مانند لحاف دوزی،هیزم کشی، شبانی،خیاطی و نجاری ابایی نداشت.[13]و[14]

یک روز از پدرم خواستم ماجرای آزادیش از بند بردگی را برایم تعریف کند.او لبخندی زد و چیزی نگفت اما مادرم برایم توضیح داد که یک بار از او می خواهند گوسفندی را سر ببرد و بهترین عضوهایش را بیاورد.او هم پس از ذبح گوسفند زبان و دلش را تقدیم می کند.بعد می گویند همین کار را تکرار کن و این بار بدترین اعضایش را برایمان بیاور.او هم گوسفند دیگری را سر می برد و دوباره زبان و دلش را می آورد تا همگان بدانند دل و زبان هم می تواند در سایه بندگی خدا بهترین عضو باشد و هم با غفلت از یاد خدا و سر سپردن به شیطان بدترین اعضاء بدن باشد.

راستی پدرم عمری طولانی داشت و همین باعث شد تا با پیامبران زیادی نشست و برخاست داشته باشد و بر خرمن ادب، دانایی و خداترسی خود بیفزاید.[15]او با وجود آن که خواهر زاده حضرت ایوب علیه السلام بود و حتی نسبش به برادر حضرت ابراهیم علیه السلام می رسید اما هیچ وقت آرزوی پیغمبر شدن را نداشت چرا که آن را مسئولیت بسیار مهمی می دانست و بیم آن را داشت که نتواند از عهده اش بربیاید.[16]

پدرم به مسافرت علاقه داشت و گاهی مرا با خود می برد.در یکی از این سفرها من پیاده بودم و او سواره.عده ای به او ایراد گرفتند که چرا کودکت را پیاده دنبال خود می کشی؟!

پدرم پایین آمد و بی درنگ مرا سوار کرد تا چند قدم جلوتر عده دیگری ایراد بگیرند که پدر پیر پیاده است و نوجوان بی رحمش سواره!

این مرتبه نوبت آن بود که هر دو پیاده به راه خود ادامه دهیم اما این بار هم عده دیگری اعتراض کردند که الاغ را رها کرده اند و خود پیاده می روند!

با هم سوار الاغ شدیم اما این هم مانع از اعتراض مردم نشد که هر دو سوار الاغ بیپاره شده اند و فکرش را نمی کنند ممکن است کمرش بشکند!

در اینجا بود که پدرم سرش را نزدیک آورد و گفت:«پسرم بکوش کارهایت برای خدا باشد نه برای تعریف و تمجید مردم که هر جور رفتار کنی ایرادی از آن می گیرند.»

بله دوستان،پدرم از هر فرصتی برای پند گرفتن خودش،من و دیگر عزیزان و اطرافیانش سود می برد و عادت های خوبی داشت از جمله این که:بین افرادی که با هم درگیری و نزاع داشتند صلح و آشتی برقرار می کرد،درباره چیزی که نمی دانست اظهار نظر نمی کرد،اهل چاپلوسی و تملق نبود و بعکس حاکمان را نصیحت می کرد،مشتاق شرکت در جلسات علمی بود،اهل فکر و سکوت بود،در مرک عزیزانش بی تابی نمی کرد و...[17]

جالب آن که نویسندگان بسیاری از پدرم یاد کرده اند مثل سعدی که در گلستانش می نویسد:« لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان ؛ هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمدی از فعل آن احتراز کردمی.

و بالاخره آن که عمر لقمان حکیم بعد از قرن ها حق جویی و حق گویی به سرآمد و پیکر مطهرش در شهر رمله واقع در فلسطین به خاک سپرده شد.[18]و[19]بر روی نگین انگشتری که از او به من رسید نوشته شده بود:« پوشاندن آنچه دیدى بهتر است از افشاى آنچه گمان دارى.»[20]

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما



[1] - ناسخ التواریخ،ص224.بحارالانوار،ج13،ص425.اعلام قرآن خزائلی، ص۷۱۶.

[2] - بعضی اسم فرزند لقمان را ناتان دانسته اند.بحار/ج13،ص413.

[3] - بعضی ها لقمان را همان ازوپ دانسته اند،برده ای که در زمان کوروش هخامنشی می زیست،اهل یونان بود و داستان می نوشت.(دانشنامه ویکی پدیا)

[4] - بحار،ج12،ص425.

[6] - مروج ‏الذهب، ج ‏1، ص 70.

[7] - مروج الذهب،ج1،ص46.الجعفریات(الأشعثیات)، ص 241، ص 309.

[8] - البدء و التاریخ، ج 3، ص 102.

[9] - مروج الذهب،ج1،ص46.

[10] - قین ابن جسر

[11] - مروج ‏الذهب، ج ‏1، ص 70.

[12] - تفسیر برهان،ج3،ص273.

[13] - الدر المنثور فی تفسیر المأثور، ج ‏5، ص 160.

[14] - از دیگر اشتغالات لقمان حکیم قضاوت بوده است. الدرّ المنثور : ج 6 ،ص 510.

[15] - مجمع البحرین،واژه لقم.

[16] - مجمع البیان فی تفسیر القرآن،ج 8، ص 494.

[17] -تفسیر الصافی،ج 4، ص 142.

[18] - رمله نامی مشترک بین چند مکان است معروف ترین آنها شهری بزرگ درفلسطین قدیم بوده است.

[19] - یاقوت حموی در معجم البلدان می نویسد: قبر لقمان حکیم و  پسرش در شرق دریاچه طبریّه فلسطین است و برای او در یمن هم قبری هست و خداوند به درستی هر کدام، داناتر است. معجم،ج4،ص15.

[20] - إحیاء ، ج 2،ص 475.


  • بیژن شهرامی

من انیسا هستم...

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۳ ب.ظ

به نام خدا

 

شخصیت های قرآنی

 

من انیسا هستم...

بیژن شهرامی

 

دوستان خوبم سلام،من «انیسا»[1] هستم دختر بانویی با ایمان به نام آسیه[2] که قرآن کریم از او به نیکی یاد کرده است.[3]

کاش می شد اسمی از پدرم نبرم اما چه می شود که چاره ای از این کار ندارم. او کسی نیست جز رامسس دوم [4]که شما او را با نام «فرعون» می شناسید.البته این لقب برای پادشاهان مصر قدیم به کار برده می شده است همان طور که «کسری» لقب شاهان ایران و «نعمان» لقب سلاطین منطقه حیره[5] بوده است.

پدرم مثل خیلی از پادشاهان چند همسر داشت که معروف ترین آنها ملکه «نفرتاری»[6]است که رابطه اش با دیگر بانوان قصر تعریفی نداشت آن هم به خاطر این که پدرم او را به عنوان ملکه بر  دیگران برتری می داد و به قول میشل موران[7]و[8] خطاب به او می گفت:«خورشید هر روز صبح برای تو در نوبیا[9] درخشیدن می گیرد!»[10]

این که مادر خداپرستم چگونه برای مدتی ملکه مصر شد و به همسری فردی بی ایمان و قائل به  مقام نیمه خدایی برای خود[11] ، درآمد مطلبی است که شرحش از حوصله این نامه بیرون است اما من معتقدم که خداوند مهربان و دانا  او را سر راه پدرم قرار داد تا مقدمات پیامبری حضرت موسی علیه السلام

فراهم شود.

سال ها قبل از رامسس دوم،فردی به نام «آخناتون»[12] با هدایت حضرت یوزارسیف[13] یکتاپرستی را در

مصر رایج کرد و درب معابد خدای خیالی مصری ها یعنی "آمون" را تخته کرد اما افسوس که پدرم دوباره بت پرستی را رواج داد و این بار خداوند متعال حضرت موسی علیه السلام را برای پایان دادن به این وضع اسف انگیز برانگیخت.

مادرم همان طور که گفتم خداپرست بود و در حد توان خود از یکتاپرستان مصر حمایت می کرد البته به شکلی پنهانی و دور از چشم فرعون.او در خلوت خود و حتی وقت جان دادن، با خالق یکتا راز و نیاز می کرد و می گفت:«پروردگارا! خانه ای برای من نزد خودت در بهشت بساز  و مرا از فرعون و کار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهایی بخش!»[14]

آری مادرم در قصر فرعون دلتنگ و تنها بود و آرزو داشت یک روز از آنجا نجات پیدا کند که سرانجام با شهادتش به تنمایش دست یافت.

خوب است بدانید که مادرم صاحب فرزند پسر نمی شد و همین بهانه ای بود تا با دیدن سبدی که حضرت موسی علیه السلام در آن بر نیل شناور بود از رامسس بخواهد نوزاد داخلش را به فرزندی بپذیرد.پدرم که پیشتر خواب بدی دیده بود و به بهانه آن نوزادان را برای در امان ماندن از خطر احتمالی می کشت مخالفت می کند اما با اصرار مادرم راضی می شود تا حضرت موسی به خواست پروردگار از نیل به قصر راه پیدا کند.

ناگفته نماند که خدا من را پیش از آن به پدر و مادرم داده بود،البته  ناتوان و بیمار  که  مادرم  با مشاهده آثار نبوت در حضرت موسی با تبرک جستن به او شفایم را از خدا دریافت نمود.[15]و[16]

مادرم تا زمان پیامبری حضرت موسی علیه السلام و پیروزی بر جادوگران زنده بود و هنگامی که خیالش از آسیب ندیدن او راحت شد ایمانش را آشکار کرد تا مردم دست از بت پرستی و پیروی از فرعون بردارند  و همین سبب خشم فرعون و صدور دستور شهادتش شد.

مادرم با شهادت به آرزویش رسید و حالا در خانه بهشتی اش به همه انسان های با ایمان افتخار می کند.بی شک او خوش حال است از این که پروردگارش او را برای اهل ایمان مثال زده[17] و بعد از بانوانی بزرگ مثل حضرت زهرا،حضرت خدیجه و حضرت مریم گرامی داشته است.[18]

و سخن آخر این دو بیت در وصف مادرم است:

دامنش از شرک آلوده نبود               سنگ و چوب و شاه را بنده نبود

همسر فرعون و ایمان داشتن!    این مهم والله که ساده نبود[19]



[1] - سیمای زنان در قرآن ، ص108

[2] - آسیه دختریکی از نوادگان حضرت یعقوب به نام «مزاحم» است،بعضی او را ملکه آمنیا دانسته اند.(ویکی فقه)

[3] - قصص/9 و تحریم/11

[4] - رامسس دوم پسر ستی یکم نوزدهمین پادشاه مصر باستان است.او معاصر با حضرت موسی علیه السلام بوده است.

[5] - شهری قدیمی در مجاورت نجف کنونی

[6] - Nefertari

[7] - Michelle Moran

[8] - میشل موران مؤلف کتاب"نفرتاری،ملکه آفتاب است که خانم بهاره پاریاب آن را ترجمه کرده است.

[9] - شهری که در جنوب سوریه امروزی قرار داشت و ان زمان تحت سلطه فرعون بود.

[10] - نفرتاری،ملکه آفتاب

[11] - در مصر باستان پادشاهانی که بیش از سی سال پادشاهی می کردند برای خود مقام نیمه خدایی قائل می شدند!

[12] - او ابتدا آمون پرست بود و آمنهوتپ چهارم نام داشت اما با ایمان آوردن به حضرت یوسف علیه السلام نام خود را به آخناتون تغییر داد.

[13] - حضرت یوسف علیه السلام

[14] - تحریم/11

[15] - سیمای زنان در قرآن ، ص108

[16] - در بعضی منابع آمده است که کاهنان دربار درمان دختر فرعون را در گرو آمدن شخصی از نیل دانستند که آب دهانش شفابخش خواهد بود.

[17] -تحریم/11

[18] - حضرت محمد می فرماید : بهشت مشتاق دیدار این چهار زن است، مریم دختر عمران ، آسیه دختر مزاحم ، خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد.(تفسیر الصافی،ج5،ص198)

[19] - بیژن شهرامی


  • بیژن شهرامی

من آصف هستم...

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۳ ب.ظ

به نام خدا

 

شخصیت های قرآنی

 

من آصف هستم...

بیژن شهرامی

 

دوستان خوبم سلام،من "آصف"[1] هستم و امروز می خواهم با شما درباره دایی ام صحبت کنم که اسم شریفش را بارها شنیده اید:سلیمان پیامبر علیه السلام.[2]

آن حضرت اگر چه دایی ام است اما چون تقریباً هم سن و سال هستیم و از کودکی در کنار هم بوده ایم[3] بیشتر دوست هم  به حساب می آییم تا خواهرزاده و  دایی.من بعدها وزیر او نیز شدم و تا جایی که از دستم برمی آمد برای توفیق حکومت الهی او کوشیدم از جمله این که تخت بلقیس را در کمتر از یک چشم برهم زدن از شهر مأرب[4] به سرزمین شام آوردم تا آن ملکه خورشید پرست با دیدنش به قدرت الهی سلیمان پی ببرد و موحد شود.[5]

همان طور که می دانید حضرت سلیمان علیه السلام فرزند داوود نبی علیه السلام و بانویی با ایمان به نام "ابیشاغ" است که نسل پاکش به حضرت یعقوب و ابراهیم خلیل علیهم السلام می رسد.البته او سه برادر دیگر هم داشت که پیش از او از دنیا رفتند و به همین خاطر و نظر به داشتن شایستگی های الهی در سن سیزده سالگی وصی و جانشین پدر شد.[6]

حضرت سلیمان به لطف خدا دانا و توانا بود.روزی دو نفر نزد پدرش آمدند تا به اختلافشان رسیدگی کند.ماجرا از این قرار بود که گوسفندان یکی وارد باغ دیگری شده و به آن آسیب زده بودند.

حضرت داوود بین آن دو نفر داوری فرمود و حکم مناسبی هم داد اما با شنیدن نظر فرزندش آن را بهتر از رأی خود یافت به همین خاطر آن را بر نظر خود ترجیح داد.حکم سلیمان(ع) این بود که صاحب باغ به صورت موقت مالک گوسفندان شود و از شیر و پشم آنها استفاده کند و در عوض صاحب اصلی گوسفندان هم به ترمیم باغ مشغول شود تا مثل روز اولش گردد.آن گاه آنها را با هم معاوضه نمایند.[7]

همان طور که می دانید حضرت سلیمان قادر به برقراری ارتباط کلامی با دیگر جانداران هم بود از جمله مورچگان.او برایم تعریف می کرد که نیمروزی خوابیده بودم که متوجه راه رفتن مورچه ای بر روی صورتم شدم.ناخوداگاه آن را گرفتم و به کناری پرتاب کردم که یک باره با اعتراضش رو به رو شدم که به چه حقی مرا آزردی؟از روزی بترس که مظلوم از ظالم به خدا داد خواهد برد!

در صدد دلجویی از مور برآمدم اما او حاضر به بخشش نشد مگر به سه شرط اول آن که از این به بعد نیازمندی را از در خانه ام ناامید برنگردانم،دوم آن که هیچ وقت از روی غفلت و هرزگی نخندم و سوم هم آن که مردم کوچه و بازار بتوانند به راحتی با من ارتباط داشته باشند!

من هر سه شرط را بر دیده منت گذاشتم و پذیرفتم.[8]

بله دوستان خوبم دایی ام زبان حیوانات را می فهمید و همین باعث شد تا هدهد بعد از مدتی غیبت خدمت برسد و از مردمی خبر دهد که زنی به نام بلقیس برآنها حکومت می کند و آیین شان پرستش خورشید است.[9]

حضرت نامه ای نوشت و آن را به وسیله همان پرنده به سویشان فرستاد که آخرالامر نتیجه داد و خدا پرستی به شهر مأرب و مملکت سبا راه یافت.

خوب است بدانید حضرت سلیمان در کشور فلسطین و شهر بیت المقدس زندگی می کرد و از این که مردم وقتشان را با جادوگری تلف می کردند رنج می برد.او دین حضرت موسی علیه السلام را تبلیغ می کرد و با وجود دسترسی داشتن به ثروت فراوان از راه بافتن سبد و حصیر مخارج زندگیش را تأمین می کرد.[10]

شاید شما هم شنیده باشید که دایی ام قالیچه پرنده داشته است حال آن این یک تمثیل است و اشاره به قدرت فوق العاده ای دارد که خدا در اختیار او قرار داده بود[11] به گونه ای که به راحتی می توانست هر جا که می خواهد برود.[12]

و نکته آخر این که حضرت سلیمان علیه السلام تا زمانی که درگذشت و در بیت المقدس به خاک سپرده شد به حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و اهل بیتش علیهم السلام عشق می ورزید و حتی توفیق یافت به زیارت خانه کعبه بیاید.[13]



[1] - آصف پسر برخیا خواهر زاده حضرت سلیمان بوده است و نظر به ایمان قوی و دانایی و توانایی فراوانش وصی ایشان بوده است.(تفسیر نمونه،ج15،ص469)

[2] - حضرت سلیمان علیه السلام از پیامبران بزرگ الهی است که نامش هفده مرتبه در قرآن کریم ذکر شده است.

[3] - اعلام قرآن از دایره المعارف قرآن،ج1، ص 109.

[4] - از شهرهای یمن که روزگاری پایتخت کشور سبا بوده است.سدی به همین نام از عهد باستان در نزدیکی این شهر قرار دارد.

[5] - روح‌المعانی،ج۱۹، ص۳۰۶.

[6] - قصص قرآن(رسولی محلاتی)،ج2،ص233.

[7] - مجمع‌البیان، ج‌7 و8‌، ص‌91

[8] - حدائق الانس، ج1، ص562.

[9] - نمل،آیات20 به بعد.

[10] - ارشاد القلوب، ج1، ص420.

[11] - رجوع شود به آیه 36 از سوره صاد.

[12] - شاید مقصود از این قالیچه همان طی الارض باشد.(طی الارض:در لحظه ای به هر جای زمین رفتن،قدرتی فوق العاده که نیازمند رسیدن انسان به مراتب بالای ایمان و پرهیزکاری است.)

[13] - بحار، ج 99، ص 64، روایت ،41.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با مولوی

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۱ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گو با مولوی[1]

 

بیژن شهرامی

سفر تازه من به روستای "وانشان" [2] با دفعه های دیگر فرق می کند.همیشه برای تجدید دیدار با پدربزرگ و مادربزرگ و فامیل و بستگان می آمدم اما حالا علاوه بر آن چیز دیگری هم مرا به سوی خودش می کشد و آن چیزی نیست جز دیدن قلعه ای سینمایی که لوکیشن اصلی سریال «جلال الدین»[3] را در خود جای داده است.

وارد قلعه که می شوم غم دنیا به دلم می ریزد.انتظار رو به رو شدن با ارگی زیبا را دارم که می تواند خاطرات خوشی را در من زنده کند اما مثل این که با پایان ساخت سریال آن را به حال خود رها کرده و رفته اند.

چرخی در قلعه می زنم و روی یکی از سکوهایش می نشینم تا هم رفع خستگی کنم و هم به این فکر کنم که چه طور می توانم نظر اهالی را برای حفظ این بنا جلب کنم که یک دفعه دستی را روی شانه ام حس می کنم:

  • «فرزندم غصه نخور،به قول فردوسی:

    بناهای آباد گردد خراب/زباران و از گردش آفتاب»

  • «سلام،شما هم اینجائید؟»

  • «بله،دیدم تنها و محزون نشسته ای دلم نیامد سراغت نیایم.»

  • «چه خوب،همیشه دوست داشتم شما را از نزدیک می دیدم و چیزهایی از شما می پرسیدم.»

  • «مثلاً چه؟»

  • «این که راز موفقیت شما در چیست؟»

  • «جانم برایت بگوید:استفاده درست از فرصت هایی که بنا به فرمایش علی علیه السلام مثل ابر می گذرند.»

  • «بچگی پر شور و شری داشتید؟سریالتان که این را نشان می داد!»

    قاه قاه می خندد و می گوید:«درست مثل خودت که وقتی در کودکی خانه مادربزرگت را ترک می کردی از او می شنیدی که:از رفتنت خوش حالم!»

    بعد می افزاید:«یک بار  با دوستانم قرار گذاشتیم مکتب خانه را به تعطیلی بکشانیم به همین خاطر یکی یکی موقع ورود به استاد گفتیم چرا رنگش پریده است.بنده خدا باورش شد که بیمار است به همین خاطر مکتب خانه را تعطیل کرد و رفت در خانه تشک پهن کرد و خوابید تا این که والدین پی بردند و ماجرا را به عرضش رساندند!»

  • «تنبیه تان نکرد؟»

  • «نه فقط با ترکه آلبالو از خجالتمان درآمد!»

  • «این ماجرا در زادگاهتان اتفاق افتاد؟»

  • «بله آن زمان هنوز در بلخ[4] بودیم.»

  • «چه طور شد سر از قونیه[5] درآوردید؟»

  • «پدرم عالمی دینی بود که مردم "سلطان العلما"یش می خواندند.شاه هم از محبوبیت و روشنگری هایش می ترسید و کاری کرد که مجبور به ترک شهر و دیارش شد.»

  • «سلطان محمد خوارزمشاه را می گویید؟»

  • «بله»

  • «حالا چرا قونیه؟»

  • «مدتی بعد با پدرم به سفر حج رفتیم و در بازگشت خبردار شدیم اوضاع بلخ پریشان است به همین خاطر به قونیه رفتیم که حاکمش سخت دوستدار پدرم بود.»

  • «همه شما را با کتاب مثنوی معنوی می شناسند چه طور شد که به فکر سرودنش افتادید؟»

  • «با جلای وطن گذرمان به نیشابور و خانه عطار[6] افتاد در آنجا از دستش کتابی هدیه گرفتم و از او شنیدم که آینده درخشانی دارم.بعدها در قونیه با خوبانی مثل شمس تبریزی و حسام الدین چلبی آشنا شدم که مرا به سرودن مثنوی و چند اثر دیگر تشویق کردند.»

  • «شنیده ام که حسام الدین از شما خواسته بود مجموعه شعری مثل حدیقه سنایی[7] بسرایید و شما می پذیرید؟»[8]

  • «بله دقیقاً،من می گفتم و او می نوشت تا این که دفتر اول مثنوی نوشته شد.»[9]

  • «و بعد؟»

  • «با فوت همسر حسام الدین این کار دو سالی دچار وقفه شد اما با لطف خدا ادامه یافت و طی ده سال به سرانجام رسید.»[10]

  • «به همین خاطر فرمودید:

    مدتی این مثنوی تأخیر شد

    مهلتی بایست تا خون شیر شد

  • «بله»

  • «مثنوی شما شش دفتر است با بیست و شش هزار بیت و بیش از چهارصد حکایت؟»

  • «آری،البته عمرم کفاف تمام کردن دفتر ششم را نداد.»[11]

  • «خوب یک گوشه ای مخفی می شدید تا فرشته مرگ سراغتان نیاید!»

    می خندد و می گوید:«خواستم اما دیدم رفیقمان خیام[12] می فرماید:

    جان  عزم رحیل کرد گفتم که مرو

    گفتا  چه  کنم  خانه  فرو   می آید

  • «دیوان کبیر را به یاد شمس تبریزی سرودید؟»

  • «آری.»

  • «یک جا گفته اید:

    شمس تبریز اگر روی به من بنمایی    والله این قالب مردار به هم در شکنم

    چرا این قدر دوستدار شمس بوده اید؟

  • «شمس برای من استاد،راهنما و مرشد بود و من با تمام وجود او را دوست داشتم.»

  • «راستی عشق و ارادت شما به اهل بیت پیامبر(س) ستودنی است.یادم هست یک جا سروده اید:

    ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

    شمه‌ای واگو از آن چه دیده‌ای

    تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

    آب علمت خاک ما را پاک کرد...

  • «بله به قول اقبال لاهوری:

    مسلم اول،شه مردان علی است

    عشق را سرمایه ایمان علی است

  • «شما ازدواج هم کردید؟»

  • «بله هجده ساله بودم که با مادر بچه ها وصلت کردم.[13]»

  • «فرزند چه؟»

  • «خدا فرزندان خوبی به من داد از جمله پسری که او را به یاد پدر عزیزم "بهاء الدین" نام نهادم.امروز فرزند زادگان او در قونیه زندگی می کنند.»[14]

  • «یکی از خاطرات خنده دارتان را برایم تعریف می کنید؟»

  • «چرا که نه،روزی سلطان سلیم عثمانی موقع حمله به ایران عزیز به کنار قبرم آمد و برای پیروزیش دعا کرد!او مدام به سربازانش می گفت:خاک ایران مقدس و هنرمندپرور است، محترمانه در آن گام بردارید!»

  • «عجب!»

  • «بگذریم،از شعرهایم چه در خاطر داری؟»

  • «آن یکی پرسید اشتر را که هی

    از کجا می آیی ای فرخنده پی

    گفت از حمام گرم کوی تو

    گفت:خود پیداست از زانوی تو!»

    -...

    ***

    با صدای پسر عمویم که با دوچرخه قراضه اش سراغم آمده است توفیق انس با مولوی را از دست می دهم.دلم می خواهد سرش داد بکشم و دعوایش کنم  اما چه می شود کرد  که پرخاش و دعوا اصلاً کار خوبی نیست،مگر نه این که مولوی می فرماید:

    از محبت خارها گل می شود  
    وز محبت سرکه ها مل[15] می شود...



[1] - مولوی جلال الدین محمد بلخی شاعر بزرگ ایرانی است که با سرودن مثنوی معنوی خود را در ردیف شاعران طراز اول ایران و جهان قرار داد.

[2] - روستایی زیبا در دوازده کیلومتری گلپایگان

[3] - "جلال‌الدین" مجموعه تلویزیونی با ژانر تاریخی و زندگی‌نامه‌ای به کارگردانی شهرام اسدی و آرش معیریان است.

[4] - ولایتی در شمال افغانستان به مرکزیت مزار شریف

[5] - شهری در ترکیه که مدفن مولوی در آن است.

[6] - عطار نیشابوری

[7] - سنایی غزنوی

[8] - رساله سپهسالار در مناقب حضرت خداوندگار، ج۱، ص۱۱۹.

[9] - مناقب العارفین، ج۲، ص۷۴۲.

[10] - همان

[11] - تفسیر مثنوی معنوی(جلال الدین همایی)

[12] - خیام نیشابوری

[13] -گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی

[14] - آقای فاروق همدم چلبی بیست و دومین نواده مولانا است که هم اکنون  تولیت بقعه و بنیاد فرهنگی او را در قونیه عهده دار است.

[15] - مل: شربت


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با فاضل نراقی(ره)

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

«گفت و گو با فاضل نراقی»[1]

بیژن شهرامی

 

به محض رسیدن به نراق[2] روانه بازار شمس السلطنه[3] و مغازه پدر بزرگم می شوم،سلام می دهم و با او و عالمی روحانی که بغل دستش نشسته است دست می دهم.

پدر بزرگ که از دیدنم خیلی خوش حال شده است ابتدا مرا به ایشان معرفی می کند. بعد هم  خطاب به من می گوید:«نوه گلم،ایشان حاج آقا فاضل[4] هستند.کتابی هم برایم هدیه آورده اند که خوب است چند روزی دستت باشد.»

کتاب را با شوق و ذوقی وصف ناپذیر تحویل می گیرم.رویش نوشته شده است:"مثنوی طاقدیس"یک دفعه یاد کتاب ادبیات فارسی مان می افتم و حکایتی زیبا از همین کتاب:«روزی میرفندرسکی گذرش به کشور هندوستان و بتخانه ای افتاد که سبب گمراهی مردم شده بود.او به فکر افتاد مردم را راهنمایی و بتکده را بی رونق و حتی ویران کند به همین خاطر...»[5]

  • «کتاب زیبایی است آدم را یاد مثنوی معنوی می اندازد.»

  • «لطف داری فرزندم،من این کتاب را با الهام از مولوی و مثنویش سروده ام.»

  • «حالا چرا اسمش را "طاقدیس" گذاشته اید؟»

  • «طاقدیس اسم تخت حضرت سلیمان علیه السلام بوده است.»

  • «چه جالب،پس به همین خاطر اسم فصل های چهارگانه کتابتان را هم صفه(جای نشستن بزرگان) نامیده اید؟»

  • «بله.»

    پدر بزرگ که از گفت و گوی من با جناب فاضل لذت می برد می گوید:«ایشان کتاب های دیگری هم دارند یکی از آنها...یکی از آنها...اسمش سر زبانم است...»

    لبخندی می زنم و می گویم:«خزائن را می گویید یا معراج السعاده؟»

    می گوید:«بله...بله...همین اولی که گفتی،مطالب قشنگی دارد مثل این حکایت که روزی مردی شاعر و بذله گو در بستر مرگ افتاده بود.رو به اطرافیانش کرد و گفت:«وقتی مردم مرا با کفن کهنه دفن کنید.یادتان نرود!»حاضران با تعجب به هم نگاه کردند و یک صدا پرسیدند:«با کفن کهنه!؟» به زحمت خندید و گفت:«بله با کفن کهنه،تا فرشته ها فکرکنند مرده قدیمی هستم و کاری به کارم نداشته باشند!»

    جناب فاضل می خندد و می گوید:«کاش ما هم همین کار را انجام دهیم،البته اگر فرشته ها سر حواس نباشند!»

  • «شما مدتی هم در کاشان بوده اید؟»

  • «بله،آنجا درس می دادم.»

  • «شنیده ام که یک بار درویشی ایراد می گیرد که چرا فقیرانه زندگی نمی کنید و شما هم...»

  • «من به او گفتم بیا با خرج من برای زیارت به فلان جا برویم.کمی که از شهر دور شدیم به یادش آوردم که کشکولش را در خانه ام جا گذاشته است.درویش نگران شد و...»

  • «و شما نیز به یادش آوردید که به خانه و زندگیتان دلبستگی ندارید اما او به ظرف آهنیش چنان تعلق خاطری دارد که حاضر نیست از آن دل بکند!»

  • «بله جانم.»

  • «از پدربزرگم شنیده ام که یک بار شما عالمان غیر مسلمان کاشان را برای کاری علمی جمع می کنید.ماجرا چه بوده؟»

  • «آقاجانت درست می گوید.یک وقت مردی انگلیسی به نام هانری مارتین نزدم آمد و با ادعای این که مسلمان شده و اسمش را هم به "یوسف" تغییر داده است نزدم درس خواند.او مدتی بعد در کمال ناباوری کتابی علیه اسلام نوشت و من هم با جمع کردن عالمان یهودی حاضر در کاشان از آنها برای فهم بهتر انجیل و تورات کمک گرفتم و توانستم با استفاده از مطالب موجود در کتاب های خودشان جوابش را بدهم.»[6]

  • «یعنی کتابی در نقدآن کتاب نوشتید؟»

  • «بله،کتابی که اتفاقاً به زبان فارسی هم نوشته شده است.»

    پدربزرگ همین طور که با دستمالی کهنه کفه ترازوی مغازه اش را پاک می کند می گوید:«"آقا بزرگ"پدر آقا هم عالم فاضلی بوده،خوب است ماجرایی که با سید بحرالعلوم داشته را برایت تعریف کند.»

    رو به آقا می کنم و می گویم:«آقا بزرگ همان بزرگواری است که مسجد آقا بزرگ کاشان به اسم اوست؟»[7]

  • «بله جانم.»

  • «ماجرایی که پدربزرگم می گوید را برایم تعریف می کنید؟»

  • «حتماً؛روزی به همراه پدرم آقا ملا محمد مهدی به نجف رفته بودم،همه علما به رسم مهمان نوازی به دیدنمان آمدند الا سید بحرالعلوم.»

  • «سید بحرالعلوم که بوده اند؟»

  • «از مراجع و عالمان بزرگ نجف که مدتی توفیق شاگردیش را داشته ام.»

  • «خوب بعدش؟»

  • «پدرم منتظر نماند و با وجود آن که سنش از سید بیشتر بود خودش به دیدن او رفت و حتی در درسش شرکت کرد آن هم نه یک مرتبه بلکه سه بار.»

  • «چرا سید بحرالعلوم حاضر نبود پدرتان را ببیند؟»

  • «اولش نمی دانستیم چرا،اما بعد فهمیدیم سید می خواسته ببیند آیا پدرم خودش به چیزهایی که در کتابش[8] نوشته است عمل می کند یا نه.»

  • «مگر او در کتابهایش چه نوشته بود؟»

  • «تواضع و فروتنی،نداشتن خودپسندی،احترام گذاشتن به اهل علم و...»

  • «و آخرش؟»

  • «مرتبه سوم سید با احترام کامل به پیشواز آمد و دلیل برخورد سرد دفعه های قبل را هم برای پدرم توضیح داد.»

  • «عکس العمل پدرتان چه بود؟»

  • «خدا را صمیمانه شکر کرد که به گفته ها و نوشته هایش عمل می کند.»

  • راستی ماجرای بیرون کردن حاکم کاشان که پدربزرگم به آن اشاره می کند چه بوده؟

    می خندد و می گوید:«ستمگر بود و هشدارهایم را جدی نگرفت،مردم هم به توصیه من جلویش ایستادند تا مجبور شد کاشان را ترک کند.»

  • «پادشاه کشور بدش نیامد؟»

  • «چرا،فتحعلی شاه خیلی ناراحت شد اما وقتی دید دست به دعا بلند کرده  و  قصد  نفرینش  را

    دارم کوتاه آمد،عذرخواهی کرد و ماجرا به خوبی پایان پذیرفت.»[9]

  • «پدربزرگم می گوید اهل جهاد و مبارزه هم بوده اید.»

  • «ایشان لطف دارند،در زمان ما روس ها شهرهای شمالی ایران را اشغال کردند من هم مثل چند نفر دیگر از عالمان شیعه مردم را به مبارزه فراخواندم و خودم هم به جبهه نبرد شتافتم و موفق شدیم خیلی از مناطق اشغال شده را از دشمن بازپس بگیریم.»[10]

  • «شما شعر هم گفته اید؟»

  • «بله.»

  • «می شود یک بیت از آن را برایم بخوانید.»

  • «تابلوی بالا سر پدربزرگت را نگاه کن،شعرش از من است.»

    به تابلوی بالا سر پدربزرگم نگاه می کنم رویش نوشته شده است:

    جهد کن جهد که عمر من و  تو  در  گذر است

    سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است

  • «شما به چه تخلص می کرده اید؟»

  • «گاهی به نراقی، گاهی هم به صفایی.»

  • «شما ریاضیدان هم بوده اید؟»

  • «چه طور مگر؟»

  • «در کتاب ادبیاتمان نوشته است که شما از این علم هم بهره مند بوده اید.»

  • «چه جالب،بله من کتابی در تکمیل "اکر" نوشتم.»

  • «اکر اسم کتاب است؟نوشته کیست؟»

  • «بله کتاب در هندسه اثر ثائودوسیوس،از دانشمندان یونان قدیم.»

  • «راستی...»

    درررر......درررر.....

    با بلند شدن صدای گوشی همراهم رشته صحبتم با فاضل نراقی قطع می شود.مادرم پشت خط است.شایداگر کسی جز  او  بود جواب نمی دادم و البته چه کسی در حضور این عالم بزرگ جرأت چنین کاری را دارد؟

    ادامه گفت و گویم می ماند بعد از صحبت کردن با مادر،البته اگر تا آن موقع جناب فاضل نرفته باشند.



[1] - احمد بن محمد مهدی فاضل نراقی، دانشمند و مجتهد شیعه، نویسنده و شاعر سده ۱۲ خورشیدی بوده است.

[2] - شهری تاریخی در استان مرکزی

[3] - بازار نراق معروف به بازار شمس‌السلطنه، از آثار تاریخی زیبای نراق محسوب می‌شود که قدمت آن به سده ۱۳ هجری قمری باز می‌گردد.

[4] - ملا احمد نراقی معروف به فاضل نراقی(ره) از عالمان و نویسندگان بزرگ دویست و پنجاه سال قبل ایران است.

[5] - آن شنیدستی که میر فندرسک...

[6] - نقش روحانیت پیشرو در جنبش مشروطیت،ص144.

[7] - مسجد آقابزرگ کاشان توسط فردی نیکوکار به نام حاج محمدتقی خانبان و پسرش ساخته شد تا محل تدریس و اقامه نماز آقا ملا محمد مهدی نراقی  باشد.

[8] - جامع السادات

[9] - قصص العلماء، ص ۱۳۰.

[10] - تاریخ سیاسی و دیپلماسی،ص206.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شهید نواب

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۹ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گو با شهید نواب صفوی(ره)[1]

بیژن شهرامی

وقتی به قیافه مأموران ساواک[2] فکر می کنم خنده ام می گیرد چرا که عوض یک روحانی یک دفعه با چند روحانی مواجه می شوند که همزمان از گرمابه بیرون زده اند.آنها برای دستگیری نواب صفوی کمین گرفته اند اما حالا که رفقای نواب با این تدبیر نقشه شان را ناکام گذاشته اند لب و لوچه آویزانشان دیدن دارد...

خنده ام را که می بیند فاتحه خوانی بر مرقد آیت الله العظمی بروجردی(ره)[3] را با بوسیدن سنگ مزار ایشان به پایان می رساند و به سمتم می آید. ماجرا را که برایش تعریف می کنم تبسمی می زند و می گوید:«مبارزه اینها را هم دارد.»

  • «مبارزه را از کی و کجا شروع کردید؟»

  • «از سن هجده سالگی و از مسجد قندی[4]،آن روز برای جمعی از دانش آموزان صحبت کردم و قرار شد جلوی مجلس جمع شویم و علیه کارهای ناپسند دولت قوام[5] شعار دهیم.عده دیگری از مردم هم آمدند و کار به درگیری با مأموران شهربانی و شهادت دو نفر کشید.»[6]

  • «دستگیر هم شدید؟»

  • «نه بابا جون[7]،آن زمان مأموران هنوز مرا نمی شناختند.»

  • «شنیده بودم در نوجوانی هم فعالیت مبارزاتی داشته اید؟»

  • «راستش من بعد از اتمام تحصیلات در مدرسه حکیم نظامی وارد مدرسه صنعتی آلمانی ها شدم.اولش خوب بود اما مدتی بعد علیه حجاب دختران سختگیری کردند و من اعتراض کردم و چون نتیجه نداد با جمعی از رفقا تظاهرات کردیم.»

  • «بعدش؟»

  • «یک سال بعد از تظاهرات مقابل مجلس به  استخدام  شرکت  نفت  درآمدم  و به آبادان رفتم.»

  • «آنجا هم مبارزه را پی گرفتید؟»

  • «در فکرش بودم اما موقعیتش پیش نیامد تا این که یک روز متوجه بی احترامی یکی از کارفرمایان انگلیسی به یکی از کارگران پالایشگاه شدم.مقابلش ایستادم و بقیه هم حمایت کردند.»

  • «آنجا هم کار به درگیری کشید؟»

  • «اعتراض ما کاملاً مسالمت آمیز بود.اما انگلیسی ها به همراه مأموران ساواک به شکلی خشن درصدد سرکوبیش برآمدند.»

  • «این بار هم دستگیر نشدید؟»

  • «می خواستند دستگیرم کنند اما من به موقع تغییر جا دادم.»

  • «به تهران برگشتید؟»

  • «نه باباجون،با قایق به بصره رفتم و از آنجا راهی نجف شدم تا درسم را ادامه بدهم.»

  • «شنیده ام که آنجا عطر فروشی هم کرده اید.»

  • «بله،هم درس می خواندم و هم در اوقات فراغت عطر می فروختم تا بتوانم کتابهایی را که لازم داشتم بخرم.»

  • «مثل یکی از مراجع[8] که در کارگاه برنج کوبی کار می کرد تا با دستمزدش کتاب بخرد.»

  • «ما به گرد پای ایشان نمی رسیدیم اما در حد خود تلاش می کردیم.»

  • «از تهران برایتان پول نمی فرستادند؟»

  • «نه باباجون،پدرم پیش از آن مرحوم شده بود.او هم به جرم مبارزه با سلطنت چند سالی زندانی شد و بعد هم مرحوم شد.»

  • «پس مثل بیشتر طلبه ها در مضیقه مالی بودید.»

  • «بله،آن زمان به رفقا می گفتم دو جور آبگوشت داریم:آآآآآب گوشت و آب گوووووشت!»

  • «و سهم شما از این دو؟»

  • «اولی،البته بیشتر روزها به نان و دوغ قناعت می کردیم.»

  • «این باید درسی باشد برای ما که همه جور امکانات داریم اما خوب درس نمی خوانیم.»

  • «خدا را شکر شما هم درس می خوانید و کارهای بزرگی را انجام می دهید.»

  • «راستی شما در نجف نزد چه کسانی درس خواندید؟»

  • «بزرگانی مثل آیت الله العظمی قمی و علامه عبدالحسین امینی.»

  • «چه طور شد که به ایران برگشتید؟»

  • «برای امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با خطراتی که دینداری مردم را تهدید می کرد.»

  • «چه خطراتی؟»

  • «کمرنگ شدن استقلال کشور،نفوذ غربی ها،کتاب های گمراه کننده ای که نوشته و چاپ         می شد،آیین های ساختگی و...»

  • «جمعیت مبارزه با بی دینی را به همین خاطر درست کردید؟»

  • «بله،باباجون ما دوستانه سراغ افرادی که علیه اعتقادات مردم کار می کردند رفتیم،بارها با آن ها گفت و گو کردیم و نادرستی کارشان را به آنها یادآور شدیم اما افسوس که لجاجت به خرج دادند و حاضر نشدند دست از اقداماتشان بکشند.»

  • «ماجرای پنج هزار نفری که می خواستید به فلسطین بفرستید چه بود؟»

  • «با تشکیل اسرائیل،آیت الله کاشانی از مردم خواست اجتماعی اعتراضی در تهران داشته باشند.من و دوستانم از علاقه مندان مبارزه با اشغالگران قدس برای رفتن به فلسطین ثبت نام کردیم که لیستی پنج هزار نفره نوشته شد اما متأسفانه دولت اجازه رفتن را به ما نداد.»

  • «شما از آیت الله کاشانی در ملی شدن نفت حمایت کردید؟»

  • «بله باباجون،ما ضمن حمایت از آن روحانی مبارز به هدفهای مهمتری می اندیشیدم.»

  • «چه هدف هایی؟»

  • «کنار گذاشتن سلطنت،تشکیل حکومت اسلامی و...»

  • «جمله معروف" هنوز باد به پرچم عمه ما، حضرت معصومه(س) می وزد،‌یزیدیان نابود می‌شوند" را در همین ایام گفتید؟»[9]

  • «بله.»

  • «کتاب "راهنمای حقایق" را نیز به همین منظور نوشتید؟»

  • «بله،تو از کجا می دانی؟»

  • «در سخنان رهبر انقلاب از آن به عنوان قانون اساسی حکومت اسلامی یاد شده است.»

  • «ایشان محبت دارند.خدا را شکر که حالا پرچم اسلام بر دوش ایشان است.»

  • «راستی ماجرای سگی که جلوی در خانه تان می نشست چه بوده؟»

  • «این را دیگر از کی شنیده ای باباجون؟»

  • «از نیره سادات خانم[10]،همسرتان.»

  • «راستش شبی دیدم کسی خود را به درب چوبی خانه می کوبد.اول فکر کردیم مأموران ساواک هستند.با احتیاط لای در را باز کردیم که یک دفعه با ورود سگی که از درد زوزه می کشید جا خوردیم!حیوان زبان بسته توسط مأموران شهرداری مسموم شده بود و داشت جان می کند.فوراً برایش شیر تهیه کردیم و آن را تا صبح آرام آرام به او خوراندیم تا حالش خوب شد »

  • یکی...

  • «یکی چه؟»

    «یکی با سگی نیکویی گم نکرد/ کجا گم شود خیر با نیکمرد؟»

  • «از من چیزهای جالبی می دانی؟»

  • «این تازه اولش است باز می دانم که چالاک و ورزشکار بوده اید!»

  • «نه این طورها هم نیست.»

  • «چرا؛یک بار که با دوستان پیاده از نجف به کربلا می رفته اید مردی هیکلی راه را بر شما می بندد تا دارایی تان را به غارت ببرد اما شما با چالاکی خاصی خنجرش را می گیرید و با آن سرجایش می نشانید.جالب آن که به او می گویید...»

  • «از خدا بترس و دست از راهزنی بردار.»[11]

  • «تازه،شنیده ام که وقتی مریض می شدید نذرهای جالبی می کردید مثل کارگری کردن برای فلان پیرزن مستمند در ساختن خانه و...»[12]

  • «به قول شیخ بهایی"به خدا که هیچ کس را ثمر آن قدر نبخشد/که به روی نا امیدی در بسته باز کردن"»

  • «در زندگی و مبارزه به چه کسی عشق می ورزید؟»

  • «به امام خمینی-ره-) که آرزوی ما برای تشکیل حکومت اسلامی را برآورده کرد.»[13]

  • راستی...

    ***

    صحبت هایمان که به اینجا می رسد جمعیت انبوهی لااله الا الله گویان از سمت مسجد اعظم وارد محوطه حرم می شوند.بر دوش آنها پیکر مطهر شهیدی از شهدای مدافع حرم است.سیل خروشان مشایعت کنندگان به حدی زیاد است که ما را هم همراه خود می کند.خوب می دانم که سید علاقه زیادی به شهدا دارد که خودش هم از جمله آنان است.



[1] - سید مجتبی نواب میرلوحی(معروف به نواب صفوی) رهبر گروه فدائیان اسلام بود که حدود شصت سال پیش پس از سال ها مبارزه با حکومت پهلوی به شهادت رسید.

[2] - سازمان امنیت و اطلاعات کشور در دوره پهلوی که اختصاراً ساواک نامیده می شد.

[3] - شهید نواب صفوی به لحاظ شکل مبارزه با دستگاه سلطنت،قدری متفاوت با آیت الله العظمی بروجردی(ره) می اندیشید و عمل می کرد و اگر شهادتش در سنین جوانی رخ نمی داد شاید همگرایی بیشتری با آن مرجع بزرگ از خود نشان می داد.

[4] - مسجدی در محله خانی آباد تهران

[5] - احمد قوام معروف به قوام السلطنه

[6] - مجتبی نواب صفوی، اندیشه‌ها و... ، حسین خوش نیت، تهران، ۱۳۶۰.

[7] - تکیه کلام معروف شهید نواب"باباجون" بود.(مصاحبه همسر شهید به مناسبت پخش سریال معمای شاه)

[8] - آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی(ره)

[9] - راوی:آیت الله خزعلی(ره)

[10] - نیرالسادات نواب احتشام رضوی

[11] - راوی:علامه محمدتقی جعفری(ره)

[12] - راوی:حجت الاسلام و المسلمین شیخ جعفر شجونی

[13] - آیت الله العظمی سلطانی طباطبایی(ره):حضرت امام(ره) برای کمک به فداییان اسلام مخصوصا آزادیشان خیلی می‌کوشید...(ماهنامه حوزه، شماره 43)


  • بیژن شهرامی