پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

مصاحبه با فاضل نراقی(ره)

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

«گفت و گو با فاضل نراقی»[1]

بیژن شهرامی

 

به محض رسیدن به نراق[2] روانه بازار شمس السلطنه[3] و مغازه پدر بزرگم می شوم،سلام می دهم و با او و عالمی روحانی که بغل دستش نشسته است دست می دهم.

پدر بزرگ که از دیدنم خیلی خوش حال شده است ابتدا مرا به ایشان معرفی می کند. بعد هم  خطاب به من می گوید:«نوه گلم،ایشان حاج آقا فاضل[4] هستند.کتابی هم برایم هدیه آورده اند که خوب است چند روزی دستت باشد.»

کتاب را با شوق و ذوقی وصف ناپذیر تحویل می گیرم.رویش نوشته شده است:"مثنوی طاقدیس"یک دفعه یاد کتاب ادبیات فارسی مان می افتم و حکایتی زیبا از همین کتاب:«روزی میرفندرسکی گذرش به کشور هندوستان و بتخانه ای افتاد که سبب گمراهی مردم شده بود.او به فکر افتاد مردم را راهنمایی و بتکده را بی رونق و حتی ویران کند به همین خاطر...»[5]

  • «کتاب زیبایی است آدم را یاد مثنوی معنوی می اندازد.»

  • «لطف داری فرزندم،من این کتاب را با الهام از مولوی و مثنویش سروده ام.»

  • «حالا چرا اسمش را "طاقدیس" گذاشته اید؟»

  • «طاقدیس اسم تخت حضرت سلیمان علیه السلام بوده است.»

  • «چه جالب،پس به همین خاطر اسم فصل های چهارگانه کتابتان را هم صفه(جای نشستن بزرگان) نامیده اید؟»

  • «بله.»

    پدر بزرگ که از گفت و گوی من با جناب فاضل لذت می برد می گوید:«ایشان کتاب های دیگری هم دارند یکی از آنها...یکی از آنها...اسمش سر زبانم است...»

    لبخندی می زنم و می گویم:«خزائن را می گویید یا معراج السعاده؟»

    می گوید:«بله...بله...همین اولی که گفتی،مطالب قشنگی دارد مثل این حکایت که روزی مردی شاعر و بذله گو در بستر مرگ افتاده بود.رو به اطرافیانش کرد و گفت:«وقتی مردم مرا با کفن کهنه دفن کنید.یادتان نرود!»حاضران با تعجب به هم نگاه کردند و یک صدا پرسیدند:«با کفن کهنه!؟» به زحمت خندید و گفت:«بله با کفن کهنه،تا فرشته ها فکرکنند مرده قدیمی هستم و کاری به کارم نداشته باشند!»

    جناب فاضل می خندد و می گوید:«کاش ما هم همین کار را انجام دهیم،البته اگر فرشته ها سر حواس نباشند!»

  • «شما مدتی هم در کاشان بوده اید؟»

  • «بله،آنجا درس می دادم.»

  • «شنیده ام که یک بار درویشی ایراد می گیرد که چرا فقیرانه زندگی نمی کنید و شما هم...»

  • «من به او گفتم بیا با خرج من برای زیارت به فلان جا برویم.کمی که از شهر دور شدیم به یادش آوردم که کشکولش را در خانه ام جا گذاشته است.درویش نگران شد و...»

  • «و شما نیز به یادش آوردید که به خانه و زندگیتان دلبستگی ندارید اما او به ظرف آهنیش چنان تعلق خاطری دارد که حاضر نیست از آن دل بکند!»

  • «بله جانم.»

  • «از پدربزرگم شنیده ام که یک بار شما عالمان غیر مسلمان کاشان را برای کاری علمی جمع می کنید.ماجرا چه بوده؟»

  • «آقاجانت درست می گوید.یک وقت مردی انگلیسی به نام هانری مارتین نزدم آمد و با ادعای این که مسلمان شده و اسمش را هم به "یوسف" تغییر داده است نزدم درس خواند.او مدتی بعد در کمال ناباوری کتابی علیه اسلام نوشت و من هم با جمع کردن عالمان یهودی حاضر در کاشان از آنها برای فهم بهتر انجیل و تورات کمک گرفتم و توانستم با استفاده از مطالب موجود در کتاب های خودشان جوابش را بدهم.»[6]

  • «یعنی کتابی در نقدآن کتاب نوشتید؟»

  • «بله،کتابی که اتفاقاً به زبان فارسی هم نوشته شده است.»

    پدربزرگ همین طور که با دستمالی کهنه کفه ترازوی مغازه اش را پاک می کند می گوید:«"آقا بزرگ"پدر آقا هم عالم فاضلی بوده،خوب است ماجرایی که با سید بحرالعلوم داشته را برایت تعریف کند.»

    رو به آقا می کنم و می گویم:«آقا بزرگ همان بزرگواری است که مسجد آقا بزرگ کاشان به اسم اوست؟»[7]

  • «بله جانم.»

  • «ماجرایی که پدربزرگم می گوید را برایم تعریف می کنید؟»

  • «حتماً؛روزی به همراه پدرم آقا ملا محمد مهدی به نجف رفته بودم،همه علما به رسم مهمان نوازی به دیدنمان آمدند الا سید بحرالعلوم.»

  • «سید بحرالعلوم که بوده اند؟»

  • «از مراجع و عالمان بزرگ نجف که مدتی توفیق شاگردیش را داشته ام.»

  • «خوب بعدش؟»

  • «پدرم منتظر نماند و با وجود آن که سنش از سید بیشتر بود خودش به دیدن او رفت و حتی در درسش شرکت کرد آن هم نه یک مرتبه بلکه سه بار.»

  • «چرا سید بحرالعلوم حاضر نبود پدرتان را ببیند؟»

  • «اولش نمی دانستیم چرا،اما بعد فهمیدیم سید می خواسته ببیند آیا پدرم خودش به چیزهایی که در کتابش[8] نوشته است عمل می کند یا نه.»

  • «مگر او در کتابهایش چه نوشته بود؟»

  • «تواضع و فروتنی،نداشتن خودپسندی،احترام گذاشتن به اهل علم و...»

  • «و آخرش؟»

  • «مرتبه سوم سید با احترام کامل به پیشواز آمد و دلیل برخورد سرد دفعه های قبل را هم برای پدرم توضیح داد.»

  • «عکس العمل پدرتان چه بود؟»

  • «خدا را صمیمانه شکر کرد که به گفته ها و نوشته هایش عمل می کند.»

  • راستی ماجرای بیرون کردن حاکم کاشان که پدربزرگم به آن اشاره می کند چه بوده؟

    می خندد و می گوید:«ستمگر بود و هشدارهایم را جدی نگرفت،مردم هم به توصیه من جلویش ایستادند تا مجبور شد کاشان را ترک کند.»

  • «پادشاه کشور بدش نیامد؟»

  • «چرا،فتحعلی شاه خیلی ناراحت شد اما وقتی دید دست به دعا بلند کرده  و  قصد  نفرینش  را

    دارم کوتاه آمد،عذرخواهی کرد و ماجرا به خوبی پایان پذیرفت.»[9]

  • «پدربزرگم می گوید اهل جهاد و مبارزه هم بوده اید.»

  • «ایشان لطف دارند،در زمان ما روس ها شهرهای شمالی ایران را اشغال کردند من هم مثل چند نفر دیگر از عالمان شیعه مردم را به مبارزه فراخواندم و خودم هم به جبهه نبرد شتافتم و موفق شدیم خیلی از مناطق اشغال شده را از دشمن بازپس بگیریم.»[10]

  • «شما شعر هم گفته اید؟»

  • «بله.»

  • «می شود یک بیت از آن را برایم بخوانید.»

  • «تابلوی بالا سر پدربزرگت را نگاه کن،شعرش از من است.»

    به تابلوی بالا سر پدربزرگم نگاه می کنم رویش نوشته شده است:

    جهد کن جهد که عمر من و  تو  در  گذر است

    سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است

  • «شما به چه تخلص می کرده اید؟»

  • «گاهی به نراقی، گاهی هم به صفایی.»

  • «شما ریاضیدان هم بوده اید؟»

  • «چه طور مگر؟»

  • «در کتاب ادبیاتمان نوشته است که شما از این علم هم بهره مند بوده اید.»

  • «چه جالب،بله من کتابی در تکمیل "اکر" نوشتم.»

  • «اکر اسم کتاب است؟نوشته کیست؟»

  • «بله کتاب در هندسه اثر ثائودوسیوس،از دانشمندان یونان قدیم.»

  • «راستی...»

    درررر......درررر.....

    با بلند شدن صدای گوشی همراهم رشته صحبتم با فاضل نراقی قطع می شود.مادرم پشت خط است.شایداگر کسی جز  او  بود جواب نمی دادم و البته چه کسی در حضور این عالم بزرگ جرأت چنین کاری را دارد؟

    ادامه گفت و گویم می ماند بعد از صحبت کردن با مادر،البته اگر تا آن موقع جناب فاضل نرفته باشند.



[1] - احمد بن محمد مهدی فاضل نراقی، دانشمند و مجتهد شیعه، نویسنده و شاعر سده ۱۲ خورشیدی بوده است.

[2] - شهری تاریخی در استان مرکزی

[3] - بازار نراق معروف به بازار شمس‌السلطنه، از آثار تاریخی زیبای نراق محسوب می‌شود که قدمت آن به سده ۱۳ هجری قمری باز می‌گردد.

[4] - ملا احمد نراقی معروف به فاضل نراقی(ره) از عالمان و نویسندگان بزرگ دویست و پنجاه سال قبل ایران است.

[5] - آن شنیدستی که میر فندرسک...

[6] - نقش روحانیت پیشرو در جنبش مشروطیت،ص144.

[7] - مسجد آقابزرگ کاشان توسط فردی نیکوکار به نام حاج محمدتقی خانبان و پسرش ساخته شد تا محل تدریس و اقامه نماز آقا ملا محمد مهدی نراقی  باشد.

[8] - جامع السادات

[9] - قصص العلماء، ص ۱۳۰.

[10] - تاریخ سیاسی و دیپلماسی،ص206.


  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی