پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

قصه های قدیمی(7)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ب.ظ

خدایا شکرت!

این اولین باری است که حاکم برای گذراندن عید نوروز به نزدیکی آبادی آنها آمده است به همین خاطر تصمیم می گیرد سبدی از گردوهای نشکسته ای را که در انباری خانه دارد برای  او ببرد.

حاکم با دیدن مرد روستایی و هدیه اش خوش حال می شود جوری که به وزیرش دستور می دهد چند سکه طلا به او هدیه بدهند.

مردی که در همسایگی او زندگی می کند با دیدن سکه های طلا به طمع می افتد که کار مشابهی انجام دهد به همین خاطر سراغ چغندرهایی که در انباری خانه دارد می رود، کیسه ای از آن را با عجله بار الاغش می کند و راه می افتد اما هنوز از در حیاط بیرون نرفته چشمش به پیازهایی که همسرش برای درست کردن غذا پوست گرفته است می افتد.با خودش فکر می کند که پیاز برای کباب کردن گوشت بیشتر به کار می آید تا چغندر،پس بهتر است خورجین های الاغم را از پیاز پر کنم!

به شکارگاه که می رسد حاکم را خسته و عصبانی می بیند به همین خاطر هدیه اش را که تقدیم می کند عوض گرفتن جایزه تنبیه می شود آن هم با کوبیده شدن پیازها بر سر و رویش!

همین طور که برخورد پیازها را بر سر و صورتش احساس می کند بلند بلند می گوید:«خدایا شکرت ! خدایا شکرت!»

حاکم تعجب می کند، به نوکرهایش دستور می دهد دست نگه دارند تا ببیند ماجرا از چه قرار است؟

مرد هم در حالی که بلند می شود تا خود را بتکاند می گوید:«قربان،خدا را شکر می کنم که برایتان چغندر نیاورده بودم و الا معلوم نبود از اینجا جان سالم به در ببرم!»

صدای حاکم به خندیدن بلند می شود،همین کافی است تا سر حال بیاید و هدایایی خوبی به او بدهد.

 

 

کاکلی و طوقی

کاکلی از سفر که برمی گردد با استقبال طوقی رو به رو می شود اما خوشحالیش زیاد طول نمی کشد

چرا که پی می برد دانه های خوشمزه داخل کوزه یک وجب پایین رفته است!

آهسته بق بقویی می کند ومی گوید:«دوست عزیز به این زودی قرارمان یادت رفت؟»

  • «کدام قرار؟»
  • «این که تنهایی سر وقت کوزه نرویم.»
  • «اما من که سر قولم بوده ام!»
  • «اگر سر قولت بوده ای پس چرا درِ کوزه پایین رفته،آن هم یک وجب!»
  • «باور کن خودم هم نمی دانم چه اتفاقی افتاده.»
  • «به جای این حرف ها بهتر است بگویی خورده ام و خود را خلاص کنی!»
  • «نه نخورده ام.»
  • «نگو نخورده ام که باور نمی کنم!!»
  • «حالا که این طور است از اینجا می روم و دیگر پشت سرم را هم نگاه نمی کنم.»
    کبوتر بیچاره با گفتن این حرف پر می کشد و می رود و کاکلی می ماند و کوزه گندم.
    مدتی می گذرد و با پیدا شدن سر و کله ابرهای سیاه، باران فراوانی می بارد جوری که دانه های داخل کوزه نیز -که بر اثر گرمی هوا خشک و در کوزه پایین رفته اند - نم می کشند و دوباره بالا می آیند.
    طوقی که حالا به اشتباهش پی برده است سخت غمگین و پشیمان می شود اما چه فایده که دوستش برای همیشه از پیشش رفته است.
     
    ***
    برف
    مرد بخشنده ای که تازه از آبادی به شهر آمده است بی خبر از خسیس بودن همسایه ی به ظاهر فقیرش تصمیم می گیرد کمکی به او بکند به همین خاطر چند سکه طلا را در کیسه کوچکی می ریزد و برایش می برد.
    همسایه با دیدن سکه ها ذوق زده می شود اما چیزی به روی خودش نمی آورد جوری که می گوید:«من همین طوری از کسی پول قبول نمی کنم مگر این که در ازایش چیزی از من بگیرد!»
    مرد بخشنده که جا خورده است می گوید:«چیزی بگیرم؟اما تو که...؟»
    می گوید:«بله من آهی در بساط ندارم اما به جایش برف های داخل حیاطم را به تو می دهم!»
    مرد بی خبر از همه جا می پذیرد و سکه ها را می دهد و می رود.
    فردای آن روز مرد خسیس پسرش را سراغ مرد بخشنده می فرستد که پدرم می گوید چرا نمی آیید برف هایتان را ببرید؟
    مرد بخشنده با تعجب می گوید:«برف را می خواهم چه کار؟بگذارید خودش آب می شود.»
    پسر می گوید:«اما بابایم اصرار دارد همین امروز چند نفر را برای بردن برف ها بفرستید که حسابی جایمان را تنگ کرده است!»
    مرد بیچاره که تازه متوجه بدجنسی مرد خسیس شده است برای حفظ آبرویش هم که شده کلی پول خرج می کند و برف ها را از حیاط خانه بیرون می ریزد!
    چند ماه بعد که هوا حسابی گرم می شود و بازار یخ فروش ها رونق می گیرد مرد خسیس دوباره پسرش را سراغ مرد بخشنده می فرستد که پدرم می گوید برف ها را ارزان فروخته ام چند سکه دیگر بده و الا شکایت به قاضی شهر خواهم برد!
    مرد بخشنده که از این همه بدجنسی به تنگ آمده است طاقتش تمام می شود،بار و بنه اش را جمع می کند و به آبادی برمی گردد.

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

حکایات قدیمی(6)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۵ ب.ظ

نعل

اسب ها همین طور که به دیوار خرابه بسته شده اند شیهه می کشند.انگار آنها هم مثل مرد بازرگان منتظر تاریک شدن هوا هستند تا دور از چشم دزدها راه بیفتند.

پسر بازرگان دستی به سر و گوش یکی از آنها می کشد و خطاب به پدرش  می گوید:«بابا جان نقشه ای دارم!»

  • «چه نقشه ای ؟»
  • «این که نعل اسب ها را برعکس کنیم!»
  • «که چه بشود؟»
  • «که اگر دزدها یک وقت از روی رد پای اسب ها خواستند دنبالمان کنند عوض این که به ما نزدیک شوند،دور بشوند!»
    مرد بازرگان که چشم هایش از تعجب گرد شده است پسر باهوشش را نوازش می کند بعد هم بدون معطلی دست به کار می شود...
    ساعتی بعد دزدها عوض نزدیک شدن به آنها مدام دور و دورتر می شوند.
    ***
    بشنو باور مکن
  • «اگر کسی گفت نان خالی بهتر از مرغ بریان است بشنو و باور مکن!»
    «اگر کسی گفت دوغ ترش بهتر از دوغ شیرین است بشنو و باور مکن!»
    «اگر کسی گفت سرکه بهتر از دوشاب[1] است بشنو باور مکن!»
    این همان سه جمله ای است که مرد خسیس وعده گفتنش را به جوان باربر داده است تا اگر پولی دریافت نمی کند دست کم نکته های تازه ای یاد گرفته باشد!
    مرد باربر که تازه فهمیده مرد خسیس سرش کلاه گذاشته است کیسه ای را که به زحمت تا طبقه دوم بالا آورده است پایین می اندازد و می گوید:«و اگر کسی گفت بارت سالم مانده است بشنو باور مکن!»
    ***
    کودک دانا
    مرد نقل پز همین طور که دانه های سپید نقل را روی سینی مسی می ریزد تا خنک شوند چشمش به کودک دست فروشی می افتد که رو به روی حجره اش ایستاده است.
    او را صدا می زند و می گوید:«پسرم خسته نباشی،جلوتر بیا،مشتی از این نقل ها بردار و ببر بخور تا حوصله ات سر نرود.»
    کودک با خوشحالی جلو می آید و می گوید:«دست شما درد نکند،ولی...»
  • «ولی چه؟»
  • «ولی خودتان بدهید.»
  • «می بینی دستم گیر است خودت بردار.»
  • «آخر...»
  • «آخر چه؟»
  • «آخر اگر شما بدهید - چون مشتتان بزرگتر است - نقل بیشتری نصیبم می شود!»

بیژن شهرامی

 

[1] - شیره انگور

  • بیژن شهرامی

حکایات قدیمی(5)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۴ ب.ظ

زور

باد وقتی چشمش به مرد دوره گرد می افتد فکری به ذهنش می رسد.روی شاخه های چنار بلندی می نشیند و به خورشید می گوید:«آن مرد را وسط جاده می بینی؟دارد به ده بالا می رود تا سر مردم را کوتاه کند.»

خورشید با مهربانی می گوید:«او را می شناسم.»

بادهوهویی می کند و می گوید:«بیا مسابقه بدهیم ببینیم کدام یک از ما زورش به او می رسد و کتش را از تنش درمی آورد.»

خورشید قبول می کند و باد با عجله شروع به وزیدن می کند اما هر چه بیشتر می وزد کمتر نتیجه می گیرد چرا که مرد دوره گرد کتش را محکم و محکم تر به خودش می چسباند.

چند لحظه بعد باد از نفس می افتد و گوشه ای می نشیند.خورشید که حالا نوبتش شده است آرام و بی سر و صدا کمی بر نور و گرمیش اضافه می کند و مرد که حالا حسابی گرمش شده است خیلی راحت کتش را درمی آورد و روی دستش می اندازد!

***

بار نمک

الاغ جوان دنبال فرصتی می گردد تا از صاحبش که هر روز از معدن نمک تا آبادی از او کار می کشد انتقام بگیرد به همین خاطر وقتی گذرش به رودخانه می افتد مگس ها را بهانه می کند و سر و تنش را زیر آب فرو می برد تا نمک ها حل شوند و بارش سبک گردد!

الاغ در حالی که از خوش حالی در پوستش نمی گنجد به اصطبل برمی گردد ضمن آن که تصمیم می گیرد این نقشه را دفعه های بعد هم  اجرا کند!

فردای آن روز گذر الاغ دوباره  به وسط رودخانه می افتد و  بی خبر از این که عوض نمک پشم بارش کرده اند هوس آبتنی می کند اما غوطه خوردن در میان آب همان و سنگین تر شدن بار همان.پشم ها چنان آب به خود می کشند و سنگین می شوند که بلند کردنش فقط از عهده جناب فیل برمی آید و بس!

***

 

پلنگ و آدمیزاد

پلنگ با دیدن مرد هیزم شکن جلو می آید و می گوید:«آهای آدمیزاد!شنیده ام که خودت را قوی تر از من دانسته ای!»

مرد هیزم شکن که با دیدن پلنگ نزدیک است زهره اش آب شود می گوید:«قربان،اشتباه به عرضتان رسانده اند!»

  • «هه هه هه که اشتباه به عرضم رسانده اند!من این حرف ها سرم نمی شود تو امروز باید با من دست و پنجه نرم کنی تا معلوم شود قوی تر کیست!»
  • «اما من ...»
  • «اما تو چه؟»
  • «اما من زورم را در خانه جا گذاشته ام اگر اجازه بدهی بروم و آن را بیاورم!»
  • «برو و زود برگرد!»
  • «می روم ولی قبلش باید شما را به درخت می بندم تا یک وقت  فکر فرار به سرتان نزند!»
  • «من و فرار؟چه حرف مسخره ای!»
  • «کار از محکم کاری عیب نمی کند اگر به خودتان مطمئن هستید بگذارید کارم را بکنم و با خیال راحت دنبال زورم بروم!»
  • «بیا ببند!»
    مرد هیزم شکن بدون معطلی پلنگ را محکم به درخت می بندد بعد هم چوبدستی اش را از کلبه اش می آورد و به جانش می افتد که «این زور من است!»
    ساعتی بعد پلنگ با سر و رویی کبود و لنگان لنگان فرار  را بر قرار ترجیح می دهد  و دیگر پشت سرش را هم نگاه نمی کند!

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

حکایات قدیمی(4)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۳ ب.ظ

 

 

روباه و خروس

روباه که با دیدن خروس پرحنایی آب از لب و لوچه اش سرازیر شده است پای درخت می آید و               می گوید:«سلام رفیق عزیز،حالت چه طور است؟»

خروس که به حیله گری روباه عادت دارد می گوید:«از کی تا حالا من و تو رفیق هم شده ایم!؟»

روباه همین طور که پشتش را با تنه درخت می خاراند می گوید:«از دیروز!»

  •  «از دیروز!؟»
  • «بله،مگر خبر نداری؟»
  • «از چه؟»
  • «از دستور پادشاه که گفته همه آدم ها و حیوانات با هم دوست باشند.»
  • «متوجه نشدم،چه گفتی؟»
  • «پس حواست کجاست؟»
  • «پیش سگ هایی که دارند به این سو می آیند.»
  • «پس من بروم!»
  • «کجا؟»
  • «سگ های آبادی خوش ندارند مرا ببینند!»
  • «مگر نگفتی پادشاه دستور دوستی داده؟»
  • «چرا اما می ترسم مثل تو آن را نشنیده باشند.»

***

غلام پادشاه

اطرافیان پادشاه امروز هم به دیدنش آمده اند تا باز هم سخن دیروزشان را با آب و تاب برای او تعریف کنند که چه نشسته اید غلام شما بدون اجازه گنجی را در فلان اتاق پنهان کرده است و هر روز به دیدنش می رود و بدتر از همه این که موقع بیرون آمدن از آنجا درش را هم قفل می کند تا مبادا شما و نوکرانتان از وجودش باخبر شوید.

پادشاه که انتظار چنین کاری را از غلامش ندارد عصبانی می شود و دستور می دهد بی درنگ به اتاق غلام بروند و گنج را به حضور بیاورند.

اطرافیان پادشاه با خوش حالی و دسته جمعی به اتاق حمله می برند،قفل را می شکنند و داخل می شوند اما به جای گنج با یک دست لباس فرسوده رو به رو می شوند که به دیوار آویخته شده است. با تعجب جیب هایش را وارسی می کنند اما دریغ از یک سکه سیاه بی ارزش!

خبر که به گوش پادشاه می رسد خشمگین می شود.جوری که دستور می دهد همه آنان را تنبیه کنند  بعد هم فرمان می دهد غلام به حضور برسد و ماجرا را تعریف کند.

غلام که می آید سلام می دهد و در پاسخ حاکم می گوید:«سرورم من پیش از آن که در قصر مسئولتی داشته باشم چوپانی می کردم حالا لباس شبانی ام را به دیوار آویخته ام تا هر روز نگاهش کنم و مغرور کار تازه ام نشوم.»

***

تخم های مرغابی

مرغابی هر روز یک تخم می گذارد تا دو سه روز یک بار سفره صبحانه خانواده با نیمرویی خوشمزه آراسته شود اما پسر طمعکار خانواده برای پرنده بیچاره نقشه بدی کشیده است.او به پول نیاز دارد و حساب می کند اگر شکم مرغابی را باز کند می تواند تعداد زیادی تخم گیرش بیاید و با فروش آنها به نان و نوایی برسد.

پسر نادان روز شماری می کند تا یک روز که پدر و مادرش برای عروسی به ده بالا رفته اند به مرغدانی می زند و حساب مرغابی بیچاره را می رسد.

او با عجله شکم مرغابی را باز می کند اما به جای آن همه تخم فقط آه و افسوس گیرش می آید.

***

شیر و خرگوش

خرگوش بی خیال و خوش حال دور جنگل را می دود و وقتی مطمئن می شود شیر از دیر آمدنش عصبانی شده است پیش او می رود.

سلطان جنگل که منتظر آمدن یکی دیگر از اهالی جنگل است تا شکمی از عزا درآورد با دیدن او نعره ای می کشد که صدایش تا آن طرف جنگل می رود.

خرگوش که وانمود می کند ترسیده است تعظیمی می کند و می گوید:«قربان نمی خواهید دلیل دیرآمدنم را بپرسید؟»

«مگر فرقی هم می کند؟»

«بله در بین راه به شیری برخوردم که می گفت این جنگل مال او است نه شما!»

«شیر دیگر؟چه غلط ها؟»

«بله قربان،او گفت که می خواهد شما را هم تکه تکه کند!»

«مرا؟فکر کرده،بیا و او را نشانم بده تا پاره پاره اش کنم!»

خرگوش جلو می افتد و شیر را به کنار چاه آبی که هیزم شکن ها وسط جنگل کنده اند می برد و          می گوید:«قربان شیری که گفتم اینجاست.»

شیر مغرور جلو می رود و به داخل چاه نگاه می کند،او آن قدر عصبانی است که نمی فهمد شیری در کار نیست و این تصویر خودش است که در آب به چشم می آید.نعره ای می کشد و به درون چاه           می پرد. پریدن همان و آسوده شدن اهالی جنگل از دست او همان.

***

از کجا معلوم که...

اسب دهقان پیر به کوهستان فرار کرده است و حالا همسایه ها آمده اند تا ببینند ماجرا از چه قرار بوده .

یکی از آنها سرش را به علامت ناراحتی تکان می دهد و می گوید:«حیف شد،اسب خوبی بود!»

دهقان پیر لبخندی می زند و می گوید:«از کجا معلوم که آخرش خوب نباشد؟»

همسایه ها تعجب می کنند و بی آن که چیز دیگری بگویند به خانه هایشان برمی گردند اما  فردا با شنیدن خبری تازه دوباره سر وقت دهقان پیر می آیند.آنها شنیده اند که اسب فراری نه تنها برگشته بلکه چهار پنج تا اسب وحشی را هم با خود به آبادی آورده است!

همسایه ها این بار تبریک و شادباش می گویند. اما باز از دهقان می شنوند:«از کجا معلوم آخرش بد نباشد؟»

یکی دو روز بعد پسر دهقان که مشغول رام کردن اسب های وحشی است زمین می خورد و پایش می شکند و همسایه ها که این روزها تمام فکر و ذهنشان زندگی آنهاست می آیند و ابراز همدردی می کنند اما جواب دهقان جهان دیده این است:«از کجا معلوم آخرش خوب نباشد؟»

مدتی می گذرد و این بار مأموران حاکم به روستا می ریزند تا جوان ترها را برای نبرد با دشمن به میدان جنگ ببرند همه پسرهای آبادی به صف می شوند الا پسر دهقان که پایش را گچ گرفته اند.

همسایه ها باز سراغ دهقان پیر می آیند تا بگویند خوب شد پای پسرت شکست و مأموران کاری به کارش نداشتند که البته باز می شنوند:«از کجا معلوم که...»

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

حکایات قدیمی(3)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ب.ظ

 

 

صدا

هیزم ها را که می فروشد با مرد غریبه ای دست به گریبان می شود که مزد زحمتش را طلب می کند!

با تعجب می پرسد:«کدام کار؟کدام زحمت؟»

می گوید:«یادت رفته،هربار که تبر را بالا می بردی و پایین می آوردی این من بودم که از خودم صدا درمی آوردم:تق...تق!»

بگو مگویشان بالا می گیرد و به گوش قاضی شهر می رسد.او که آدم دانایی است سکه ها را از مرد هیزم شکن می گیرد و یکی یکی پایین می اندازد:جیرینگ،جیرینگ...بعد رو به مرد غریبه می کند و می گوید:«سهمت را بردار البته نه از خود سکه ها بلکه از صدایی که داری می شنوی،صدا عوض صدا!»

 

غول چاه

مسافران تشنه از شادی سر از پا نمی شناسند و این علتی ندارد جز دیدن یک چاه آب در وسط صحرا که درختان روییده در اطرافش نشان می دهد که آب دارد.

چند نفر با دلو سروقتش می روند و سعی می کنند آب بیرون بکشند اما دلوها یکی بعد از دیگری پاره می شوند و داخل چاه می افتند.

همه مسافران با تعجب دور دهانه چاه حلقه می زنند تا ببیند ماجرا از چه قرار است.یکی که از همه کنجکاوتر است پیشنهاد می کند داخل چاه برود و ببیند چه خبر است اما داخل رفتن همان و بیرون نیامدن همان!

یکی دو نفر دیگر هم داخل چاه می روند اما آنها هم سر به نیست می شوند تا این که پیرمرد جهان دیده ای نیز برای داخل شدن در چاه پا پیش می گذارد.

اصرار مسافران وحشت زده برای پشیمان کردن او از این تصمیم نتیجه نمی دهد و ناچار کمک می کنند تا برود و خبر بیاورد.

پیرمرد با ورود به چاه غولی را می بیند که همسفرانش را طناب پیچ کرده و گوشه ای انداخته است. بی آن که بترسد از غول می پرسد:«چرا این بندگان خدا را اسیر کرده ای؟آب را چرا بسته ای؟»

  • «برای آن که نتوانستند به سؤالم جواب دهند!»
  • «سؤال!؟چه سؤالی!؟»
  • «عجله نکن،سؤالم را می پرسم،اگر جواب دادی خودت را به همراه اینها آزاد می کنم و آبتان هم می دهم اما اگر نتوانستی تو را هم به بند می کشم.»
  • «بپرس.»
  • «بهترین جای دنیا کجاست؟»
    پیرمرد به فکر فرو می رود.این پرسش می تواند جواب های مختلفی داشته باشد اما باید پاسخی بدهد که غول نتواند آن را نپذیرد.بعد از مدتی رو به او می کند و می گوید:«بهترین جای دنیا جایی است که دوست آدم آنجا باشد.»
    غول که انتظار شنیدن این جواب را ندارد از جا برمی خیزد و به علامت تحسین پیرمرد سرش را تکان می دهد.بعد هم جوری می خندد که زمین زیرپای مسافران را می لرزاند.همین کافی است تا گرفتاران آزاد شوند و دلوهای آب یکی پس از دیگری سر از چاه برآورند.
     
    پیمانه گندم
    چراغ اتاق برادر کوچکترش که خاموش می شود پاورچین پاورچین از خانه بیرون می زند و خود را به مزرعه می رساند تا چند پیمانه از سهم گندمش را روی سهم برادرش بریزد هر چه باشد او هنوز تنها زندگی می کند و برای عروسیش پول لازم دارد.
    کارش را که انجام می دهد به خانه برمی گردد و راضی و خوشحال می خوابد.
    صدایش که به خروپف بلند می شود نوبت برادر کوچکتر است که آرام و بی سر و صدا راه مزرعه را در پیش بگیرد تا چند پیمانه از سهم گندمش را روی خرمن گندم برادر بزرگش بریزد.هر چه باشد او زن و بچه دارد و خرجش بیشتر است.
    این طوری است که خدا به کشت و کارشان برکتی می دهد که همه انگشت به دهان می مانند.
     
    پند چکاوک
    وقتی می بیند پایش را نمی تواند حرکت بدهد می فهمد اسیر صیادی شده که گرسنه است و امانش نخواهد داد.اولش می خواهد گریه و زاری کند اما بعد یاد این نصیحت پدرش می افتد که:«موقع گرفتاری به جای بی قراری از فکر و عقلت استفاده کن.»
    لحظه ای بال بال می زند و بعد می گوید:« این یک ذره گوشت تن من سیرت نمی کند، بهتر است مرا آزاد کنی و به جایش سه پند سودمند بشنوی که در زندگی به کارت می آید.»
    مرد صیاد کمی فکر می کند و می بیند حق با پرنده است به همین خاطر بعد از شنیدن این نصیحت که"هیچ وقت خبرهای غیرممکن را باور نکن" مشتش را کمی شل می کند.
    او که حالا آزادی را در یک قدمی خود می بیند ادامه می دهد:«و اما پند دوم این که هیچ وقت برای چیزهای از دست رفته غصه نخور.»
    مرد شکارچی که از شنیدن حرف های پرنده حس خوبی پیدا کرده است مشتش را کاملا باز می کند.او هم  بدون معطلی پر می کشد و روی دیوار باغ می نشیند و  بعد از کمی مکث می گوید:«حیف شد،گوهر بزرگ و باارزشی را که در چینه دانم دارم به همین راحتی از دست دادی!»
    پاهای مرد صیاد از شنیدن این حرف سست می شود،جوری که به دیوار باغ تکیه می دهد و  شروع می کند به نالیدن که پرنده به او می گوید:«باورت شد؟مگر نگفتم چیزهای غیرممکن را نپذیر،آدم عاقل،چه طور ممکن است در شکم نقلیم گوهری بزرگ داشته باشم و به فرض داشتن مگر نگفتم برای چیزهای از دست رفته بی تابی نکن!؟»
    مرد شکارچی که حالا به خودش آمده و خوش حال شده است می گوید:«چه خوب،پس پند سوم را بگو و بعد هرجا که خواستی برو!»
    پرنده که حالا آماده پرکشیدن به آسمان آبی است می گوید:«نصیحت سوم بماند برای بعد،برای وقتی که توانستی به پنداول و دومم عمل کنی.»
     
    غول و دزد
    غول و دزد وارد خانه کدخدا شده اند اولی می خواهد سر وقت خودش برود و دومی گاو شیرده اش.
    این که اول چه کسی کارش را شروع کند کار دستشان می دهد.غول می گوید:«بگذار من اول حساب کدخدا را برسم بعد تو با خیال راحت گاوش را بردار و برو.» اما دزد در جواب می گوید:«نه،من اول گاوش را می برم ،بعد تو هر بلایی خواستی سرش بیاور!»
    بگو مگوی آنها که بالا می گیرد دزد از لجش سراغ کدخدا می رود و می گوید:«بیدار شو این گردن کلفت قصد جانت را کرده!»
    غول هم می گوید:«این نیم وجبی می خواهد گاوت را بردارد و برود!»
    کدخدا که از دیدن آن دو حسابی جا خورده است بدون معطلی داد می کشد و همسایه ها را به کمک می طلبد بعد هم بیلش را برمی دارد و تا آمدن آنها خودش از خجالتشان در می آید!

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

حکایات قدیمی(2)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ب.ظ

قصه های عامیانه

 

بیژن شهرامی

خیک روغن

مرد طمعکار به همراه بچه هایش در حال رد شدن از کنار دریاچه ای است که نزدیک آبادی قرار دارد. او همین طور که در حال قدم برداشتن است یک دفعه چشمش به خیک[1] روغنی می افتد که وسط دریاچه روی آب آمده است.

بچه ها را روی تخته سنگی که همان نزدیکی است می نشاند و خود به آب می زند تا خیک را بگیرد و با فروشش پول و پله ای گیرش بیاید.

به وسط دریاچه که می رسد یک دفعه با خرس سفید رنگ و بزرگی رو به رو می شود که از شدت گرسنگی سر وقت ماهی ها آمده است،می خواهد فرار کند اما یک دفعه خود را گرفتار چنگال های تیزش می بیند.

بچه ها که انتظار آمدن پدرشان را می کشند داد می زنند:«بابا،بابا،خیک را ول کن و برگرد!»

مرد طمعکار همین طور که سعی می کند خود را رها کند می گوید:«من خیک را ول کرده ام اما خیک مرا ول نمی کند!»

مرد خسیس

مرد خسیس هر روز شیشه پنیرش را وسط سفره می گذارد تا بچه ها لقمه های نانشان را به آن بمالند و بخورند تا هم نان خالی نخورده باشند و هم از پنیرها کم نشود!

او امروز برای انجام کاری صبح زود از خانه بیرون زده است و برای این که بچه ها یک وقت فکر باز کردن در شیشه به سرشان نزند آن را داخل صندوقچه ای قفل دار گذاشته است.

یکی دو ساعت بعد که به خانه  برمی گردد، بچه هایش را می بیند که نانشان را به جای شیشه به در و دیوار صندوقچه می کشند و به دهان می گذارند عصبانی می شود و سرشان داد می کشد:«فقط یک روز خانه نبودم،نتوانستید نان خالی بخورید؟!»

استخوان

آن قدر گرسنه است که با دیدن یک تکه استخوان آب از لب و لوچه اش راه می گیرد.جلو  می رود  و

چند لیس محکم به آن می زند،خوش مزه است مثل این که آن را تازه از دیگ آبگوشت درآورده و دور انداخته اند.

از ترس بقیه سگ ها استخوان را به دهان می گیرد و با عجله به سمت خانه می رود.کمی جلوتر به پلی می رسد که دو طرف رودخانه را به هم وصل کرده است.

با چابکی خاصی رویش می پرد  اما هنوز به آخرش نرسیده چشمش به سگی می افتد که استخوان گنده تری را به دهان گرفته و زیرآب  دم تکان می دهد.

یک لحظه تصمیم می گیرد استخوانش را با او عوض کند به همین خاطر بی توجه به این که دارد عکس خودش را در آب می بیند به داخل رودخانه شیرجه می زند.

ساعتی بعد به هر جان کندنی که هست خودش را از دست موج های سرکش نجات می دهد البته بی آن که استخوانی برایش باقی مانده باشد.

مرد پارچه فروش

مرد دوره گرد هر روز چند طاقه پارچه را در خورجین الاغش می گذارد و به آبادی های اطراف می برد اما امروز که حیوان زبان بسته اش مریض شده و گوشه طویله افتاده مجبور است خودش آن ها را به دوش بکشد و این طرف و آن طرف ببرد.

کمی دور تر از اولین آبادی با صدای پای اسبی که نزدیک و نزدیک تر می شود به خودش می آید.به ذهنش می رسد از صاحب جوانش کمک بخواهد،هر چه باشد او سواره است و اسب تیزپایی دارد.

جوان ابروهایش را به علامت نه بالا می اندازد اما کمی که جلوتر می رود با خوش می گوید:کاش قبول می کردم و بعد به تاخت فرار می کردم و پارچه ها را برای خودم می بردم!

او با همین فکر و خیال دهنه اسبش را می کشد و برمی گردد بی خبر از آن که مرد دوره گرد هم دارد به این فکر می کند که اگر پارچه هایم را با خودش برده بود چه کاری از دستم بر می آمد؟

لحظه ای بعد مرد دوره گرد به جوان می رسد و در پاسخ به پیشنهاد کمک او می گوید:«برو جانم،همان فکری که تو کردی من هم کردم!»

 

[1] - خیک:مشک کوچک چرمی جای روغن و شیره و مانند آن.

  • بیژن شهرامی

حکایات قدیمی(1)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۳ ب.ظ

 

سکوت

مرد دانشمندی اسبش را به درخت بسته بود و می خواست بقچه ناهارش را پهن کند که چشمش به پیرمرد رهگذری افتاد.

به او سلام داد و برای خوردن ناهار دعوتش کرد.پیرمرد هم که گرسنه اش بود با خوش حالی قبول کرد اما  قبل از نشستن از او شنید:

  • پدر جان اسبم چموش است و لگد می زند.بهتر است الاغت را به درخت دیگری ببندی تا یک وقت بلایی سرش نیاید.
  • نگران نباش اتفاقی نمی افتد.
  • من اسبم را بهتر می شناسم،لگد پرانی می کند.
  • من هم الاغم را خوب می شناسم،جا خالی می دهد!
  • از من گفتن بود!
  • و از من هم نشنیدن!
    مرد دانشمند دیگر اصرار نکرد و به همراه پیرمرد مشغول خوردن ناهار شد اما یک دفعه اسبش چنان لگدی به الاغ بیچاره زد که نقش بر زمین شد.
    پیرمرد که فکر نمی کرد حرف مرد دانشمند درست از آب دربیاید با عجله به طرف الاغش رفت اما وقتی دید کار از کار گذشته است با  ناراحتی برگشت و پول الاغش را خواست.
    مرد دانشمند که پولی به همراه نداشت و توضیح دادن را هم بی فایده می دید تصمیم گرفت سکوت کند حتی موقعی که پیرمرد او را کشان کشان نزد قاضی شهر برد!
    قاضی برای این که بفهمد ماجرا از چه قرار بوده است از مرد دانشمند خواست ماجرا را شرح دهد اما وقتی سکوت او را دید گفت:چرا چیزی نمی گویی!؟
    پیرمرد که نمی دانست مرد دانشمند چه نقشه ای در سر دارد با ناراحتی گفت:جناب قاضی فریبش را نخورید.
  • فریب؟
  • بله او می تواند حرف بزند.خودم با همین گوش هایم شنیدم که به ناهار دعوتم کرد،تازه چند مرتبه هم با صدای بلند گفت الاغت را پیش اسبم نبند!
    مرد قاضی قاه قاه شروع به خندیدن کرد.او هرگز فکر نمی کرد واقعیت این طوری معلوم شود.
     
                                              تکه طلا
    پیرمردی سوار بر الاغ به سمت شهر می رفت که صدای گریه کسی به گوشش خورد.خوب که دور و برش را نگاه کرد چشمش به مردی افتاد که زیر درختی تنومند نشسته بود و داشت زار و زار اشک می ریخت.
    از الاغ پایین آمد و گفت:
  • چرا گریه می کنی؟
  • برای این که بدبخت شده ام!
  • خدا نکند،مگرچه شده؟
  • تکه ای طلا زیر این درخت داشتم اما حالا می بینم نیستش!
  • طلا را در خانه نگهداری می کنند نه زیر درخت!
  • بله،اما من برای این که خانواده ام نفهمند آن را از چند سال قبل اینجا پنهان کرده بودم و هر روز صبح به تماشایش می آمدم.
  • و امروز که دوباره سراغش آمدی دیدی آن را برده اند!
  • آری،به نظر تو این گریه ندارد؟
  • نه که ندارد!
  • منظورت چیست؟
  • تو که قصد استفاده و فروش آن را که نداشتی؛داشتی؟
  • نه.
  • خوب،برو و به جایش تکه ای سنگ زرد رنگ که در این اطراف زیاد است بگذار و به خیال این که طلای واقعی است هر روز نگاهش کن که قدیمی ها حرف قشنگی گفته اند!
  • چه حرفی؟
  • برای نهادن چه سنگ و چه زر!(یعنی وقتی از طلا و پول هایت استفاده نکنی با سنگ بی ارزش برابر خواهند بود.)

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

مهمان

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ

 

مهمان

چاوشی  می خواند
کربلایی احمد
نکند برگشته
زائری از مشهد؟
*
نه،رسیده از راه
میهمانی دیگر
که برایش باید
فرش افکند از زر
*
او که با خود دارد
عطر و بوی باران
او که می خوانندش
همه،ماه قرآن.
بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

حرمت لباس

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ب.ظ

‍ حرمت لباس ایرانی توسط امیرکبیر

امیرکبیر وقتی بین سالهای 1259 تا 1263 به عنوان سفیر در عثمانی بسر برد. در یکی از شورش ها در شهر الرزروم مردم به خانه محل سکونت امیرکبیر یورش بردند. امیرکبیر به حرمت نان و نمک مردم عثمانی حتی یک گلوله به سمت آنها شلیک نکرد و پس از مدتی سربازان عثمانی قائله را خواباندند.

از امیرکبیر خواستند که لباس عثمانی به تن کند تا بدون هیچ دردسری از شهر خارج شود ، امیرکبیر پاسخ داد: هیهات با  چو من پخته ای ، زهی خیال خامی است که کرده اید ، من بدون لباس ایرانی حتی به بهشت جاودان هم نخواهم رفت!
شاید هرکسی دیگر جای امیرکبیر بود در آن مخمصه با لباس عثمانی که سهل است بلکه با لباس زنانه از آن قائله فرار می کرد!

  • بیژن شهرامی