پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

حکایات قدیمی(4)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۳ ب.ظ

 

 

روباه و خروس

روباه که با دیدن خروس پرحنایی آب از لب و لوچه اش سرازیر شده است پای درخت می آید و               می گوید:«سلام رفیق عزیز،حالت چه طور است؟»

خروس که به حیله گری روباه عادت دارد می گوید:«از کی تا حالا من و تو رفیق هم شده ایم!؟»

روباه همین طور که پشتش را با تنه درخت می خاراند می گوید:«از دیروز!»

  •  «از دیروز!؟»
  • «بله،مگر خبر نداری؟»
  • «از چه؟»
  • «از دستور پادشاه که گفته همه آدم ها و حیوانات با هم دوست باشند.»
  • «متوجه نشدم،چه گفتی؟»
  • «پس حواست کجاست؟»
  • «پیش سگ هایی که دارند به این سو می آیند.»
  • «پس من بروم!»
  • «کجا؟»
  • «سگ های آبادی خوش ندارند مرا ببینند!»
  • «مگر نگفتی پادشاه دستور دوستی داده؟»
  • «چرا اما می ترسم مثل تو آن را نشنیده باشند.»

***

غلام پادشاه

اطرافیان پادشاه امروز هم به دیدنش آمده اند تا باز هم سخن دیروزشان را با آب و تاب برای او تعریف کنند که چه نشسته اید غلام شما بدون اجازه گنجی را در فلان اتاق پنهان کرده است و هر روز به دیدنش می رود و بدتر از همه این که موقع بیرون آمدن از آنجا درش را هم قفل می کند تا مبادا شما و نوکرانتان از وجودش باخبر شوید.

پادشاه که انتظار چنین کاری را از غلامش ندارد عصبانی می شود و دستور می دهد بی درنگ به اتاق غلام بروند و گنج را به حضور بیاورند.

اطرافیان پادشاه با خوش حالی و دسته جمعی به اتاق حمله می برند،قفل را می شکنند و داخل می شوند اما به جای گنج با یک دست لباس فرسوده رو به رو می شوند که به دیوار آویخته شده است. با تعجب جیب هایش را وارسی می کنند اما دریغ از یک سکه سیاه بی ارزش!

خبر که به گوش پادشاه می رسد خشمگین می شود.جوری که دستور می دهد همه آنان را تنبیه کنند  بعد هم فرمان می دهد غلام به حضور برسد و ماجرا را تعریف کند.

غلام که می آید سلام می دهد و در پاسخ حاکم می گوید:«سرورم من پیش از آن که در قصر مسئولتی داشته باشم چوپانی می کردم حالا لباس شبانی ام را به دیوار آویخته ام تا هر روز نگاهش کنم و مغرور کار تازه ام نشوم.»

***

تخم های مرغابی

مرغابی هر روز یک تخم می گذارد تا دو سه روز یک بار سفره صبحانه خانواده با نیمرویی خوشمزه آراسته شود اما پسر طمعکار خانواده برای پرنده بیچاره نقشه بدی کشیده است.او به پول نیاز دارد و حساب می کند اگر شکم مرغابی را باز کند می تواند تعداد زیادی تخم گیرش بیاید و با فروش آنها به نان و نوایی برسد.

پسر نادان روز شماری می کند تا یک روز که پدر و مادرش برای عروسی به ده بالا رفته اند به مرغدانی می زند و حساب مرغابی بیچاره را می رسد.

او با عجله شکم مرغابی را باز می کند اما به جای آن همه تخم فقط آه و افسوس گیرش می آید.

***

شیر و خرگوش

خرگوش بی خیال و خوش حال دور جنگل را می دود و وقتی مطمئن می شود شیر از دیر آمدنش عصبانی شده است پیش او می رود.

سلطان جنگل که منتظر آمدن یکی دیگر از اهالی جنگل است تا شکمی از عزا درآورد با دیدن او نعره ای می کشد که صدایش تا آن طرف جنگل می رود.

خرگوش که وانمود می کند ترسیده است تعظیمی می کند و می گوید:«قربان نمی خواهید دلیل دیرآمدنم را بپرسید؟»

«مگر فرقی هم می کند؟»

«بله در بین راه به شیری برخوردم که می گفت این جنگل مال او است نه شما!»

«شیر دیگر؟چه غلط ها؟»

«بله قربان،او گفت که می خواهد شما را هم تکه تکه کند!»

«مرا؟فکر کرده،بیا و او را نشانم بده تا پاره پاره اش کنم!»

خرگوش جلو می افتد و شیر را به کنار چاه آبی که هیزم شکن ها وسط جنگل کنده اند می برد و          می گوید:«قربان شیری که گفتم اینجاست.»

شیر مغرور جلو می رود و به داخل چاه نگاه می کند،او آن قدر عصبانی است که نمی فهمد شیری در کار نیست و این تصویر خودش است که در آب به چشم می آید.نعره ای می کشد و به درون چاه           می پرد. پریدن همان و آسوده شدن اهالی جنگل از دست او همان.

***

از کجا معلوم که...

اسب دهقان پیر به کوهستان فرار کرده است و حالا همسایه ها آمده اند تا ببینند ماجرا از چه قرار بوده .

یکی از آنها سرش را به علامت ناراحتی تکان می دهد و می گوید:«حیف شد،اسب خوبی بود!»

دهقان پیر لبخندی می زند و می گوید:«از کجا معلوم که آخرش خوب نباشد؟»

همسایه ها تعجب می کنند و بی آن که چیز دیگری بگویند به خانه هایشان برمی گردند اما  فردا با شنیدن خبری تازه دوباره سر وقت دهقان پیر می آیند.آنها شنیده اند که اسب فراری نه تنها برگشته بلکه چهار پنج تا اسب وحشی را هم با خود به آبادی آورده است!

همسایه ها این بار تبریک و شادباش می گویند. اما باز از دهقان می شنوند:«از کجا معلوم آخرش بد نباشد؟»

یکی دو روز بعد پسر دهقان که مشغول رام کردن اسب های وحشی است زمین می خورد و پایش می شکند و همسایه ها که این روزها تمام فکر و ذهنشان زندگی آنهاست می آیند و ابراز همدردی می کنند اما جواب دهقان جهان دیده این است:«از کجا معلوم آخرش خوب نباشد؟»

مدتی می گذرد و این بار مأموران حاکم به روستا می ریزند تا جوان ترها را برای نبرد با دشمن به میدان جنگ ببرند همه پسرهای آبادی به صف می شوند الا پسر دهقان که پایش را گچ گرفته اند.

همسایه ها باز سراغ دهقان پیر می آیند تا بگویند خوب شد پای پسرت شکست و مأموران کاری به کارش نداشتند که البته باز می شنوند:«از کجا معلوم که...»

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی