پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

گفت و گو با مولوی

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۶ ب.ظ


گفت و گو با مولوی[1]

 

بیژن شهرامی

سفر تازه من به روستای "وانشان" [2] با دفعه های دیگر فرق می کند.همیشه برای تجدید دیدار با پدربزرگ و مادربزرگ و فامیل و بستگان می آمدم اما حالا علاوه بر آن چیز دیگری هم مرا به سوی خودش می کشد و آن چیزی نیست جز دیدن قلعه ای سینمایی که لوکیشن اصلی سریال «جلال الدین»[3] را در خود جای داده است.

وارد قلعه که می شوم غم دنیا به دلم می ریزد.انتظار رو به رو شدن با ارگی زیبا را دارم که می تواند خاطرات خوشی را در من زنده کند اما مثل این که با پایان ساخت سریال آن را به حال خود رها کرده و رفته اند.

چرخی در قلعه می زنم و روی یکی از سکوهایش می نشینم تا هم رفع خستگی کنم و هم به این فکر کنم که چه طور می توانم نظر اهالی را برای حفظ این بنا جلب کنم که یک دفعه دستی را روی شانه ام حس می کنم:

  • «فرزندم غصه نخور،به قول فردوسی:

    بناهای آباد گردد خراب/زباران و از گردش آفتاب»

  • «سلام،شما هم اینجائید؟»

  • «بله،دیدم تنها و محزون نشسته ای دلم نیامد سراغت نیایم.»

  • «چه خوب،همیشه دوست داشتم شما را از نزدیک می دیدم و چیزهایی از شما می پرسیدم.»

  • «مثلاً چه؟»

  • «این که راز موفقیت شما در چیست؟»

  • «جانم برایت بگوید:استفاده درست از فرصت هایی که بنا به فرمایش علی علیه السلام مثل ابر می گذرند.»

  • «بچگی پر شور و شری داشتید؟سریالتان که این را نشان می داد!»

    قاه قاه می خندد و می گوید:«درست مثل خودت که وقتی در کودکی خانه مادربزرگت را ترک می کردی از او می شنیدی که:از رفتنت خوش حالم!»

    بعد می افزاید:«یک بار  با دوستانم قرار گذاشتیم مکتب خانه را به تعطیلی بکشانیم به همین خاطر یکی یکی موقع ورود به استاد گفتیم چرا رنگش پریده است.بنده خدا باورش شد که بیمار است به همین خاطر مکتب خانه را تعطیل کرد و رفت در خانه تشک پهن کرد و خوابید تا این که والدین پی بردند و ماجرا را به عرضش رساندند!»

  • «تنبیه تان نکرد؟»

  • «نه فقط با ترکه آلبالو از خجالتمان درآمد!»

  • «این ماجرا در زادگاهتان اتفاق افتاد؟»

  • «بله آن زمان هنوز در بلخ[4] بودیم.»

  • «چه طور شد سر از قونیه[5] درآوردید؟»

  • «پدرم عالمی دینی بود که مردم "سلطان العلما"یش می خواندند.شاه هم از محبوبیت و روشنگری هایش می ترسید و کاری کرد که مجبور به ترک شهر و دیارش شد.»

  • «سلطان محمد خوارزمشاه را می گویید؟»

  • «بله»

  • «حالا چرا قونیه؟»

  • «مدتی بعد با پدرم به سفر حج رفتیم و در بازگشت خبردار شدیم اوضاع بلخ پریشان است به همین خاطر به قونیه رفتیم که حاکمش سخت دوستدار پدرم بود.»

  • «همه شما را با کتاب مثنوی معنوی می شناسند چه طور شد که به فکر سرودنش افتادید؟»

  • «با جلای وطن گذرمان به نیشابور و خانه عطار[6] افتاد در آنجا از دستش کتابی هدیه گرفتم و از او شنیدم که آینده درخشانی دارم.بعدها در قونیه با خوبانی مثل شمس تبریزی و حسام الدین چلبی آشنا شدم که مرا به سرودن مثنوی و چند اثر دیگر تشویق کردند.»

  • «شنیده ام که حسام الدین از شما خواسته بود مجموعه شعری مثل حدیقه سنایی[7] بسرایید و شما می پذیرید؟»[8]

  • «بله دقیقاً،من می گفتم و او می نوشت تا این که دفتر اول مثنوی نوشته شد.»[9]

  • «و بعد؟»

  • «با فوت همسر حسام الدین این کار دو سالی دچار وقفه شد اما با لطف خدا ادامه یافت و طی ده سال به سرانجام رسید.»[10]

  • «به همین خاطر فرمودید:

    مدتی این مثنوی تأخیر شد

    مهلتی بایست تا خون شیر شد

  • «بله»

  • «مثنوی شما شش دفتر است با بیست و شش هزار بیت و بیش از چهارصد حکایت؟»

  • «آری،البته عمرم کفاف تمام کردن دفتر ششم را نداد.»[11]

  • «خوب یک گوشه ای مخفی می شدید تا فرشته مرگ سراغتان نیاید!»

    می خندد و می گوید:«خواستم اما دیدم رفیقمان خیام[12] می فرماید:

    جان  عزم رحیل کرد گفتم که مرو

    گفتا  چه  کنم  خانه  فرو   می آید

  • «دیوان کبیر را به یاد شمس تبریزی سرودید؟»

  • «آری.»

  • «یک جا گفته اید:

    شمس تبریز اگر روی به من بنمایی    والله این قالب مردار به هم در شکنم

    چرا این قدر دوستدار شمس بوده اید؟

  • «شمس برای من استاد،راهنما و مرشد بود و من با تمام وجود او را دوست داشتم.»

  • «راستی عشق و ارادت شما به اهل بیت پیامبر(س) ستودنی است.یادم هست یک جا سروده اید:

    ای علی که جمله عقل و دیده‌ای

    شمه‌ای واگو از آن چه دیده‌ای

    تیغ حلمت جان ما را چاک کرد

    آب علمت خاک ما را پاک کرد...

  • «بله به قول اقبال لاهوری:

    مسلم اول،شه مردان علی است

    عشق را سرمایه ایمان علی است

  • «شما ازدواج هم کردید؟»

  • «بله هجده ساله بودم که با مادر بچه ها وصلت کردم.[13]»

  • «فرزند چه؟»

  • «خدا فرزندان خوبی به من داد از جمله پسری که او را به یاد پدر عزیزم "بهاء الدین" نام نهادم.امروز فرزند زادگان او در قونیه زندگی می کنند.»[14]

  • «یکی از خاطرات خنده دارتان را برایم تعریف می کنید؟»

  • «چرا که نه،روزی سلطان سلیم عثمانی موقع حمله به ایران عزیز به کنار قبرم آمد و برای پیروزیش دعا کرد!او مدام به سربازانش می گفت:خاک ایران مقدس و هنرمندپرور است، محترمانه در آن گام بردارید!»

  • «عجب!»

  • «بگذریم،از شعرهایم چه در خاطر داری؟»

  • «آن یکی پرسید اشتر را که هی

    از کجا می آیی ای فرخنده پی

    گفت از حمام گرم کوی تو

    گفت:خود پیداست از زانوی تو!»

    -...

    ***

    با صدای پسر عمویم که با دوچرخه قراضه اش سراغم آمده است توفیق انس با مولوی را از دست می دهم.دلم می خواهد سرش داد بکشم و دعوایش کنم  اما چه می شود کرد  که پرخاش و دعوا اصلاً کار خوبی نیست،مگر نه این که مولوی می فرماید:

    از محبت خارها گل می شود  
    وز محبت سرکه ها مل[15] می شود...



[1] - مولوی جلال الدین محمد بلخی شاعر بزرگ ایرانی است که با سرودن مثنوی معنوی خود را در ردیف شاعران طراز اول ایران و جهان قرار داد.

[2] - روستایی زیبا در دوازده کیلومتری گلپایگان

[3] - "جلال‌الدین" مجموعه تلویزیونی با ژانر تاریخی و زندگی‌نامه‌ای به کارگردانی شهرام اسدی و آرش معیریان است.

[4] - ولایتی در شمال افغانستان به مرکزیت مزار شریف

[5] - شهری در ترکیه که مدفن مولوی در آن است.

[6] - عطار نیشابوری

[7] - سنایی غزنوی

[8] - رساله سپهسالار در مناقب حضرت خداوندگار، ج۱، ص۱۱۹.

[9] - مناقب العارفین، ج۲، ص۷۴۲.

[10] - همان

[11] - تفسیر مثنوی معنوی(جلال الدین همایی)

[12] - خیام نیشابوری

[13] -گوهر خاتون دختر خواجه لالای سمرقندی

[14] - آقای فاروق همدم چلبی بیست و دومین نواده مولانا است که هم اکنون  تولیت بقعه و بنیاد فرهنگی او را در قونیه عهده دار است.

[15] - مل: شربت


  • بیژن شهرامی

گفت و گو با رازی

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۴ ب.ظ

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

 

بیژن شهرامی

 

با شنیدن صدای خانمی که از رسیدن به ایستگاه مترو  رازی خبر می دهد لبخندی می زند و از من   می پرسد:«منظورش من بودم؟»

- «بله،مگر ما چند تا رازی داریم؟»

- «تا دلت بخواهد،رازی یعنی کسی که در شهر ری زندگی می کند.»[1]

- «اما حالا این لقب را بیشتر برای شما به کار می برند.اتفاقاً خانه مادربزرگم نزدیک میدانی است که مجسمه بزرگی از شما را در آن نصب کرده اند.»

- «مردم لطف دارند،راستی تو چه طور با من آشنا شده ای؟»

- «راستش اسم شما را روی چندین کوچه، خیابان،میدان و  مدرسه و دانشگاه گذاشته اند،ضمن آن که در کتاب فارسی مان نیز اسم شما آمده است.چند سال پیش هم یکی از کارگردان های کشورمان[2] سریالی از زندگیتان ساخت به اسم کیمیاگر.»

- «کیمیاگر!؟»

- «بله،راستی شما کیمیاگر بوده اید؟»

- «بله پسرم،در جوانی دنبال ماده ای به نام "اکسیر اعظم" می گشتم که مس را به طلا تبدیل کند!»

- «پیدایش کردید؟»

- «نه،در عوض با دهها ماده شیمیایی آشنا شدم و نصیحتی سودمند!»

- «کدام نصیحت!؟»

- «در اثر تحقیق و بررسی چشم درد گرفتم جوری که مجبور شدم برای مداوایش  چندین سکه طلا بپردازم.چشم پزشک بعد نصیحتم کرد و گفت کیمیای واقعی این است نه آن چه تو دنبال به دست آوردنش هستی!»

- «بعد از آن دنبال دانش پزشکی رفتید؟»

- «بله البته دست از انجام آزمایش هم برنداشتم و الکل و اسید سولفوریک و اسید سیتریک را کشف کردم.راستی مردم این چیزها را می دانند؟»

- «بله و خیلی چیزهای دیگر.»

- «مثلاً چه چیزهایی؟»

- «مثل این که برای ساختن معتضدی[3] بیمارستان در چند جای شهر بغداد گوشت آویزان کردید تا ببینید هوای کدام قسمتش گوشت را دیرتر فاسد می کند و برای ساخت درمانگاه مناسب تر است.یا شیوه جالبی که برای درمان پادشاه سامانی به کار بردید!»

قاه قاه می خندد اما با دیدن نگاه معنی دار مردمی که حالا سرشان را از لاک گوشی هایشان بیرون آورده اند قیافه ای جدی به خودش می گیرد و می گوید:«تاریخدان جوان برایم تعریف کن چه شنیده ای؟»

می گویم:«روزی شاه سامانی[4] بیمار می شود و شما علاج بهبود پاهای از کار افتاده اش را وارد آوردن یک شوک به او تشخیص می دهید.او را به گرمابه بخارا[5] می برید و تهدید به کشتن می کنید!»

  • «امیر منصور ساده دل هم باورش می شود و با چهره ای سیاه شده از فرط ناراحتی از جایش برمی خیزد تا ناباورانه شاهد خوب شدن پاهایش باشد»

  • «نترسیدید بلایی سرتان بیاورد؟»

  • «راستش چرا به همین خاطر از گرمابه گریختم و با اسب از محل دور شدم تا شاه بداند تهدید واقعی نبوده و صرفاً تدبیری برای درمان بیماریش بوده است.»

  • «شما هم مثل ابن سینا و ابوریحان بیرونی کتاب دارید؟»

  • «بله کتاب "حاوی" [6] درزمینه پزشکی  و چندین اثر دیگر.»

  • «علاوه بر طبابت داروساز هم بوده اید؟»

  • «چه طور مگر؟»

  • «چون در تقویم، روز بزرگداشت شما روز داروسازی هم نام گرفته است.»

  • «بله در زمان ما پزشکان خودشان دارو هم می ساختند و به بیماران می دادند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم.البته من بیشتر می کوشیدم به جای دارو غذاهای شفابخش را تجویز کنم.»

  • «شما از بیماران نیازمند نه تنها پول نمی گرفته اید بلکه به آنان پول هم می داده اید.»

  • «خوب این وظیفه هر پزشکی است مخصوصاً پزشکان مسلمان.»

  • «ابن قارن رازی شاگرد شما بوده است؟»

  • «بله،بله،در پیری که دوباره چشمانم درد گرفت او خود را از طبرستان[7] به ری رساند تا کمکم کند.»

  • «از کتاب "من لا یحضره الطبیب" بگویید.»

  • «من لا یحضره الطبیب یعنی کسی که به طبیب دسترسی ندارد.من این کتاب را برای کسانی نوشتم که به پزشک دسترسی ندارند و می توانند از توصیه های درمانیش استفاده کنند.حال بگو بدانم اسم این کتابم را از کجا شنیده ای؟»

  • «جانم برایتان بگوید شنیده ام یکی از عالمان بزرگ دینی[8] کتاب شما را دید و پسندید و خودش هم کتابی نوشت به نام "من لا یحضره الفقیه" یعنی کسی که به احکام شرعی دسترسی ندارد.»[9]

  • «بله اتفاق جالب و مبارکی است و این فروتنی و خوش ذوقی آن عالم فرزانه را می رساند.»

  • «به علم ریاضیات و ستاره شناسی هم علاقه داشته اید؟»

  • «بله مگر کتابهایی که در این زمینه نوشته ام را ندیده ای؟»

  • «نه متأسفانه،این کتابهای باارزش احتمالاً در حمله مغول به ایران از بین رفته اند.»

  • «راستی این جمله از شماست:"اگر همه می‌توانستند از استعدادهای خود درست بهره بگیرند، دنیا مثل بهشت می شد." ؟»

  • «بله فرزندم،خوش حالم که این را بعد از هزار و اندی سال از زبان یکی از نوجوانان کشورم می شنوم.»

  • «کاش می دانستیم مزار شما کجاست؟من از پدرم شنیده ام که در برج طغرل[10] است.»

  • «بعد از وفات تربت ما بر زمین مجوی/ در سینه های مردم دانا مزار ماست»[11]

    ***

    پدرم که برای پیاده شدن از مترو از جایش بلند شده گوشه کتم را می کشد و من هم به ناچار مجله ای را که از دست بغل دستی ام به امانت گرفته ام با تمام مطالب زیبایی که درباره رازی دارد را به او باز   می گردانم...

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - فخر رازی،نجم الدین رازی،قارن رازی و...

[2] - آقای محمدرضا وزری

[3] - منسوب به المعتضد بالله (خلیفه عباسی)

[4] - امیر منصور سامانی

[5] - شهری با هویت ایرانی در آسیای مرکزی که امروزه در محدوده کشور ازبکستان قرار دارد.این شهر سالها پایتخت حکومت سامانی بوده است.

[6] - حاوی دانشنامه پزشکی است و رازی در آن نظر و دیدگاه پزشکان مختلفی را نقل کرده است.امروزه بخش هایی از این دایره المعارف بزرگ در دسترس ماست.

[7] - مازندران

[8] - عالم بزرگ شیعی شیخ صدوق(ره)

[9] - ابن‌الندیم در کتاب «الفهرست» خود تعداد آثار رازی را یک‌صدوشصت‌وهفت جلد برشمرده است.

[10] - بعضی از مورخان مدفن رازی را محدوده برج تاریخی طغرل در شهرری می دانند.

[11] - درگشت رازی در سال 313 قمری رخ داده است.


  • بیژن شهرامی

گفت و گو با نابغه شرق

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۰۳ ب.ظ

گفت و گو با نابغه شرق[1]

بیژن شهرامی

 

مرا که می بیند جلو می آید و ضمن دادن جواب سلامم نظری به مجسمه ای که در دست دارم می اندازد و می گوید:«این باید من باشم،نه!؟»[2]

می گویم:«بله تندیس شماست،قابلی ندارد!»

می خندد و می گوید:«البته که قابلی ندارد!»

- «نه،قابل دارد،منظورم این بود که ...»

- «شوخی کردم،خوب باید دانش آموز باشی؛قد و قواره ات که این را می گوید.»

- «بله در دوره راهنمایی درس می خوانم و امروز هم از طرف کانون به اتفاق دوستانم به اینجا آمده ایم.»

- «فکر می کنم تو را قبلاً هم دیده ام.»

- «بله صبح دو جمعه قبل بود که با پدرم برای دعای ندبه به اینجا آمدیم.»[3]

- «راست می گویی،اول نماز خواندی و بعد هم دعا کردی،من هم اندازه تو بودم اهل عبادت بودم.»

- «من درباره شما خوانده ام که هر وقت در علم پزشکی،فلسفه و...به مشکلی علمی برمی خوردید نماز می خواندید و از خدا کمک می خواستید.»

- «بله فرزندم،ما هر چه دارا و تیزهوش هم که باشیم باز نسبت به خدا فقیریم،فقیر.»[4]

- «راستی شما اهل همدان هستید یا بخارا[5]؟»

- «من اهل ایرانم،آن موقع بخارا و همدان هر دو جزیی از ایران بودند.»

- «همه مردم جهان شما را به عنوان پزشک و دانشمندی بزرگ دوست دارند،عکس تان در بعضی از کشورها زینت بخش اسکناس ها و تمبرهاست.مجسمه های زیادی هم از شما در گوشه و کنار دنیا نصب شده است.»[6]

می خندد و می گوید:«فیلم چه طور،فیلمم را هم ساخته اند؟»[7]

- «بله،ساخته اند،اتفاقاً سریال خوبی هم ساخته اند.»[8]

- «همان که نقشم را آقای امین تارخ بر عهده داشت؟»

- «عجب،شما آقای امین تارخ را هم می شناسید!؟»

- «بله،اگر اشتباه نکنم سال 1364 بود که به همراه دوستانش به اینجا آمدند تا شناخت بهتری از من داشته باشند.»

- «از سکانس های آن فیلم قضیه زنده شدن قصاب برایم خیلی جالب بود.»

- «آن قضیه مربوط می شد به قصابی در  شهر ری که چربی زیاد می خورد و با وجود تذکری که به او دادم به کارش ادامه داد و دچار سکته قلبی شد.مردم او را به سمت قبرستان بردند و من به صورت تصادفی به آنها برخورد کردم.بالای سرش رفتم و قلبش را ماساژ دادم و همین باعث احیای قلبیش شد که البته با ترس تشییع کنندگان بیچاره همراه بود چون فکر می کردند او را زنده کرده ام!»

- «چرا شما شاگرد نداشتید؟»

می خندد و می گوید:«پس بهمنیار[9] کی بود؟برادرِ پدرم بود؟شاگردم بود.معلوم می شود سریالم را خوب نگاه نکرده ای.»[10]

- «راستش قسمت هایی از آن را دیدم،حالا این جناب بهمنیار که بوده است؟»

- «او یکی از شاگردان خوبم بود.یک روز که در بازار قدم می زدم او را دیدم که با دست خالی آمده بود تا از دکان نانوایی برای مطبخشان[11] آتش ببرد.نانوا از او خواست برود و ظرف بیاورد اما او دستانش را پر از خاکستر کرد و گفت زغال برافروخته را روی این بگذار هم دستم نمی سوزد و هم لازم نیست تا خانه بروم و برگردم!»[12]

- «حتماً شما هم با دیدن این رفتار او را به شاگردی پذیرفتید.»

- «بله،خوب است بدانی که یکی از کتابهایم پاسخ به پرسش های اوست.»

- «قانون یا شفا؟»

- «هیچ یک،کتاب دیگری به نام "المباحثات"»

- «راستی شما با این خوش اخلاقی و خنده رویی گریه هم کرده اید؟»

- «تا دلت بخواهد!»

- «مثلاً چه موقع؟»

- «یک بار که دیدم شاگردانم درس دیروزشان را خوب نخوانده اند گریه کردم جلوی رویشان هم اشک ریختم تا بدانند عمر- این سرمایه گرانبها- را چه ساده از دست می دهند...خودت چه طور؟»

- «من هم گریه کرده ام،آخرین بار وقتی بود که شنیدم امسال هم برایم دوچرخه نمی خرند!»

- «دوچرخه،آه که چه قدر دلم می خواهد سوارش بشوم و دوری بزنم.راستی گفتی سال بعد برایت می خرند!؟»

- «بله اما فکر می کنم به سال بعدش هم بکشد چون من کمی درسم خوب نیست،بگذریم،شنیده ام شما شعر هم گفته اید؟»

- «بله»

- «می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟»

- «با کمال میل:

تا باده عشق در قدح ریخته اند

و اندر پی عشق عاشق انگیخته اند

با جان و روان بوعلی مهر علی

چون شیر و شکر به هم بر آمیخته اند

- «شما با ابوریحان بیرونی هم عصر بوده اید؟»

- «بله ما برای هم دوستانی صمیمی بودیم.حیف که سلطان محمود[13] بینمان جدایی انداخت!»

- «چگونه؟»

- «من از سلطان محمود و کارهایش رویگردان بودم و برای این که به درخواستش برای حضور در قصرش تن ندهم مدام در سفر بودم به همین خاطر نتوانستم آن طور که دوست دارم با او باشم.»

- ...

***

زمزمه کشیده شدن قلم هنرمندی خوشنویس که در محوطه آرامگاه مشغول خطاطی است با صدای دوستانم که مرا برای رفتن صدا می زنند در هم می آمیزد.با اجازه اش نگاهی به دست خطش می اندازم.سروده ای زیبا و مشهور از صاحب این مزار است:

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره ای راه نیافت

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - ابوعلی سینا به به قول غربی ها اوی سینا در سال359 خورشیدی در بخار(پایتخت سامانیان) به دنیا آمد و عمر 57 ساله اش صرف تعیم و تعلم شد.آرامگاه او در همدان قرار دارد.

[2] - از قدیم الایام مجسمه های گچی زیبایی از ابوعلی سینا می سازند و در ورودی آرامگاهش با بهایی نازل به علاقه مندان عرضه می کنند.

[3] - مؤمنان خوش ذوق در همدان صبح های جمعه دعای ندبه را در کنار آرامگاه ابوعلی سینا می خوانند.

[4] - اشاره به آیه ای از قرن کریم که می فرماید:«ای مردم همه شما نسبت به خدا نیازمند هستید»:فاطر/15

[5] - بخارا امروزه بخشی از کشور ازبکستان است.

[6] - در تاجیکستان مجسمه های باشکوهی از ابوعلی سینا نصب شده است.دولت روسیه تمبر یادبود ابوعلی سینا را چاپ کرده است و...

[7] - غربی ها در فیلم طبیب (The Physician) حقایق زندگی ابوعلی سینا را وارونه جلوه داده اند.این فیلم در آلمان و بر اساس رمان پزشک اثر نواگوردون(رمان نویس آمریکایی) در سال 1986 میلادی ساخته شدهاست و در آن غربی ها را میراث دار نابغه شرق جا زده اند.

[8] - سریال ابو علی سینا را مرحوم کیهان رهگذار در سال 64 کلید زد.

[9] - ابوالحسن بهمنیاربن مرزبان سالاری از شاگردان برجسته ابوعلی سینا بوده است.

[10] - ابومنصور اصفهانی(صاحب کتابی در زمینه موسیقی)،ابومحمد شیرازی(که ابوعلی سینا یکی از کتابهایش را برای او نوشت)،خواجه غیاث الدین نیشابوری(ستاره شناس) از جمله شاگردان ابوعلی سینا بوده اند.

[11] - مطبخ:محل طبخ غذا،آشپزخانه

[12] - فلسفه اخلاق(شهید مطهری)،صص 159-158

[13] - سلطان محمود غزنوی مؤسس حکومت غزنویان در ایران


  • بیژن شهرامی