پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

یخ در بهشت

شنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۶ ب.ظ


  • بیژن شهرامی

مصاحبه نمادین با امام خمینی(ره)

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۳۴ ق.ظ

به نام خدا

 

خمینی افتخار ماست...

 

«گفت و گوی نمادین با بنیانگزار جمهوری اسلامی ایران،امام خمینی(ره)»

بیژن شهرامی

همین طور که به پشتی تکیه داده  و مشغول تماشای تلویزیون هستم یادم می آید که امام را چشم به راه خود گذاشته ام.

ماجرا به ساعتی قبل برمی گردد که به اتاقش رفتم تا نماز مغربم را پشت سرش بخوانم.بعد از نماز رو به من کرد و فرمود:«افطار کرده ای؟»

گفتم:«بعد از نماز عشا.»

لبخندی زد و فرمود:«من (به علت بیماری[1]) روزه نبوده ام اما تو چرا، حالا تشنه و گرسنه ای.برو افطارت را باز کن.»

گفتم:«اما من دوست دارم نماز عشایم را هم پشت سر شما بخوانم.»

فرمود:«منتظرت می مانم تا بروی و برگردی.»

حالا یک ساعت گذشته و من بی خیال جلوی تلویزیون نشسته ام.با عجله بلند می شوم و دوان دوان خود را به اتاق امام می رسانم تا از او عذرخواهی کنم.با خودم می گویم:«وقتی دیده من دیر کرده ام حتماً نمازش را خوانده است.» اما وارد اتاق که می شوم می بینم منتظر آمدنم است.[2]

نماز عشا را پشت سرش می خوانم و بعد از سلام و تعقیبات،کاغذی را که در جیب دارم درمی آورم و می گویم: «آقا جان،اجازه می دهید چیزی را برایتان بخوانم؟»

  • «بله،حتماً»

  • «وصیت نامه یکی از شهداست.»

  • «چه خوب،بخوان پسرم.»

  • «ای کاش می‌توانستم حرف دلم را راجع به امام عزیز بر روی کاغذ بیاورم، ولی نمی‌توانم،فقط همین قدر بگویم که در دنیا دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شود و آرزوی زیارت کسی را بعد از آقا امام زمان(عج) و ائمه معصومین(ع) ندارم، مگر امام عزیزم که جانم فدایش باد...»[3]

  • «خدای تبارک و تعالی،شهدای عزیز ما را همنشین حضرت سیدالشهدا علیه السلام قرار دهد.»

  • «این شهید شما را خیلی دوست داشته.»

  • «من هم شهدا را دوست دارم.خون آنها امتدادخون پاک شهیدان کربلاست.»

  • «فکر می کنم شما این شهید را می شناسید.»

  • «به اسم؟»

  • «شاید به اسم،شاید هم به رسم.»

  • «او کیست؟»

  • «او همان جوانی است که شما یک شب به جایش نگهبانی داده اید!»

  • «آقا مهدی(خندان) را می گویی؟»

  • «بله،من شنیده ام که او یک شب در حال نگهبانی روی پشت بام همین جا چرتش می گیرد،به دیوار تکیه می زند و پلک هایش بی اختیار روی هم می آید.شما هم که آن شب برای احوال پرسی از او و رفیقش به پشت بام رفته اید او را در آن حال و وضع می بینید.پارچه ای را که روی دوش داشته اید رویش می کشید، اسلحه اش را از کنارش برمی دارید و لحظاتی را نگهبانی می دهید!»[4]

  • «همان شب پایین آمد و همین جا نماز شبش را خواند.بعد ها هم خطبه عقدش را خواندم.»[5]

  • «چه خوب،راستی کسی او را دعوا نکرد که چرا موقع نگهبانی خوابش برده؟»

  • «نه،احمد[6] پیغام فرستاد کاری با او نداشته باشند.»[7]

  • «کاش من هم روزی شهید بشوم!»

    لبخندی شیرین می زند و به قصد شوخی می فرماید:«اگر شهید بشوی بنیاد شهید ما را به عنوان پدر شهید برای زیارت،به سوریه می برد!»[8]

  • «شنیده ام شما سوریه رفته اید.»

  • «در ایام تبعید،از طرف دوستان شایع شد که از عراق به کویت و سپس به سوریه می رویم،این به خاطر آن بود که مقصد اصلی ما یعنی پاریس از نگاه مأموران حکومت پوشیده بماند.»[9]

  • «چند وقتی هم به ترکیه تبعید شدید.»

  • «بله حدود یک سال در آن کشور بودم از آبان سال 1343 تا  مهر سال بعدش.»

  • «شنیده ام که مأموران شبانه به خانه تان در قم ریختند و بدون معطلی به فرودگاه مهرآباد بردند تا راهی ترکیه شوید.»

  • «همین طور است.»

  • «در همین هجوم بود که شجاعانه به مهاجمان گفتید:"اگر روح الله خمینی را می خواهید من هستم با دیگران چه کار دارید؟"»

  • «نه،در هجوم سال قبلش بود.»

  • «مگر این حادثه پیشتر هم تکرار شده بود؟»

  • «بله،بعد از حمله مأموران حکومت پهلوی به مدرسه فیضیه(حادثه پانزده خرداد) و سخنرانی من در این رابطه،مأموران شبانه به خانه ما ریختند تا راهی تهران و زندان قصر شوم.»

  • «در این یورش بود که نمازتان را وسط راه و میان اتومبیل خواندید؟»

  • «بله،گفتم برای نماز صبح توقف کنید اما جواب دادند اجازه نداریم،به همین خاطر داخل اتومبیل نمازم را خواندم.»

  • «در ترکیه اجازه فعالیت سیاسی داشتید؟»

  • «به شدت مانع می شدند.حتی برای عمامه گذاشتن هم مشکل داشتیم.»

  • «در این مدت چه کار می کردید؟»

  • «ابتدا به آنکارا منتقل شدیم و مدتی هم روانه شهر دورافتاده بورسا شدیم.در این ایام از هر طریقی که می شد به وظایفم در رابطه با انقلاب عمل می کردم.نوشتن یکی از کتابها را نیز در آنجا شروع کردم.»

  • «دیوان شعرتان را می گویید؟»

  • «نه منظورم "تحریر الوسیله"[10] است.»

  • «راستی شنیده ام دیوان شعرتان را با همه سروده هایش گم می کنید.»

  • «در ایام جوانی مأموران ساواک کتاب هایم را با خود بردند از جمله دفتری که شعرهایم در آن نوشته شده بود.»[11]

  • «راستی بعد از ترکیه به عراق رفتید؟»

  • «بله.»

  • «حالا چرا عراق؟»

  • «به شاه گفته بودند فلانی اگر در نجف باشد حرفش شنیده نخواهد داشت چون عالمان دینی نجف شناخته تر هستند و مردم به آنها توجه دارند.»

  • «چند وقت در عراق بودید؟»

  • «حدود سیزده سال.»

  • «چه طور شد که به فرانسه رفتید؟»

  • «دولت پهلوی از صدام حسین خواسته بود اجازه ماندن ما در عراق را پس بگیرد و فکر می کردند با این کار بین ما و مردم فاصله می افتد.»[12]

  • «فکر می کنم با این تصمیمشان ناخواسته به انقلاب کمک کرده اند چون اطلاعیه های شما از اروپا راحت تر و بهتر به دست مردم می رسید.»

  • «بله به تعبیر قرآن "و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین"[13]

  • «چند مدت در فرانسه بودید؟»

  • «کمتر از چهار ماه.»

  • «چه طور شد که به دهکده"نوفل لوشاتو " رفتید؟»

  • «ابتدا درآپارتمانی در مرکز شهر مستقر شدیم اما چون رفت و آمد مردم ممکن بود باعث زحمت همسایگان شود، به حومه شهر رفتیم.»

  • «به همین خاطر بود که برای اهالی گل وشیرینی فرستادید؟»

  • «روزهای پایانی حضور ما در دهکده،همزمان با تولد حضرت عیسی مسیح علیه السلام بود،به همین خاطر برایشان هدیه فرستادیم تا اگر آمد و شد علاقه مندان اسلام و انقلاب آرامش آنها را بر هم زده عذرخواهی کرده باشیم.»

  • «آنجا هم خانه کوچکی داشتید؟»

  • «به اندازه بود.»

  • «راستی چرا دست و رویی به سر و صورت اینجا نمی کشید؟»

  • «ما اجاره نشین هستیم نباید بی اجازه صاحب خانه جایی را دست کاری کنیم.»[14]

  • «خوب،چرا فرش بهتری داخلش نمی اندازید؟»

  • «مگر اینجا خانه صدراعظم است؟»

  • «خانه یکی از یاران امام زمان علیه السلام است.»

  • «معلوم نیست در خانه امام زمان علیه السلام چه فرشی پهن باشد.»[15]

  • «راستی وقتی فهمیدید بچه های کلاس پنجمی برایتان نامه نوشته و گفته اند می خواسته ایم شما را نصیحت کنیم چه حسی پیدا کردید؟»

  • «خوش حال شدم و در جوابشان نوشتم کاش مرا نصیحت کرده بودید که محتاج آن هستم.»[16]

  • «شما بچه ها را خیلی دوست دارید یادم هست شهید محمد حسین فهمیده را رهبر  نامیدید!»[17]

  • «بله،من شما بچه ها را امیدهای آینده انقلاب می دانم و دوست دارم شعارتان "ما می توانیم"[18] باشد.»

  • «من بروم تا شما استراحت کنید مثل این که فردا دیدار دارید.»

  • «پدرت گفت فردا جمعی از ورزشکاران مهمانمان هستند.»

  • «چه خوب،یک بار گفتید ورزشکاران باید به علی علیه السلام اقتدا کنند.»[19]

  • «بله همه باید به آن حضرت اقتدا کنیم البته من ورزشکار نیستم اما ورزشکارها را دوست دارم.»[20]

  • «اختیار دارید،شما هر روز پیاده روی می کنید،پیاده روی هم نوعی ورزش است.»

  • ...

    با امام خداحافظی می کنم.موقع بیرون آمدن، این جملات رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای یادم می آید:       « من قادر نیستم خصلتهاى انسانى و والاى این مرد بزرگ را که مثل خورشید در تاریخ ایران درخشید، توصیف کنم. سالهاى متمادى خدمت امام بودم. از سال 37 با ایشان آشنا شدم و به درس او مى‏رفتم. در دوره‏هاى مختلف زندگى و در بحرانهایى که پیش مى‏آمد، رفتار حساب‏شده‏ى آن مرد را دیده بودم. این انسان استثنایى، اصلاً از نوع مردم زمان ما نبود. واقعاً نمى‏توانم خصلتها و خصوصیات این مرد بزرگ را توصیف کنم.»[21]



[1] - عارضه قلبی.

[2] - راوی:آقای سید رضا اکرمی(وزیر اسبق آموزش و پرورش)این خاطره را از حجت الاسلام و  المسلمین سید حسن خمینی نقل کردند.

[3] - شیر کوهستان،ص23.

[4] - همان.

[5] - همان.

[6] - حجت الاسلام و المسلمین حاج احمد آقا خمینی(فرزند امام)

[7] - شیر کوهستان،ص23.

[8] - برداشت هایی از سیره امام خمینی(ره)،ج1،ص35.

[9] - دیدار در پاریس،ص ۱۲۲.

[10] - تحریر الوسیله کتابی فقهی است.

[11] - راوی:مرحوم آقای صادق طباطبایی(مؤسسه پژوهش و مطالعات سیاسی)

[12] - امام خمینی(س) فرمودند: مقامات عراق به من هشدار دادند که به دلیل روابطی که با رژیم ایران دارند، نمی توانند فعالیتهای مرا تحمل کنند. من به آنها پاسخ دادم که اگر شما مسئولیتهایی نسبت به حکومت ایران داشته باشید، من هم در برابر اسلام و ملت ایران مسئولم و باید به وظیفۀ الهی و معنوی خود عمل کنم.(پورتال امام خمینی ره)

[13] - آل عمران/54.آنها مکر کردند و خداوند هم پاسخشان را داد...

[14] - منزلی که امام در آن زندگی می کردند ملک حجت الاسلام امام جمارانی بود.

[15] - امام خمینی و روش زندگی، ج 1، ص 54.

[16] - فرزندان عزیزم! نامه محبت آمیز شما را قرائت کردم. کاش شما عزیزان مرا نصیحت می‌کردید که محتاج آنم. امید است با نشاط و خرمی درسهایتان را خوب بخوانید و در همان حال، به وظایف اسلامی که انسانها را می‌سازد، عمل کنید و اخلاق خود را نیکو کنید و اطاعت و خدمت پدران و مادرانتان را غنیمت شمارید و آنها را از خود راضی کنید و به معلمهایتان احترام زیاد بگذارید. سعی کنید برای اسلام و جمهوری اسلامی و کشورتان مفید باشید. از خداوند تعالی، سلامت و سعادت و ترقی در علم و عمل برای شما نور چشمان آرزو می‌کنم. سلام بر همه شماها.صحیفه امام خمینی،ج17،ص137.

[17] - همان،ج14،ص73.

[18] - همان،ص308.

[19] - همان،ج7،ص261.

[20] - همان،ج6،ص334.

[21] - فرازی از بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیعت نماینده‌ی امام در ارتش، وزیر دفاع و ... 18/3/1368.

این مطلب در مجله کیهان بچه های مورخ خرداد 96 چاپ شده است.

  • بیژن شهرامی