پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

حکایات قدیمی(3)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۱ ب.ظ

 

 

صدا

هیزم ها را که می فروشد با مرد غریبه ای دست به گریبان می شود که مزد زحمتش را طلب می کند!

با تعجب می پرسد:«کدام کار؟کدام زحمت؟»

می گوید:«یادت رفته،هربار که تبر را بالا می بردی و پایین می آوردی این من بودم که از خودم صدا درمی آوردم:تق...تق!»

بگو مگویشان بالا می گیرد و به گوش قاضی شهر می رسد.او که آدم دانایی است سکه ها را از مرد هیزم شکن می گیرد و یکی یکی پایین می اندازد:جیرینگ،جیرینگ...بعد رو به مرد غریبه می کند و می گوید:«سهمت را بردار البته نه از خود سکه ها بلکه از صدایی که داری می شنوی،صدا عوض صدا!»

 

غول چاه

مسافران تشنه از شادی سر از پا نمی شناسند و این علتی ندارد جز دیدن یک چاه آب در وسط صحرا که درختان روییده در اطرافش نشان می دهد که آب دارد.

چند نفر با دلو سروقتش می روند و سعی می کنند آب بیرون بکشند اما دلوها یکی بعد از دیگری پاره می شوند و داخل چاه می افتند.

همه مسافران با تعجب دور دهانه چاه حلقه می زنند تا ببیند ماجرا از چه قرار است.یکی که از همه کنجکاوتر است پیشنهاد می کند داخل چاه برود و ببیند چه خبر است اما داخل رفتن همان و بیرون نیامدن همان!

یکی دو نفر دیگر هم داخل چاه می روند اما آنها هم سر به نیست می شوند تا این که پیرمرد جهان دیده ای نیز برای داخل شدن در چاه پا پیش می گذارد.

اصرار مسافران وحشت زده برای پشیمان کردن او از این تصمیم نتیجه نمی دهد و ناچار کمک می کنند تا برود و خبر بیاورد.

پیرمرد با ورود به چاه غولی را می بیند که همسفرانش را طناب پیچ کرده و گوشه ای انداخته است. بی آن که بترسد از غول می پرسد:«چرا این بندگان خدا را اسیر کرده ای؟آب را چرا بسته ای؟»

  • «برای آن که نتوانستند به سؤالم جواب دهند!»
  • «سؤال!؟چه سؤالی!؟»
  • «عجله نکن،سؤالم را می پرسم،اگر جواب دادی خودت را به همراه اینها آزاد می کنم و آبتان هم می دهم اما اگر نتوانستی تو را هم به بند می کشم.»
  • «بپرس.»
  • «بهترین جای دنیا کجاست؟»
    پیرمرد به فکر فرو می رود.این پرسش می تواند جواب های مختلفی داشته باشد اما باید پاسخی بدهد که غول نتواند آن را نپذیرد.بعد از مدتی رو به او می کند و می گوید:«بهترین جای دنیا جایی است که دوست آدم آنجا باشد.»
    غول که انتظار شنیدن این جواب را ندارد از جا برمی خیزد و به علامت تحسین پیرمرد سرش را تکان می دهد.بعد هم جوری می خندد که زمین زیرپای مسافران را می لرزاند.همین کافی است تا گرفتاران آزاد شوند و دلوهای آب یکی پس از دیگری سر از چاه برآورند.
     
    پیمانه گندم
    چراغ اتاق برادر کوچکترش که خاموش می شود پاورچین پاورچین از خانه بیرون می زند و خود را به مزرعه می رساند تا چند پیمانه از سهم گندمش را روی سهم برادرش بریزد هر چه باشد او هنوز تنها زندگی می کند و برای عروسیش پول لازم دارد.
    کارش را که انجام می دهد به خانه برمی گردد و راضی و خوشحال می خوابد.
    صدایش که به خروپف بلند می شود نوبت برادر کوچکتر است که آرام و بی سر و صدا راه مزرعه را در پیش بگیرد تا چند پیمانه از سهم گندمش را روی خرمن گندم برادر بزرگش بریزد.هر چه باشد او زن و بچه دارد و خرجش بیشتر است.
    این طوری است که خدا به کشت و کارشان برکتی می دهد که همه انگشت به دهان می مانند.
     
    پند چکاوک
    وقتی می بیند پایش را نمی تواند حرکت بدهد می فهمد اسیر صیادی شده که گرسنه است و امانش نخواهد داد.اولش می خواهد گریه و زاری کند اما بعد یاد این نصیحت پدرش می افتد که:«موقع گرفتاری به جای بی قراری از فکر و عقلت استفاده کن.»
    لحظه ای بال بال می زند و بعد می گوید:« این یک ذره گوشت تن من سیرت نمی کند، بهتر است مرا آزاد کنی و به جایش سه پند سودمند بشنوی که در زندگی به کارت می آید.»
    مرد صیاد کمی فکر می کند و می بیند حق با پرنده است به همین خاطر بعد از شنیدن این نصیحت که"هیچ وقت خبرهای غیرممکن را باور نکن" مشتش را کمی شل می کند.
    او که حالا آزادی را در یک قدمی خود می بیند ادامه می دهد:«و اما پند دوم این که هیچ وقت برای چیزهای از دست رفته غصه نخور.»
    مرد شکارچی که از شنیدن حرف های پرنده حس خوبی پیدا کرده است مشتش را کاملا باز می کند.او هم  بدون معطلی پر می کشد و روی دیوار باغ می نشیند و  بعد از کمی مکث می گوید:«حیف شد،گوهر بزرگ و باارزشی را که در چینه دانم دارم به همین راحتی از دست دادی!»
    پاهای مرد صیاد از شنیدن این حرف سست می شود،جوری که به دیوار باغ تکیه می دهد و  شروع می کند به نالیدن که پرنده به او می گوید:«باورت شد؟مگر نگفتم چیزهای غیرممکن را نپذیر،آدم عاقل،چه طور ممکن است در شکم نقلیم گوهری بزرگ داشته باشم و به فرض داشتن مگر نگفتم برای چیزهای از دست رفته بی تابی نکن!؟»
    مرد شکارچی که حالا به خودش آمده و خوش حال شده است می گوید:«چه خوب،پس پند سوم را بگو و بعد هرجا که خواستی برو!»
    پرنده که حالا آماده پرکشیدن به آسمان آبی است می گوید:«نصیحت سوم بماند برای بعد،برای وقتی که توانستی به پنداول و دومم عمل کنی.»
     
    غول و دزد
    غول و دزد وارد خانه کدخدا شده اند اولی می خواهد سر وقت خودش برود و دومی گاو شیرده اش.
    این که اول چه کسی کارش را شروع کند کار دستشان می دهد.غول می گوید:«بگذار من اول حساب کدخدا را برسم بعد تو با خیال راحت گاوش را بردار و برو.» اما دزد در جواب می گوید:«نه،من اول گاوش را می برم ،بعد تو هر بلایی خواستی سرش بیاور!»
    بگو مگوی آنها که بالا می گیرد دزد از لجش سراغ کدخدا می رود و می گوید:«بیدار شو این گردن کلفت قصد جانت را کرده!»
    غول هم می گوید:«این نیم وجبی می خواهد گاوت را بردارد و برود!»
    کدخدا که از دیدن آن دو حسابی جا خورده است بدون معطلی داد می کشد و همسایه ها را به کمک می طلبد بعد هم بیلش را برمی دارد و تا آمدن آنها خودش از خجالتشان در می آید!

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی