پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

مصاحبه با شهید نواب

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۹ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گو با شهید نواب صفوی(ره)[1]

بیژن شهرامی

وقتی به قیافه مأموران ساواک[2] فکر می کنم خنده ام می گیرد چرا که عوض یک روحانی یک دفعه با چند روحانی مواجه می شوند که همزمان از گرمابه بیرون زده اند.آنها برای دستگیری نواب صفوی کمین گرفته اند اما حالا که رفقای نواب با این تدبیر نقشه شان را ناکام گذاشته اند لب و لوچه آویزانشان دیدن دارد...

خنده ام را که می بیند فاتحه خوانی بر مرقد آیت الله العظمی بروجردی(ره)[3] را با بوسیدن سنگ مزار ایشان به پایان می رساند و به سمتم می آید. ماجرا را که برایش تعریف می کنم تبسمی می زند و می گوید:«مبارزه اینها را هم دارد.»

  • «مبارزه را از کی و کجا شروع کردید؟»

  • «از سن هجده سالگی و از مسجد قندی[4]،آن روز برای جمعی از دانش آموزان صحبت کردم و قرار شد جلوی مجلس جمع شویم و علیه کارهای ناپسند دولت قوام[5] شعار دهیم.عده دیگری از مردم هم آمدند و کار به درگیری با مأموران شهربانی و شهادت دو نفر کشید.»[6]

  • «دستگیر هم شدید؟»

  • «نه بابا جون[7]،آن زمان مأموران هنوز مرا نمی شناختند.»

  • «شنیده بودم در نوجوانی هم فعالیت مبارزاتی داشته اید؟»

  • «راستش من بعد از اتمام تحصیلات در مدرسه حکیم نظامی وارد مدرسه صنعتی آلمانی ها شدم.اولش خوب بود اما مدتی بعد علیه حجاب دختران سختگیری کردند و من اعتراض کردم و چون نتیجه نداد با جمعی از رفقا تظاهرات کردیم.»

  • «بعدش؟»

  • «یک سال بعد از تظاهرات مقابل مجلس به  استخدام  شرکت  نفت  درآمدم  و به آبادان رفتم.»

  • «آنجا هم مبارزه را پی گرفتید؟»

  • «در فکرش بودم اما موقعیتش پیش نیامد تا این که یک روز متوجه بی احترامی یکی از کارفرمایان انگلیسی به یکی از کارگران پالایشگاه شدم.مقابلش ایستادم و بقیه هم حمایت کردند.»

  • «آنجا هم کار به درگیری کشید؟»

  • «اعتراض ما کاملاً مسالمت آمیز بود.اما انگلیسی ها به همراه مأموران ساواک به شکلی خشن درصدد سرکوبیش برآمدند.»

  • «این بار هم دستگیر نشدید؟»

  • «می خواستند دستگیرم کنند اما من به موقع تغییر جا دادم.»

  • «به تهران برگشتید؟»

  • «نه باباجون،با قایق به بصره رفتم و از آنجا راهی نجف شدم تا درسم را ادامه بدهم.»

  • «شنیده ام که آنجا عطر فروشی هم کرده اید.»

  • «بله،هم درس می خواندم و هم در اوقات فراغت عطر می فروختم تا بتوانم کتابهایی را که لازم داشتم بخرم.»

  • «مثل یکی از مراجع[8] که در کارگاه برنج کوبی کار می کرد تا با دستمزدش کتاب بخرد.»

  • «ما به گرد پای ایشان نمی رسیدیم اما در حد خود تلاش می کردیم.»

  • «از تهران برایتان پول نمی فرستادند؟»

  • «نه باباجون،پدرم پیش از آن مرحوم شده بود.او هم به جرم مبارزه با سلطنت چند سالی زندانی شد و بعد هم مرحوم شد.»

  • «پس مثل بیشتر طلبه ها در مضیقه مالی بودید.»

  • «بله،آن زمان به رفقا می گفتم دو جور آبگوشت داریم:آآآآآب گوشت و آب گوووووشت!»

  • «و سهم شما از این دو؟»

  • «اولی،البته بیشتر روزها به نان و دوغ قناعت می کردیم.»

  • «این باید درسی باشد برای ما که همه جور امکانات داریم اما خوب درس نمی خوانیم.»

  • «خدا را شکر شما هم درس می خوانید و کارهای بزرگی را انجام می دهید.»

  • «راستی شما در نجف نزد چه کسانی درس خواندید؟»

  • «بزرگانی مثل آیت الله العظمی قمی و علامه عبدالحسین امینی.»

  • «چه طور شد که به ایران برگشتید؟»

  • «برای امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با خطراتی که دینداری مردم را تهدید می کرد.»

  • «چه خطراتی؟»

  • «کمرنگ شدن استقلال کشور،نفوذ غربی ها،کتاب های گمراه کننده ای که نوشته و چاپ         می شد،آیین های ساختگی و...»

  • «جمعیت مبارزه با بی دینی را به همین خاطر درست کردید؟»

  • «بله،باباجون ما دوستانه سراغ افرادی که علیه اعتقادات مردم کار می کردند رفتیم،بارها با آن ها گفت و گو کردیم و نادرستی کارشان را به آنها یادآور شدیم اما افسوس که لجاجت به خرج دادند و حاضر نشدند دست از اقداماتشان بکشند.»

  • «ماجرای پنج هزار نفری که می خواستید به فلسطین بفرستید چه بود؟»

  • «با تشکیل اسرائیل،آیت الله کاشانی از مردم خواست اجتماعی اعتراضی در تهران داشته باشند.من و دوستانم از علاقه مندان مبارزه با اشغالگران قدس برای رفتن به فلسطین ثبت نام کردیم که لیستی پنج هزار نفره نوشته شد اما متأسفانه دولت اجازه رفتن را به ما نداد.»

  • «شما از آیت الله کاشانی در ملی شدن نفت حمایت کردید؟»

  • «بله باباجون،ما ضمن حمایت از آن روحانی مبارز به هدفهای مهمتری می اندیشیدم.»

  • «چه هدف هایی؟»

  • «کنار گذاشتن سلطنت،تشکیل حکومت اسلامی و...»

  • «جمله معروف" هنوز باد به پرچم عمه ما، حضرت معصومه(س) می وزد،‌یزیدیان نابود می‌شوند" را در همین ایام گفتید؟»[9]

  • «بله.»

  • «کتاب "راهنمای حقایق" را نیز به همین منظور نوشتید؟»

  • «بله،تو از کجا می دانی؟»

  • «در سخنان رهبر انقلاب از آن به عنوان قانون اساسی حکومت اسلامی یاد شده است.»

  • «ایشان محبت دارند.خدا را شکر که حالا پرچم اسلام بر دوش ایشان است.»

  • «راستی ماجرای سگی که جلوی در خانه تان می نشست چه بوده؟»

  • «این را دیگر از کی شنیده ای باباجون؟»

  • «از نیره سادات خانم[10]،همسرتان.»

  • «راستش شبی دیدم کسی خود را به درب چوبی خانه می کوبد.اول فکر کردیم مأموران ساواک هستند.با احتیاط لای در را باز کردیم که یک دفعه با ورود سگی که از درد زوزه می کشید جا خوردیم!حیوان زبان بسته توسط مأموران شهرداری مسموم شده بود و داشت جان می کند.فوراً برایش شیر تهیه کردیم و آن را تا صبح آرام آرام به او خوراندیم تا حالش خوب شد »

  • یکی...

  • «یکی چه؟»

    «یکی با سگی نیکویی گم نکرد/ کجا گم شود خیر با نیکمرد؟»

  • «از من چیزهای جالبی می دانی؟»

  • «این تازه اولش است باز می دانم که چالاک و ورزشکار بوده اید!»

  • «نه این طورها هم نیست.»

  • «چرا؛یک بار که با دوستان پیاده از نجف به کربلا می رفته اید مردی هیکلی راه را بر شما می بندد تا دارایی تان را به غارت ببرد اما شما با چالاکی خاصی خنجرش را می گیرید و با آن سرجایش می نشانید.جالب آن که به او می گویید...»

  • «از خدا بترس و دست از راهزنی بردار.»[11]

  • «تازه،شنیده ام که وقتی مریض می شدید نذرهای جالبی می کردید مثل کارگری کردن برای فلان پیرزن مستمند در ساختن خانه و...»[12]

  • «به قول شیخ بهایی"به خدا که هیچ کس را ثمر آن قدر نبخشد/که به روی نا امیدی در بسته باز کردن"»

  • «در زندگی و مبارزه به چه کسی عشق می ورزید؟»

  • «به امام خمینی-ره-) که آرزوی ما برای تشکیل حکومت اسلامی را برآورده کرد.»[13]

  • راستی...

    ***

    صحبت هایمان که به اینجا می رسد جمعیت انبوهی لااله الا الله گویان از سمت مسجد اعظم وارد محوطه حرم می شوند.بر دوش آنها پیکر مطهر شهیدی از شهدای مدافع حرم است.سیل خروشان مشایعت کنندگان به حدی زیاد است که ما را هم همراه خود می کند.خوب می دانم که سید علاقه زیادی به شهدا دارد که خودش هم از جمله آنان است.



[1] - سید مجتبی نواب میرلوحی(معروف به نواب صفوی) رهبر گروه فدائیان اسلام بود که حدود شصت سال پیش پس از سال ها مبارزه با حکومت پهلوی به شهادت رسید.

[2] - سازمان امنیت و اطلاعات کشور در دوره پهلوی که اختصاراً ساواک نامیده می شد.

[3] - شهید نواب صفوی به لحاظ شکل مبارزه با دستگاه سلطنت،قدری متفاوت با آیت الله العظمی بروجردی(ره) می اندیشید و عمل می کرد و اگر شهادتش در سنین جوانی رخ نمی داد شاید همگرایی بیشتری با آن مرجع بزرگ از خود نشان می داد.

[4] - مسجدی در محله خانی آباد تهران

[5] - احمد قوام معروف به قوام السلطنه

[6] - مجتبی نواب صفوی، اندیشه‌ها و... ، حسین خوش نیت، تهران، ۱۳۶۰.

[7] - تکیه کلام معروف شهید نواب"باباجون" بود.(مصاحبه همسر شهید به مناسبت پخش سریال معمای شاه)

[8] - آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی(ره)

[9] - راوی:آیت الله خزعلی(ره)

[10] - نیرالسادات نواب احتشام رضوی

[11] - راوی:علامه محمدتقی جعفری(ره)

[12] - راوی:حجت الاسلام و المسلمین شیخ جعفر شجونی

[13] - آیت الله العظمی سلطانی طباطبایی(ره):حضرت امام(ره) برای کمک به فداییان اسلام مخصوصا آزادیشان خیلی می‌کوشید...(ماهنامه حوزه، شماره 43)


  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی