پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

مصاحبه با علامه مجلسی(ره)

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۱ ب.ظ

 

 

گفت و گو با علامه محمد باقر مجلسی(ره)

 

بیژن شهرامی

علامه امشب خانه ما دعوت دارد و حالا که به همراه پدرم و چند نفر دیگر از شاگردانش دور سفره نشسته اند می خواهند غذا میل کنند.

سید نعمت الله- شاگرد معروف علامه-  دست به سمت ظرف مرغ خوری می برد تا تکه ای گوشت بردارد که یک دفعه آقا به قصد مزاح دستش را می گیرد و می فرماید:«چه کار می کنی؟»

  • «هیچ،تکه ای مرغ برمی دارم.»

  • «بگو بدانم این مرغ زنده است یا مرده؟»

  • «معلوم است استاد،مرده.»

  • «مگر امروز صبح نمی گفتی جابجا کردن مرده(از شهر و دهی به شهر و ده دیگر) جایز نیست!؟

    سید که تازه فهمیده قصد استاد شوخی آمیخته به مبحثی علمی است می خندد و ضمن اشاره به شکمش می گوید:«بله جایز نیست مگر به سمت بهشت!»

    همه می خندند و بسم الله گویان شام می خورند.ساعتی بعد نیز  همه می روند و من می مانم با پدرم و جناب علامه که قرار است قدری بیشتر بمانند.از فرصت استفاده می کنم و می پرسم:

  • «راستی جابجا کردن جسد  جایز نیست؟»

  • «چه طور مگر؟»

  • «راستش چند سال پیش پدربزرگم از دنیا رفت و طبق وصیتش او را به قم بردیم تا در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها دفن شود.»

  • «نظر سید محترم است اما من چنین عقیده ای ندارم.»

  • «این اختلاف نظر از کجا سرچشمه می گیرد.»

  • «راستش پسرم ما دستمان از دامان پاک ائمه اطهار علیهم السلام کوتاه است و خود باید جواب سؤال هایی دینی و اعتقادی مان را پیدا کنیم.آن هم با صرف وقت زیاد و جست و جو در قرآن و کتاب های حدیثی و مانند آن.پس نباید انتظار داشت برداشت من با برداشت جناب سید یا هر عالم دیگری یکسان باشد.»

  • «پس به همین خاطر است که نظر مراجع دینی درباره مسائل یکسان نیست؟»

  • «بله،البته در خیلی از مسائل نظرشان یکی است اما در بعضی مسائل هم اختلاف دیدگاه دارند.»

  • شما پیش از این که مجتهد شوید مقلد که بودید؟

  • پدرم که از عالمان بزرگ بود و توفیق شاگردی شیخ بهایی را داشت.

  • حتماً نزدشان هم درس خوانده اید؟

  • بله و همچنین جناب ملاصدرا و فیض کاشانی و دیگران.

  • ملاصدرا را می شناسم او همان کسی است که وقتی هیچ راهی برای یافتن پاسخ پرسش هایش پیدا نمی کرد به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها می رفت و با خواندن نماز از خدا کمک می طلبید.

  • آری من هم عشق به نماز را از پدر و مادر و این استادان بزرگ آموختم جوری که در چهار سالگی به همراه پدرم برای نماز جماعت به مسجد می رفتم و علاوه بر خواندن نماز بچه های شلوغکار را نصیحت می کردم!

  • چه جالب،خودتان در بچگی شلوغکار نبودید؟

  • شلوغکاری در ذات کودکان است اما جایش مسجد که محل عبادت و راز و نیاز با خدا است نیست،هست؟

  • نه نیست،بچه ها باید در مسجد کنار پدر یا مادرشان بنشینند و ادب را رعایت کنند.

  • (با خنده)من عالمی را می شناسم که در کودکی هر وقت اذیت می کرد و در معرض تنبیه قرار می گرفت آیه سجده دار می خواند تا پدرش با شنیدن آن به سجده برود و خود بگریزد!

  • (با خنده) کاش من هم این نقشه را بلد بودم.

  • اسلام خیلی سفارش بچه ها را کرده است.من تعداد زیادی حدیث را در این باره در  کتاب "بحار الانوار" آورده ام.

  • بحار الانوار یعنی چه؟

  • یعنی "دریاهای نور" ،اسم یکی از کتابهایم است؟

  • می توانم آن را بخرم؟

  • چکیده اش را شاید!

  • مگر چند جلد است؟

  • صد و ده جلدی می شود.

  • صد و ده جلد!؟

  • بله،تعجب کردی؟

  • خوب زیاد است،نوشتن صد و ده جلد کتاب کار دشواری است،لابد به جز آن کتاب دیگری  ندارید؟

  • چرا،کتابهای دیگری هم دارم.

  • چه جالب،چند تا هستند؟

  • ای،چند تایی می شوند.

  • لطفاً دقیق بگویید.

  • حدود پنجاه عنوان کتاب نوشته ام.

  • که بحار الانوار صد و ده جلدی تنها یکی از آنهاست!؟

  • بله.

  • به فارسی یا عربی؟

  •  هر دو.

  • آن زمان دستگاه تایپ که نبود کتاب ها را با دست می نوشتید؟

  • بله،نسخه های خطی کتاب هایم موجود هستند.

  • راست می گویید،من دستخط شما را قبلاً در حرم امام رضا علیه السلام دیده ام،مزار استادتان شیخ بهایی هم آنجاست.

  • درود خدا بر امام رضا و عالمانی مثل شیخ بهایی که پیرو او بودند.

  • من در سریال شیخ بهایی دیدم که او از نظر دینی شخص اول کشور بودند.شما چه طور؟

  • من هم خدمتگزار اسلام و مسلمانان هستم.

  • ولی فکر می کنم حالا شما شخص اول هستید و الا مقام شیخ الاسلامی را نداشتید.

  • به این مقام ها نباید دلخوش کرد باید به دین و مردم خدمت کرد.باید حاکمان را نصیحت کرد به فکر مردم باشند.

  • شما هم این کار را کرده اید؟

  • بله من شاه سلیمان و و ولیعهدش را نصیحت می کنم.کتابی را هم در این رابطه نوشته ام تا به دست آیندگان برسد.

  • حکومت صفوی و حاکمانش خیلی احترام شما را دارند.

  • احترام واقعی آن است که به نصیحت هایم خوب گوش دهند.

  • یعنی بعضی وقت ها به حرف هایتان گوش نمی دهند.

  • اگر گوش می دادند وضع دربارشان و اوضاع مملکت بهتر از این ها بود.

  • راستی چرا به شما مجلسی می گویند؟

  • ما در اصل اهل قریه"مجلس" در نزدیکی اصفهان هستیم به همین خاطر شهرتمان "مجلسی" شده است.

  • خانم "آمنه بیگم" از بستگان شماست؟

  • بله،خواهرم است که درس دین خوانده.

  • مجسمه اش را در یکی از پارک های نزدیک میدان نقش جهان دیده ام.

  • او همسر ملا صالح مازندرانی است.

  • اتفاقاً مجسمه او را هم در آنجا دیده ام.

  • (با خنده)مجسمه من چه طور؟

  • تندیس زیبایی از شما را در اول خیابانی که مزین به نام شما و پدرتان است نصب کرده اند. ساخته استاد رضا قره باغی است.

  • پدرم حق بزرگی بر گردنم دارد.

  • من به زیارت آرامگاهش رفته ام.مرقدش زیارتگاه مردم است.

  • مزارش در نزدیکی مسجد عتیق است.

  • بله و میدان امام علی علیه السلام.

  • سبزه میدان را می گویی؟

  • بله،سبزه میدان را حالا به شکل و شمایل میدان نقش جهان ساخته اند و نام مولا علی علیه السلام را برآن نهاده اند.

  • چه خوب:

    اگر چشم داری به دیگر سرای

    به نزد نبی و علی گیر جای

  • خودتان هم شعر می گویید؟

  • خیر،ولی پدربزرگم شاعر بوده است.

  • اسمشان چیست؟

  • ملا مقصود.

  • حالا هم زنده هستند.

  • نه عمرش را داده به شما.

  • خبر دارید من برایتان شعر گفته ام

  • نه،من که قابل نیستم.

  • اختیار دارید،من گفته ام:

    مجلسی نه،اختر نصف جهان

    مجلسی نه،عالمی نیکو بیان...

  • شما محبت دارید حالا من هم به عنوان هدیه حدیثی زیبا  از بحار الانوار را برایت می خوانم:

  • چه خوب.

  • پشت سر دوست و رفیقت چیزی را بگو که دوست داری پشت سرت بگوید.[1]

  • چه حدیث زیبایی،از کیست؟

  • از مولا و سرورمان امام حسین علیه السلام.

  • من هم حدیثی از امام حسین بلدم.

  • بفرما پسرم.

  • آقا می فرماید:من به نماز عشق می ورزم.

  • درود خدا بر امام حسین علیه السلام و تو که ما را به یاد نماز انداختی،ببینم تا اذان صبح چه قدر مانده؟

  • از خنده اش می فهمم منظورش از اذان صبح به درازا کشیدن گفت و گویمان است.بلند می شوم تا او چند کلمه ای هم با پدرم خلوت کند.



[1] -بحار الانوار،ج78،ص127.


  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی