پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

۵۰ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید آیت الله سید محمد علی  قاضی طباطبایی(ره)

 

بیژن شهرامی

به قفسه های پر از کتاب اتاقش که نگاه می کنم می خندد و می گوید:

  • خیالت راحت باشد،داخلشان پول نیست!

  • (با تعجب):پول!؟

  • (با خنده):بله،بعضی ها پولشان را لای  کتاب می گذارند چون فکر می کنند کسی دیگر کتاب نمی خواند!

  • من هم لای کتاب چند تا اسکناس تا نخورده دارم.عید غدیر امسال از آقا سیدهای محله مان گرفته ام.

  • (با خنده)من هم سیدم ،یادم باشد عیدی ات را بدهم.

  • چه خوب!حالا عیدی تان کتاب است یا پول؟

  • هر دوتایش!

  • از این بهتر نمی شود.

  • خواهش می کنم.

  • راستی این همه کتاب را خوانده اید؟

  • سعی کرده ام هر کتابی را که تهیه می کنم اول تمام یا مقداری از آن را بخوانم بعد در قفسه کتابخانه ام بگذارم.این طوری بهتر نیست؟

  • چرا بهتر است.راستی خودتان هم کتاب نوشته اید؟

  • بله،تألیفاتی دارم مثل تحقیق درباره اربعین و...

  • چه خوب،مردم الآن به این کتاب بیشتر نیاز دارند.

  • چه طور؟

  • خوب چند سالی است مردم در ایام اربعین به عراق می روند و مسیر نجف تا کربلا را پیاده طی می کنند.

  • کار بسیار ارزنده ای است،من هم در زمان زندگی در عراق موفق به زیارت اربعین امام حسین علیه السلام شده ام.

  • مگر در عراق هم زندگی کرده اید؟

  • بله چند سالی در آنجا تبعید بودم.

  • تبعید؟برای چه؟

  • برای مبارزه با حکومت پادشاهی در ایران.

  • در آنجا چه می کردید؟

  • شاگرد امام خمینی(ره) بودم و از آنجا با مردم انقلابی شهر و کشورم ارتباط داشتم؛البته با زحمت فراوان.

  • شما تبریزی هستید؟

  • (با خنده)هم بله و هم نه!

  • چه طور؟

  • راستش این قدر به شهرهای مختلف تبعید شده ام که حس می کنم متعلق به همه شهرهای کشورم هستم.

  • به چه شهرهایی؟

  • مشهد،قم،تهران،بافت کرمان،زنجان و...

  • پدرتان چه؟او هم با حکومت پادشاهی مبارزه می کرد؟

  • بله،اتفاقاً دفعه اول با او طعم تبعید را چشیدم.

  • در کجا؟

  • در مشهد.جالب این که بعد از تبعید خانه مان را هم به بهانه کشیدن خیابان خراب کردند تا یک وقت فکر برگشتن به سرمان نزند!

  • برگشتید؟

  • بله اما چندین مرتبه دیگر این ماجرا تکرار شد تا این که انقلاب به پیروزی رسید.در یکی از همین برگشتن ها جمعیت زیادی از ایستگاه راه آهن تا چند خیابان آن طرف تر به استقبال آمده بودند که باعث تعجب ساواکی ها شد.

  • حتماً از دوران تبعیدتان هم خاطراتی دارید.

  • تا دلت بخواهد.در این رابطه کتابی هم نوشته ام.

  • کتاب خاطرات؟

  • بیشتر شبیه سفرنامه است.

  • چاپ شده؟

  • نه خیر.

  • می شود یکی از مطالبش را برایم تعریف کنید؟

  • با کمال میل،زمانی که در شهر بافت تبعید بودم یکی از مأموران ساواک وظیفه داشت هر روز بیاید و از  من امضاء بگیرد که پایم را از شهر بیرون نگذاشته ام.او برای بی احترامی به من به جای در از پنجره خود را به داخل اتاقم می انداخت،آن هم با پوتین پایش!

    چند روزی بی ادبی او را تحمل کردم اما وقتی دیدم به تذکراتم توجهی ندارد کتابی ضخیم و سنگین را برداشتم و محکم به گردنش کوبیدم.

    انجام این کار همان و گریختنش همان.از فردای آن روز نیز با ترس و لرز می آمد تا برگه را امضاء کنم البته نه از پنجره، بلکه از در.

  • راستی چرا به شما لقب"خمینی آذربایجان" را داده اند؟

  • من کجا و امام خمینی (ره) کجا!

  • نمی خواهید جواب بدهید؟

  • چرا،اما شاید باور نکنی،این لقب را پیش از آن که دوستان و علاقه مندان امام و انقلاب به من بدهند اداره ساواک به من داده بود!

  • چه طور؟

  • بعد از انقلاب که مراکز ساواک به دست مردم افتاد معلوم شد در نامه های محرمانه شان به من این لقب را داده بودند.آنها خوب می دانستند من چه قدر به امام خمینی(ره)و اهدافش ایمان دارم.

  • چه طور شد که امام جمعه تبریز شدید؟

  • بعد از برپایی نماز جمعه در تهران امام خمینی(ره) مرا به امامت جمعه تبریز برگزیدند و این مسئولیت سنگین بر دوشم قرار گرفت.

  • راستی چرا به بچه ها این قدر احترام می گذارید.من خودم بارها دیده ام جلوی پای آن ها نیز بلند می شوید؟

  • من چند مرتبه از امام خمینی(ره) شنیدم که می فرمود امیدم به دانش آموزان است.از آن زمان به بعد بیشتر از قبل به آنان توجه داشته ام.

  • (با خنده):راستی جلوی پایت بلند شدم.

  • بله،قول عیدی هم دادید!

  • (با خنده)فکر کردم یادت رفته!

    آقا بر می خیزد و من هم به احترامش بلند می شوم.دلم می خواهد از او بخواهم درباره حضورش در جبهه ها نیز چیزی بگوید اما یادم می آید او تنها یکی دو ماه بعد از شروع جنگ به شهادت رسیده است.

    حالا که سالها از شهادت آن عالم فرزانه و نخستین شهید محراب  می گذرد باز هم به هدیه های آن روزش فکر می کنم.یادش گرامی...


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با سید احمد خمینی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۳ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با یادگار امام(ره)

 

بیژن شهرامی

زاهدان مرکز استان پهناور سیستان و بلوچستان است و من که به همراه پدرم چند روزی طعم شیرین مهمان نوازی مردمش را چشیده ایم حالا در پایان مسافرتمان به فرودگاه آمده ایم تا به تهران برگردیم.

در ترمینال فرودگاه  و درست موقعی که می خواهیم کارت پرواز بگیریم پدرم متوجه چهره ای آشنا می شود که احتمالاً او را قبلاً دیده است اما نه در لباس بلوچی.

پدرم جلو می رود و با او هم صحبت می شود و خیلی زود پی می برد  کسی نیست جز حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی(ره) است که به صورت ناشناس به این قسمت از ایران آمده است تا شخصاً از مشکلات مردم باخبر شود و گزارشش را خدمت امام خمینی(ره) ببرد.

در هواپیما من و پدرم کنار دست حاج احمد آقا می نشینیم و این فرصتی است تا با او هم صحبت شویم:

  • اگر ماجرای امروز را با چشم خود نمی دیدیم باور نمی کردیم.

  • خوب،امام دوست دارد از مشکلات مردم باخبر باشد.مسئولان این کار را می کنند اما گاهی لازم است من هم سرکشی هایی داشته باشم و دیده ها و شنیده هایم را برای ایشان بازگو کنم.

  • پس جاهای دیگر هم رفته اید.

  • (با خنده)بهتر نیست به حرف های مهماندار هواپیما گوش دهیم؟

  •  خوب،سکوت کنیم بهتر است اگر چه حرف هایش تکراری است!

    چند لحظه بعد:

  • زاهدان خیر بود؟

  • برای مسابقات کشتی آمده بودیم.

  • (با لبخند)چه خوب!من هم وقتی سن و سال تو را داشتم اهل ورزش بودم،مخصوصاً فوتبال!

  • فوتبال!؟

  • بله،تعجب کردی؟

  • راستش...

  • (با خنده)به من نمی آید!؟

  • چرا،اما انتظارش را نداشتم.

  • حق داری،من دوره ابتدایی را در دبستان صنیع الدوله قم گذراندم.زنگ های ورزش در حیاط مدرسه و اوقات فراغت در زمین های خاکی محله، فوتبال بازی می کردیم. بعدها هم جذب یکی از تیم های فوتبال شدم.

  • کدام تیم؟

  • اول تیم شاهین قم بعد هم شاهین تهران که آن وقت ها نه نفر از بازیکنانش عضو تیم ملی بودند.

  • دروازه بان بودید؟

  • کاپیتان بودم،(با خنده)یک بار هم به تیم حریف  سه گل زدم!

  • امام مخالفتی با فوتبال کردنتان نداشت؟

  • (با لبخند)نه تنها مخالف نبود که تشویق هم می کرد مثلاً اگر غمگین بودم سر شوخی را باز می کرد و می فرمود:مگرتیمت فوتبالت باخته!؟

  • حالا هم فوتبال می کنید؟

  • (با لبخند) نه دیگر،اما همچنان ورزش کردن را دوست دارم.اگر فرصت هم بشود بعضی از بازی های تیم ملی و جام جهانی را تماشا می کنم.

  • با فوتبالیست ها ارتباط دارید؟

  • بله،چند وقت پیش سرمربی تیم شاهین را دیدم ؛ از همکلاسی های دوره ابتدایی ام است.از او پرسیدم چندم لیگ هستید؟گفت:ششم.گفتم:هر وقت قهرمان شدید بیایید تا شما را خدمت امام ببرم.

  • اول شدند؟

  • بله.

  • به قولتان عمل کردید؟

  • چرا که نه،خدمت امام رسیدند و از او شنیدند که"من ورزشکار نیستم اما ورزشکاران را دوست دارم."

  • چرا فوتبال را ادامه ندادید؟

  • بازداشت و تبعید امام باعث شد از دنیای فوتبال خداحافظی کنم و توانم را برای پیروزی انقلاب بگذارم.

  • به کجا تبعید شدند؟

  • به عراق.

  • چرا آنجا؟

  • حکومت شاه می دانست عالمان زیادی در شهر نجف هستند و اگر امام آنجا باشد کمتر جلب توجه می کند،درست مثل چراغی که آن را کنار چراغ های دیگر بگذارند.

  • اما این طور نشد.

  • بله،امام به خواست خدا در نجف هم دیده شد و انقلاب را از راه دور رهبری کرد.

  • شما در آن سال ها چند ساله بودید؟

  • 15،16 ساله.

  • فعالیت انقلابی هم داشتید؟

  • بعد از تبعید امام به عراق چند مرتبه به آنجا رفتم،دیپلم هم که گرفتم به درس های حوزه و فعالیت های مربوط به انقلاب پرداختم.ابتدا تلاش های انقلابی برادرم را کافی می دانستم اما بعد به این نتیجه رسیدم که خودم هم باید وارد میدان مبارزه بشوم.اول اعلامیه و پیام های امام را با خود به ایران می آوردم و به خانواده هایی که زندانی و تبعیدی داشتند سرکشی می کردم،مدتی هم ساواک مرا زندانی کرد و بقیه ماجراها.

  • حاج آقا مصطفی کی شهید شد؟

  • سال1356.

  • آن زمان باید سی ساله بوده باشید.

  • بله،همین حدود بود.

  • و اثرش بر شما؟

  • شهادت برادرم می توانست ضربه روحی سختی به من و مادر و خواهرانم بزند اما آرامش مثال زدنی امام مانع از آن می شد.

  • بعد از شهادت برادر،وظایفش بر دوش شما قرار گرفت؟

  • بله، من وظیفه خودم می دیدم همراه امام باشم حتی در چهار پنج ماهی که به فرانسه مهاجرت کردیم.

  • شما به جبهه ها هم مخفیانه می روید؟

  • (با خنده) اهمیت جبهه از پشت جبهه کمتر نیست.

  • پس آموزش نظامی دیده اید؟

  • بله،در لبنان از دکتر مصطفی چمران آموزش نظامی دیدم.آن زمان قصدمان مبارزه با حکومت پهلوی بود اما در دفاع مقدس به کارمان آمد.

  • از شهید شدن نمی ترسید.

  • (با خنده) اگر من شهید شوم بنیاد شهید پدر و مادرم را برای زیارت به سوریه می فرستد!

  • چرا برای نخست وزیری و رئیس جمهوری اسم نمی نویسید.حتماً رأی می آورید.

  • کمک به امام کمتر از اینها نیست.ضمن آن که امام دوست ندارد فرزندانش رئیس جایی باشند.

  • درست مثل مقام معظم رهبری.

  • بله،آیت الله خامنه ای آیینه تمام نمای امام است.یک بار که او در ایام ریاست جمهوری به کره شمالی سفر کرده بود امام با دیدن گزارش آن از تلویزیون فرمود آقای خامنه ای برای رهبری لیاقت دارد.

  • زندگی با امام سخت نیست؟

  • از چه نظر؟

  • مثلاً امام دوست دارد ساده زندگی کند اما ممکن است خانواده اش نخواهند.

  • از این نظر نه اما رئیس دفتر امام بودن سخت است.

  • چرا؟

  • چون امام خیلی به نظم اهمیت می دهد جوری که گفته اند پلیس دهکده نوفل لوشاتو ساعتش را با ورود و خروج ایشان از خانه تنظیم می کرده است.من باید جوری برنامه ریزی کنم که همه چیز به نحو احسن انجام شود از تهیه گزارش های روزانه از اوضاع و احوال کشور و جبهه ها گرفته تا دیدارهای مردمی و آمد و شد مسئولان و...

    امام دوست دارد در جریان کوچکترین مسائل کشور هم باشد و از طرفی پزشکان اصرار دارند مراعات کسالت قلبی او را بکنم و هر خبری را به ایشان نگویم.

  • وقت و زمانی برای شخص خودتان و خانواده تان هم می ماند.

  • (با خنده)خدا را شکر که همسر و خانواده خوبی دارم که موقعیتم را درک می کنند.

  • شنیده ام که همسرتان در گردآوری شعرهای امام نقش مهمی داشته است.

  • بله او به شعر علاقه دارد،امام هم یک بار جوابش را با شعر داده است:

    فاطی که ز من نامه عرفانی خواست

    از مورچه ای تخت سلیمانی خواست...

  • پس منظور امام از فاطی در این شعر همسر شما بوده است؟

  • (با خنده)بله،من که با او ازدواج کردم اولین حرفم را در قالب شعر زدم و او به شعر علاقه مند شد:

    دست من گیر که این دست همان است که من

    بارها از غم هجران تو بر سر زده ام...

  • چه روح لطیفی دارید.

  • این را از امام و مادرم دارم.

  • راستی مادر خوب هستند؟

  • بله،خدا را شکر،او نه تنها مادر که معلمم هم بوده است.او مثل کوه پشت سر امام ایستاده است.امام هم خیلی او را دوست دارد.تا او سر سفره ننشیند غذا نمی خورد.تازه در کارهای خانه به او کمک می کند.

  • عکس چای ریختنشان را هم دیده ام.

  • ...

    گفت وگوی من با یادگار امام آن چنان برایم شیرین است که متوجه گذشت زمان و پایان سفر هوایی مان نمی شوم.هواپیما دور پایتخت چرخی می زند و پس از کم کردن ارتفاع، در فرودگاه مهرآباد بر زمین می نشیند.

    دل کندن از حاج احمد آقا سخت است اما وقتی من و خانواده ام را برای دیدار با امام دعوت می کند آرام می گیرم.از این که دوباره می توانم او را ببینم حس خیلی خوبی دارم.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شیخ صدوق(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ب.ظ

به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با شیخ صدوق (ره)

بیژن شهرامی

 

سالها فکر می کردم جناب شیخ صدوق(ره) همان شهید محراب آیت الله صدوقی(ره) است تا این که امسال عید برای زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به شهر مقدس قم رفتیم و به جای اقامت در  هتل که پول بسیاری می خواست - سراغ ستاد اسکان آموزش و پرورش رفتیم و مهمان مدرسه ای نوساز و زیبا شدیم که اسم حضرت شیخ  بر سر درش نوشته شده بود.

در ورودی آموزشگاه تابلویی به چشم می خورد که علاقه مندان را با زندگی ایشان آشناتر می کرد جوری که احساس می کردی رو به رویش ایستاده ای و  هم کلامش شده ای:

  • شما با دعای امام زمان علیه السلام به دنیا آمده اید؟

  • بله،پدرم صاحب فرزند نمی شد نامه ای برای حضرت نوشت و از ایشان تقاضا کرد دعایش فرماید.

  • نامه را چه طور به دست امام زمان علیه السلام رساند؟

  • آن زمان دوره غیبت صغری بود و از طریق نمایندگان آقا می شد با حضرتش در ارتباط بود.

  • حضرت در پاسخ چه فرمودند؟

  • پیغام داده بودند که «از خداوند خواسته ایم دو پسر به تو بدهد که وجودشان، پر از خیر و برکت باشد.»

  • منظورشان از دو پسر یکی شما  هستید که اسمتان" محمد" است و دیگری؟

  • و دیگری برادرم "حسین" است که نزد من درس خواند و به لباس عالمان دین درآمد.

  • نزد پدرتان هم درس خوانده اید؟

  • بله،پدرم مجتهد بود ضمن آن که در بازار مغازه ای کوچک داشت.

  • مغازه!؟

  • بله،او از این طریق خرج خود و خانواده اش را به دست می آورد.

  • من به تازگی پی برده ام که شما تألیفات مهمی[1] داشته اید.

  • آری تألیفاتی دارم.

  • کدام یک را بهتر از همه می دانید؟

  • هر کتاب بنا به ضرورتی نوشته شده است و در جای خودش باید بهترین باشد اما...

  • اما چه؟

  • اما شاید بتوان یکی از آنها را مهمتر و مشهورتر از بقیه دانست.

  • کدام یک؟

  • کتابی که در بلخ نوشتم.

  • بلخ افغانستان؟

  • آری.

  • مگر شما بلخ هم رفته اید؟

  • آری.

  • برای تبلیغ دین؟

  • هم برای تبلیغ و هم برای این که حاکمان بی لیاقت بعضی از شهرهای ایران آن روز چشم دیدن من و فعالیت های علمی ام را نداشتند.

  • در بلخ وضع بهتر بود؟

  • آری شیعیان آنجا حاکمی از خودشان داشتند که دوستدار علم و دانش بود.

  • اسم کتابتان چیست؟

  • "من لایحضره الفقیه.»

  • یعنی چه؟

  • یعنی"برای کسی که به فقیه دسترسی ندارد"

  • این اسم طولانی نیست؟

  • خوب، در زمان ما اسم کتابها معمولاً عبارات چند کلمه ای بود.

  • حالا چرا این اسم را انتخاب کردید؟

  • راستش برای اولین بار شبیه این اسم را حکیم محمد بن زکریای رازی برای یکی از کتاب هایش برگزید.

  • کدام کتاب؟

  • "من لا یحضره الطبیب"(برای کسی که به پزشک دسترسی ندارد)[2]

  • موضوع کتاب شما چیست؟

  • سخنان حضرات معصومین علیهم السلام.

  • منظورتان حدیث است؟

  • آری در این کتاب حدود شش هزار حدیث معتبر وجود دارد.

  • فکر کنم دنبال احادیث کاربردی رفته اید.

  • بله،زمانی که در منطقه بلخ بودم یکی از سادات آن منطقه از من خواست کتابی خودآموز در حوزه "دین" با موضوع نماز،زکات،سفر،شکار،ازدواج،قضاوت ارث و... بنویسم،من هم این فکر را پسندیدم و برآن شدم تا با تألیف کتابی این چنینی جوابگوی پرسش های مؤمنانی که به علما دسترسی ندارند باشم.

  • می بایست شاگردان زیادی داشته باشید.

  • آری یکی از خوبی های مسافرت این است که...

  • (با خنده)نماز نصف می شود،غذا دو برابر و کار هم هیچ!

  • (با لبخند)درست است و یکی هم این که انسان می تواند شاگردان بیشتری را درس بدهد.

  • بهترین شاگردتان چه کسی بوده است؟

  • جناب شیخ مفید.

  • می شناسمشان،پارسال در حرم امام رضا علیه السلام خدمتشان رسیدم،حالا که خوب فکر می کنم می بینم از شما خیلی تعریف می کرد.مثلاً می گفت خیلی خوب درس می دهید و آن قدر راستگو بوده اید که لقب صدوق (بسیار راستگو) را به شما داده اند.

  • خوبی از خودش است.

  • خیلی دلم می خواهد راستگو باشم اما فکر می کنم کار سختی است!

  • اگر به این سخن زیبای امام حسن عسگری علیه السلام دقت کنیم که "تمام بدی های دنیا در خانه ای گرد آمده که مفتاح و کلیدش «دروغ» است"راحت تر می توانیم راست بگوییم و از دروغ گویی بپرهیزیم.

  • چرا به شما ابن بابویه می گویند؟

  •  جناب"بابویه" پدربزرگ پدربزرگم بوده است و آن چنان شهرتی داشته که حالا ما را هم به نام او می شناسند.

  • همان طور که مردم امامان بعد از امام رضا علیه السلام را "ابن الرضا(فرزند امام رضا)" صدا می زده اند.

  • شکر خدا اطلاعات دینی و تاریخی خوبی داری.

  • متشکرم.راستی مگر شما قمی نبوده اید؟

  • چرا.

  • پس چرا مزارتان در شهرری است؟

  • یکی از درهای بهشت به سمت قم و حرم کریمه اهل بیت(س) باز می شود و من نمی خواهم یک راست وارد بهشت شوم.

  • چرا؟

  • راستش دلم می خواهد قبل از ورود به بهشت از صحرای محشر عبور کنم و بزرگی اهل بیت پیامبر علیهم السلام را ببینم.

  • می شود توضیح بیشتری  بدهید؟

  • بله فرزندم،در صحرای محشر دوستداران اهل بیت پیامبر(ص) ستوده می شوند و بهره مند از شفاعتشان راهی بهشت می شوند و دشمنانشان مورد سرزنش قرار می گیرند و به سزای اعمالشان می رسند و این چیزهایی است که دیدن دارند.

    ***

    دوست دارم  با جناب شیخ بیشتر صحبت کنم اما پدر و مادرم که آماده رفتن به حرم مطهر و جمکران هستند صدایم می زنند...

    دلم می خواهد موقع برگشتن شعر زیر را برایش بخوانم:

    سحر پرسید گل را، بلبلی مست

    ز تو آیا بود اینجا معطر؟

    و یا از قمصر کاشان روانه

    بود این سو گلاب و عود و عنبر؟

    بگو این حسن و این زیبایی از چیست

    جوابت هست چون قند مکرر

    بگفتا هیچ یک،خفته در اینجا

    فقیهی پارسا،مردی مطهر

    امین دین،محدث،شیخ صدوق

    که نامش کرده دلها را مسخر

    هم او که در جوار نیّر ری

    صحیح و سالمش دیدند پیکر

    هم او که نور خورشید وجودش

    فتاده روی هر دیوار و هر در

    بلی بوی خوشی گر هست از اوست

    نی از امثال من یا باغ ازهر.[3]



[1] - تعداد کتاب های جناب شیخ صدوق(ره) را در حدود سیصد جلد نوشته اند که خصال و علل الشرایع از جمله آنها می باشند.

[2] - اسم دیگر این کتاب"طب الفقرا" است.

[3] - سروده مؤلف


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با آیت الله الحق قاضی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گو با آیت الله سید علی آقا قاضی(ره)

بیژن شهرامی

همین طور که مشغول برچیدن میوه هستم چشمم به سیدی روحانی می افتد که مقداری کاهوی پلاسیده را جدا کرده و قصد بردنشان را دارد!

اول فکر می کنم دست و بالش خالی است و می خواهد آنها را همین طوری ببرد اما وقتی می بینم آنها را با اصرار در ترازو می گذارد و پولش را هم قدری بیشتر می دهد تعجب می کنم!

کمی این پا و آن پا کردن کافی است تا سید برود و من بمانم و پیرمرد میوه فروش و پرسیدن این سؤال که چرا او کاهوهای پلاسیده را برد اما پول کاهوی سالم را داد حال آن که با زیر و رو کردن بار کاهوها می توانست جنس بهتری را به خانه ببرد.

پیرمرد میوه فروش از پشت عینک ته استکانیش نگاهی به من می اندازد و می گوید:هر که جای تو هم بود تعجب می کرد!

  • خوب،نگفتید او کیست؟

  • عالم بزرگ نجف،آقا سید علی قاضی.

  • و دلیل کارش؟

  • راستش او از وضع زندگیم خبر دارد و با این کار می خواهد کمکی به من کند بدون آن که منتی سر من گذاشته باشد.

  • چه آدم خوبی!

  • آدم نه،فرشته است.همه از خوبیش می گویند.همین آقا رحیم حمامچی برایم تعریف کرد هر وقت سید به گرمابه می رود به او هم کمک می کند،بنده خدا مشتریش کم است و به قول معروف همیشه هشتش گرو نهش است.(کنایه از نیازمند بودن)

  • پس باید وضع آقا سید خوب باشد!

  • اتفاقاً برعکس.

  • چه طور؟

  • خانه و زندگیش را دیده ام.بسیار ساده است.حتی شنیده ام گاهی برای تهیه نان برای خانواده اش مجبور شده کتاب هایش را بفروشد.

  • کتاب هایش!؟

  • بله،کالای قابل فروش دیگری که در خانه ندارد...

    ***

    این ماجرای جالب مرا به او علاقه مند می کند اما توفیق دیدنش وقتی نصیبم می شود که با یکی از فرزندانش هم کلاس و دوست می شوم و به این ترتیب پایم به خانه شان باز می شود:

  • محمد حسن خیلی از شما تعریف می کند.

  • (با خنده) سید محمد حسن از این شکرها زیاد می خورد!

  • او می گوید بچه که بوده شما از بازی کردنش دفاع می کرده اید.

  • (با خنده)خوب بازی بچه ها را نباید به بازی گرفت.مگر نه؟

  • (با خنده)بله،درست می فرمایید.

  • مادر محمد حسین و برادرانش مخالف بازی کردنشان در کوچه بود.او می گفت تن و لباسشان کثیف می شود و این کثیفی را به خانه و روی زیرانداز و رخت خواب می آورند.

  • نتیجه؟

  • کم و بیش به بازی شان می رسیدند بعد هم در حیاط دست و پایشان را می شستند و ترگل و ورگل خدمت مادرشان می رسیدند.

  • محمد حسن می گوید علاقه اش به نماز به خاطر این است که سخت گیری نمی کرده اید.

  • با سخت گیری بچه ای نمازخوان نمی شود.

  • او می گوید در خردسالی می خواسته نماز شب بخواند اما شما نگذاشته اید و حتی گفته اید این جور کارها به شما نمی آید!

  • بله،عبادت سنگین در کودکی بیشتر وقت ها باعث بی اعتنایی به آن در بزرگسالی می شود. او حالا علاوه بر این که نمازهای پنج گانه را در اول وقت می خواند اهل نماز شب نیز هست و من هم تشویقش می کنم.

  • من هم بعضی وقت ها می خوانم.

  • چه خوب،بزرگ که شدی  سعی کن هر شب بخوانی.من به شاگردانم گفته ام اگر آسایش این دنیا را می خواهند نماز شب بخوانند و اگر آرامش و راحتی آخرت را می جویند باز همین طور.

  • دلتان برای تبریز تنگ نمی شود؟

  • زادگاهم را دوست دارم اما همسایگی علی علیه السلام را بیشتر.

  • محمدحسن می گوید مرحوم پدرتان طاقت دوری تان را نداشته است.

  • بله،تا او اجازه نداد به اینجا نیامدم.

  • چه وقت اجازه داد؟

  • بعد از مدتها دعایم گرفت و پدرم که خوش نداشت از او دور شوم- خودش پیشنهاد داد روحانی کاروانی از زائران تبریزی در سفر کربلا باشم.

  • قبول کردید؟

  • بله.

  • چه طور ماندگار شدید؟

  • پیش از پایان آن سفر زیارتی پدرم درگذشت و من که طاقت دیدن جای خالیش را نداشتم در نجف ماندگار شدم تا در کنار حرم با صفای امام علی علیه السلام و پیش استادان بزرگ حوزه درسم را ادامه بدهم.

  • پس مادرتان؟

  • او قبلاً از دنیا رفته بود.

  • آن موقع مجرد بودید؟

  • نه ،خانواده ام همراهم بودند.البته آن موقع هنوز آقا سید محمد حسن به دنیا نیامده بود.

  • راستی "طی الارض" چیست؟

  • (با خنده)طی الچی چی؟

  • طی الارض.

  • این را از که شنیده ای؟

  • از آقایی که در محله شما بساط میوه و سبزی پهن می کند و شما مشتریش هستید.

  • "طی الارض"یعنی این که در یک چشم به هم زدن به هر جای دنیا که می خواهی بروی.

  • شما این توانایی را دارید؟

  • اگر به فرض هم داشته باشم که نباید آن را بازگو کنم.

  • چرا؟

  • (با خنده)آن وقت مردم فکر می کنند من کسی هستم.

  • خوب هستید.

  • نه جانم،ما باید مردم را متوجه خدا و بندگان برگزیده اش کنیم نه خودمان.

  • کاش من این توانایی را داشتم.

  • از من به تو نصیحت که دنبال طی الارض،چشم برزخی و مانند این ها نباش.

  • چشم برزخی چیست؟

  • (با خنده)آمدم ابرویش را درست کنم چشمش را کور کردم!(خودم حرف دهانت گذاشتم.)

  • راستی چیست؟

  • جانم برایت بگوید کسانی که چشم برزخی دارند چیزهایی را می بینند که دیگران نمی بینند مثلاً آدمی را که به دیگران ستم می کند به قیافه فلان حیوان درنده می بینند و...

  • راست می گویید.در سریال مختارنامه دیدم که جناب مسلم بن عقیل مردم بی وفای کوفه را برای چند لحظه به قیافه های عجیب و غریب دید.

  • چه جالب!

  • حتماً شما این توانایی را دارید.

  • (با خنده)دیگر چه توانایی های دارم که خودم هم از آن ها بی خبرم؟

  • خوش به حالتان که این ها را دارید.

  • پسرم دنبال این چیزها نباش.

  • پس دنبال چه باشم.

  • الان وظیفه تو و محمدحسن و دیگر بچه ها این است که هم از نظر علمی و هم از نظر دینی رشد کنید.فکر کردن به آن چیزهایی که گفتی به درد شما نمی خورد.مخصوصاً حالا که خیلی ها به دروغ ادعا می کنند می توانند این توانایی ها را در پیروانشان ایجاد کنند.خدا اگر خودش صلاح ببیند این جور چیزها را به انسان بدهد می دهد که البته بار مسئولیتش هم خیلی سنگین است.

  • یعنی شما نوجوان بودید آرزوی داشتن اینها را نداشتید؟

  • نه آن موقع و نه حالا که پیرمرد شده ام.راستش را بخواهی همیشه آرزویم این بوده است که آدم باشم.

  • پس چه کار کنیم که به جاهای خوب برسیم؟

  • با انجام واجبات و دوری جستن از کارهای ناپسند و علاوه بر آن تلاش و کوشش در راه کسب دین و دانش.

  • محمد حسن می گوید شما به نظافت،مرتب بودن ظاهر،استفاده از عطر و مانند اینها اهمیت می دهید.

  • (با خنده)فکر نمی کنم سید محمدحسن چیزی را از قلم انداخته باشد.

    این چیزهایی که گفتی همه سفارش اسلام است.کاش بتوانم آنها را رعایت کنم.

  • راستی شما استاد داشته اید؟

  • (با خنده)مگر تو نداری؟

  • چرا.

  • همه دارند.چهارده معصوم علیهم السلام هم داشته اند چه برسد به طلبه ساده ای مثل من که نزد بزرگانی مثل ملا حسینقلی همدانی و دیگران شاگردی کرده ام.

  • ائمه(س)هم استاد داشته اند!؟

  • بله،خود خداوند مهربان استادشان بوده است تا آنها هم استاد ما باشند.حالا هم که دوره غیبت امام زمان علیه السلام است به جانشینانشان که مراجع دینی هستند مراجعه می کنیم.

  • شما استاد امام خمینی(ره) هم بوده اید؟

  • او پاره تن من بود و به خواست خدا کار بزرگی را انجام داد.

  • آیت الله خویی(ره) چه طور؟

  • (با خنده)اسم او را از دیگر کجا شنیده ای؟

  • راستش شنیده ام عالمی به این اسم شاگردتان بوده است و موقع آمدن به منزل شما -برای مراسم روضه -کفشش را پنهان می کرده است!

  • (با خنده)که آن را نپوشم؟

  • نه،برای این که جفتش نکنید یا دستمالش نکشید.

  • بله درست شنیده ای.خدمت به امام حسین علیه السلام و جلسات مرتبط با ایشان خیلی ارزش دارد من اگر به جایی رسیده باشم به خاطر زیارت آن حضرت  و نیز انس با قرآن بوده است.

  • ...

    ***.

    وقت نماز ظهر نزدیک است و آقا باید به حرم مطهر امام علی علیه السلام برود.شنیده ام او هر وقت مهمان دارد برای رفتن به نماز ابتدا از آنها اجازه می گیرد بعداً بیرون می زند.اگر کمی معطل کنم او از من هم که به قول معروف هنوز یک علف بچه هستم- باید اجازه بگیرد. 


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با آیت الله العظمی بروجردی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با آیت الله العظمی بروجردی(ره)

 

بیژن شهرامی

به خانه عالمی می روم که دیدنش آدم را یاد خدا می اندازد.شنیده ام که او یک بار در ایام جوانی موفق به خواندن نماز شب نمی شود.با پریشانی همسرش را صدا می زند و موضوع را با او در میان می گذارد.نظر آقا این است که شاید غذا و شام دیشب مشکلی داشته که تأثیرش از دست رفتن نماز شب است.

همسر آقا به دو قرص نانی اشاره می کند که یکی از اهل بازار برایشان فرستاده بود و الا بقیه چیزها ساده بودند و حلال.

آقا،مرد بازاری را به خانه دعوت می کند و موضوع را با وی در میان می گذارد.او هم که از کار و بار خود مطمئن است به آردی اشاره می کند که فلان کشاورز برایش آورده و صرف پختن نان ها شده است.شاید کار او اشکال داشته.

فردای آن روز، مرد کشاورز مهمان خانه آقا می شود،موضوع را که می شنود با شرمندگی سرش را پایین می اندازد و می گوید: خدا مرا ببخشد،تقصیر از من است.یک روز که برای آبیاری مزرعه گندمم رفته بودم بدون اجازه همسایه ، مسیر جوی آب را به سمت زمین خودم برگرداندم و گندم هایم را با آبی که نوبتش مال من نبود سیراب کردم...

آقا با ناراحتی می گوید:کاش این کار را نمی کردی،آن وقت شاید نماز شبم قضا نمی رفت...

***.

دیروز عید بود و من و پدرم نتوانستیم در مراسم جشن خانه آقا شرکت کنیم و حالا که روز تعطیل است جهت عرض سلام و تبریک به دیدنش می رویم.

با ورود به خانه دو چیز نظرم را به خود جلب می کند:یکی معماری ساده اما سنتی آن که به انسان آرامش می دهد و یکی هم زیر کرسی نشستن آقا در این هوای گرم!

با تعجب جلو می روم و مثل پدرم سلام و احوال پرسی می کنم اما وقتی می بینم پا درد به او اجازه بلند شدن جلوی پای مهمانان را نمی دهد تازه متوجه ماجرا می شوم.کرسی خاموش است و آقا عمداً آن را برنداشته تا پایش را زیرش دراز کند و حاضران آن را بی احترامی به خود ندانند.

آقا مرا کنار دست خود می نشاند و یک اسکناس نو تا نخورده را از زیر لحاف کرسی درمی آورد و به رسم عیدی به من می دهد:

  • (با لبخند)دیروز برای پستچی های قم عیدانه فرستادم و از یک سال زحمتی که برای آوردن و بردن نامه های من و مردم می کشند تشکر کردم.این یکی مانده بود و سهم تو شد.

  • دست شما درد نکند.

  • (با خنده) خدا را شکر دستم درد نمی کند،پا درد مرا کرسی نشین کرده است.

  • خدا شفا بدهد.

  • إن شاء الله.

  • آخرین بار شما را در گرمابه بازار زیارت کردم.فکر کنم پارسال بود.

  • خدا کربلایی اکبر را رحمت کند.دلاک آنجا بود و پشتم را کیسه می کشید.

  • بی آن که گوش بایستم گفت و گویتان را شنیدم.دلاک می گفت:چه خبر؟تازه چه وسیله ای عجیبی اختراع شده؟

    شما هم با خنده جواب دادید:خبر داری وسیله ای هست که از یک طرف به آن علف می دهند و از آن طرف شیر تازه و گوارا تحویل می گیرند؟دلاک با تعجب گفت:به حق چیزهای ندیده و نشنیده،حالا اسمش چیست؟ شما هم فرمودید:اسمش "گاو" است!

  • (باخنده)ماشاء الله حافظه خوبی داری.کلاس چندمی؟

  • اول راهنمایی هستم.

  • رضا هم اول راهنمایی بود.

  • رضا کیست؟

  • پریشب که ماه رمضان داشت تمام می شد چند نفر را آوردند که هلال ماه نو را دیده بودند از جمله رضا که سن و سال کمی داشت.

    کسی فکر نمی کرد به گواهی او اهمیتی بدهم.

  • چرا؟

  • برای این که به سن تکلیف نرسیده بود.

  • اهمیت دادید؟

  • از او پرسیدم:اهل کجایی؟گفت:فلان روستا.گفتم:پدرت زنده است؟گفت:وقتی می آمدم زنده بود حالا خبر ندارم!از این پاسخ او فهمیدم نوجوان فهمیده و دانایی است که می شود به درستی حرف و گواهیش اطمینان کرد.

  • فکر می کنم شما هم در کودکی و نوجوانی فهمیده و دانا بوده اید که حالا مرجع دینی شیعیان جهان هستید.

  • کودکی و نوجوانی ام در بروجرد گذشت،انگار همین دیروز بود.

  • استادتان که بود؟

  • استادان زیادی داشته ام مثل مرحوم آقا سید حسن مدرس.

  • همان که نماینده مجلس بود و مقابل رضاشاه ایستاد؟

  • بله،او به مردم و نیز به شاگردانش آموخت که انقلابی باشند و جلوی ظلم بایستند.مردم قم که علیه رضاخان قیام کردند خودم را به نجف رساندم و از عالمان بزرگ آنجا خواستم از قیام مردم حمایت کنند.آنها هم حمایت کردند.

    موقع برگشتن،مأموران مرا در مرز دستگیر و زندانی کردند و این آغاز مبارزه من با حکومت پادشاهی بود.

  • آن موقع جوان بودید؟

  • بله،هنوز ازدواج نکرده بودم.

  • پدرم می گوید حاضر نشده اید بر پیکر رضاشاه نماز بخوانید.

  • بله،وقتی پیکر او را از جزیره موریس به ایران برگرداندند از من خواستند به تهران بروم و بر او  نماز بخوانم اما قبول نکردم.

  • دلیل مخالفت و مبارزه استادتان آیت الله مدرس و شما و دیگران با رضا خان چه بود؟

  • این که شخص پادشاه خود را صاحب جان و مال مردم بداند قابل قبول نیست،این که به جای آنان تصمیم بگیرد قابل پذیرش نیست،این که گوش به فرمان خارجی ها باشد و به مبارزه علیه اسلام و آموزه های آن مثل حجاب و عزاداری امام حسین(ع) بپردازد پذیرفتنی نیست،این که زمین های حاصلخیز کشور را به زور از صاحبانش بگیرد و به اسم خود و نزدیکانش کند همین طور و...

  • الآن هم مبارزه می کنید؟

  • حالا زمان مبارزه فرهنگی است.موفق شده ایم کتاب های تعلیمات دینی را به دبستان ها ببریم. قطارها را موظف کرده ایم برای نماز توقف کنند.مسجدها و مدرسه های علمیه زیادی را تأسیس کرده ایم مثل مرکز اسلامی شهر هامبورگ که قرار است اسلام ناب را به جهانیان معرفی کند. به فکر همدلی شیعه و سنی هم بوده ایم که نتیجه خیلی خوبی داشته است.رساله احکام را به زبان روز در اختیار شهروندان قرار داده ایم. در حوزه هم شاگردانی تربیت کرده ایم که در آینده کارهای  بزرگی خواهند کرد.

  •  پدرم می گوید یکی از بهترین رفقایتان آقا سید روح الله خمینی است.

  • درست گفته،او امید آینده اسلام و انقلاب است.دانشمندی برجسته و مجاهدی شجاع که إن شاء الله موفق به انجام کارهای بزرگی خواهد شد.

  • راستی چرا حاضر نشدید پادشاه عربستان به دیدنتان بیاید؟اگر می آمد ما به عنوان شیعه احساس غرور می کردیم.

  • (با خنده) ماشاء الله خبرهای دسته اولی داری!

  • شما محبت دارید.

  • شاه مکه قرار بود به دیدن ما بیاید اما افسوس که وهابی است.وهابی ها برداشت خیلی بدی از اسلام دارند و این باعث می شود مردم دنیا اسلام را دینی خشن بدانند حال آن که اسلام دین رحمت و مهربانی است.

  • اگر می آمد چه اتفاقی می افتاد؟

  • وهابی ها زیارت قبر مطهر پیشوایان دینی ما را قبول ندارند به همین خاطر در سفر به قم برنامه ای برای زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها نداشت و این نوعی بی احترامی به این بانوی اسلام  به حساب می آمد و من راضی به این کار نبودم.

  • راستی مسجد اعظم را چه طور ساختید؟خیلی باشکوه است.آدم را یاد مسجد گوهرشاد در مشهد می اندازد.

  • در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مسجدی لازم بود که هم محل عبادت باشد و هم محل تدریس عالمان دینی.به همین خاطر این کار را به کمک مردم انجام دادیم.

  • از حکومت نیز کمک گرفتید؟

  • هرگز،هرگز،همه پولش را مردم دادند.یک روز پیرزنی آمده بود و هزینه چند آجر را داد.کسی آمد که پول نداشت اما می توانست کارگری کند و...

  • پدرم می گوید چاه آبش را یک زرتشتی حفر کرده است.

  • بله،کار حفر چاه در عمق بالا کار همه کسی نیست.شرکتی در تهران این کار را انجام می دهد که صاحبش زرتشتی است.چاه را که حفر کرد برای دریافت دستمزدش نیامد.برای گرفتن مزدش پافشاری کردم، خودش اینجا آمد و گفت من برای خانه خدا پول نمی خواهم.کار اگر برای خدا باشد این طوری می شود.

  • ...

    گفت و گویم با آیت الله العظمی بروجردی همچنان ادامه دارد تا این که جمعی از درشگه چی های قم به دیدن آقا می آیند.آنها به آمدن تاکسی اعتراض دارند چرا که باعث کسادی کارشان می شود.جواب آقا -که در آخرین لحظات حضور در خانه اش می شنوم- جالب است:

    نمی شود جلوی پیشرفت جامعه را گرفت.حالا دیگر زمان تاکسی نشستن است.اما شما هم نباید ضرر کنید.سفارش می کنم هر کس خواست به قم تاکسی بیاورد قبلش امتیاز یک درشگه را بخرد...


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با عطار

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ب.ظ

به نام خدا

 

گپ و گفتی با عطار نیشابوری

بیژن شهرامی

برای کوهنوردی به بینالود[1] زده ایم که سالهاست آرام و استوار همسایه دیوار به دیوار نیشابور است  و حالا من کمی دور از گروه، محو نی لبک نوازی و شعرخوانی چوپانی هستم که گله اش آرام مشغول چریدن هستند:

ای پسر تو بی‌نشانی از علی(ع)
عین و یا و لام دانی از علی(ع)

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار
و او نشسته تا کند صد جان نثار...[2]

بغل دست او  آقایی با سر و وضعی متفاوت نشسته است که ضمن گوش دادن به شعرخوانی شبان، دست هایش را هم روی شعله های اجاق کوچکش گرم می کند.جلویش استکانی چای تازه دم است که بخار لطیفی از آن بلند می شود.

اول فکر می کنم هنرمندی از اهل نمایش است اما بعد که با تعارفش جلو می روم و مهمان مرد چوپان برای نوشیدن کاسه ای شیر یا استکانی چای می شوم تازه می فهمم با جناب عطار نیشابوری همسخن شده ام.

این که جناب ایشان اینجا چه می کند و من چه طور بی خیال فاصله هشتصد سالی خود با روزگار او می شوم بماند.دلم را به دریا می زنم و می پرسم:

  • در مجله طنزی مربوط به سال های دور  با شما شوخی کرده بودند!

  • با من!؟چه خوب!

  • دوست دارید بگویم در آن چه نوشته شده بود؟

  • بله حتماً.

  • نوشته شده بود...نه بهتر است نگویم چون ممکن است ناراحت شوید!

  • نه بگو،اتفاقاً من از طنز خوشم می آید.

  • نوشته بود:

    هفت شهر عشق را عطار گشت

     عاقبت از راه چالوس رفت رشت[3]

    صدای جنابش به خنده بلند می شود جوری که اگر به درخت تکیه نداده بود به پشت می افتاد.بعد هم در حالی که خودش را جمع و جور می کند می گوید:

  • مدتها بود از ته دل نخندیده بودم.

  • مگر شما کم می خندید؟

  • راستش را بخواهی بله.

  • چرا !؟

  • دوره کودکی ام هم زمان بود با حمله گروهی شرور به اسم "غز"به زادگاهم.آنها به قدری کشتند و ویران کردند که زبان و قلم از گفتنش شرم دارند.از آن زمان به بعد گریه را بیشتر از خنده تجربه کرده ام.

  • شما شاهد حمله مغولان به ایران هم بوده اید.

  • بله،اتفاقاً آنها هم از تبار مغولان بودند.

  • چرا به شما "عطار" می گویند؟

  • شغل پدری من کار در داروخانه بود و آن زمان به داروفروش "عطار" می گفتند.

  • منظورتان عطاری است؟الآن هم مغازه هایی به همین اسم داریم.

  • بله،الآن هم هست اما آن زمان رونق بیشتری داشتند.

  • از عطاری خوشتان می آمد؟

  • بله،از خدمت به مردم لذت می بردم ضمن آن که درآمدی داشتم و چشمم به دست پادشاهان نبود.

  • چرا پادشاهان؟

  • خوب،بعضی شاعران مجبور بودند مدحشان را بگویند تا هشتشان گرو نهشان نباشد.

  • اما شاعران ثروتی مثل "شعر" دارند.

  • بله،اما زندگی هم خرج خود را دارد.

  • با این توضیح شما از هیچ پادشاهی تعریف و تمجید نکرده اید.

  • خدا را شکر،آری.

  • راستی آرامگاه زیبایی دارید.

  • (با خنده)قابل ندارد!

  • (با خنده)خیلی ممنون!

  • آرامگاهم را امیر علیشیر نوایی بنا نهاد.آن هم دویست سال بعد از پایان عمرم.

  • جای باصفایی است.

  • صفایش از قدم زائران امام رضا علیه السلام است.

  • آن طور که معلوم است شما علاقه زیادی به حضرت علی و اولاد پاکش علیهم السلام داشته و دارید ؟

  • بله،مگر نه این که:

    رونقی   که دین پیغمبر گرفت

    از  امیرالمؤمنین  حیدر گرفت

    قلب   قرآن قلب  پر قرآن  اوست

    "وال من والاه"[4]  اندر شأن اوست

  • ابتدای یکی از کتاب هایتان هم به ذکر خوبی های امام صادق علیه السلام اختصاص دارد.

  • تذکره الاولیاء را می گویی؟

  • بله همان که در ابتدایش می گویید:«آن سلطان ملتِ مصطفوى، آن برهانِ حجت نبوى، آن عاملِ صدّیق، آن عالمِ تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگر گوشه انبیاء،آن وارث نبى،آن عارفِ عاشق، جعفر الصادق علیه السلام.»

  • معلوم است با کتاب هایم آشنا هستی؟

  • کتاب منطق الطیر[5] هم سروده شماست.داستان جالبی دارد.سی تا پرنده با راهنمایی هدهد دنبال سیمرغ می روند تا فرمانروایشان باشد بی خبر از این که سیمرغ خودشان هستند و...

    هست ما را پادشاهی بی خلاف       

    در پس کوهی که هست آن کوه قاف
    نام او سیمرغ،سلطان طیور
          

    او به ما نزدیک و ما زو دور دور...

  • بیشتر از سی تا هستند اما تعدادی از آنها در بین راه پا پس می کشند یا جان می سپارند و تنها سی پرنده به کوه قاف راه پیدا می کنند.

  • من تعدادی از چهار هزار بیتش را از حفظم:

    آفرین جان آفرین پاک را

    آن که جان بخشید و ایمان خاک را

    *

    مرحبا ای هدهد هادی شده

    در حقیقت پیک هر وادی شده

  • حکایتی که مردم درباره مثنوی "بی سرنامه" می گویند را چه طور می بینید؟

  • کدام حکایت؟

  • این که مغول ها سرتان را از پیکر جدا می کنند اما شما آن را برای چند لحظه سر جایش             می گذارید و مثنوی کوتاهی می سرایید!

  • آنها می خواهند با این حکایت بگویند صدای حق را نمی شود خاموش کرد و الا فقط سر مقدس امام حسین علیه السلام بعد از شهادتش قرآن خواند و عده اندکی هم آن را شنیدند.

  • فکر می کنم در بین قالب های شعری بیشتر شیفته"غزل" بوده اید؟

  • مگر زیباتر از غزل هم داریم؟

  • بله،یعنی نه!

  • آفرین پسرم.

  • راستی شما با مولوی هم عصربوده اید؟

  • بله در اواخر عمرم او را دیدم که سن و سال کمی داشت.این را از کجا می دانی؟

  • در سریال جلال الدین دیدم.

  • (با خنده)برای من هم سریال ساخته اند؟

  • نه،متأسفانه اطلاعات کمی از زندگی شما در دست است در عوض 25 فروردین ماه را روز عطار نامیده اند.

  • چه جالب!

  • راستی سعدی در گلستان از شما اسم برده است؟

  • نه چه طور مگر؟

  • مگر نمی فرماید:«مشک آن است که خود ببوید،نه آن که عطار بگوید!»

    اول فکر می کند سؤالم جدی است اما بعد که می فهمد قصد شوخی داشته ام بنا می کند به خندیدن حالا نخند کی بخند....



[1] - کوهی با ارتفاع بیش از 3هزار متر در خراسان

[2] - عطار نیشابوری

[3] - هفت شهر عشق را عطار گشت/ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم(منسوب به مولوی)

 

[4] - دعای پیامبر اکرم(ص) در حق امیرمؤمنان علی علیه السلام و شیعیانش در عید غدیرخم

[5] - زبان پرندگان


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با آیت الله العظمی گلپایگانی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ب.ظ


به نام خدا


گفت و گوی نمادین با آیت الله العظمی سید محمدرضا گلپایگانی(ره)


بیژن شهرامی


  • چند سال پیش رفتاری از شما را دیدم که علتش را نمی دانم.

  • کدام رفتار؟

  • روز عید بود و مردم برای شرکت در مراسم جشن به خانه شما آمده بودند.من هم با پدرم آمده بودم و دیدم که جلوی پای همه بلند می شدید.

  • آن وقت ها جوان بودم و توانش را داشتم اما حالا نه.این رفتارم باعث تعجبت شده بود؟

  • نه،در آن روز دیدم که شخص نابینایی عصازنان وارد شد و شما جلوی پای او هم بلند شدید.حال آن که او نمی دید!

  • (با لبخند):بله یادم می آید.عمداً این کار را انجام دادم!

  • برای چه!؟

  • به سه دلیل:اول برای خشنودی خدا،دوم برای این که به حاضران یادآوری کنم از احترام گذاشتن به افراد نابینا، ناشنوا و...غافل نشوند و سوم آن که می دانستم این رفتارم به گوشش می رسد و باعث خوش حالیش می شود.

  • خاطره دیگری هم از شما دارم.

  • (با لبخند)خیر است إن شاء الله.

  • شبی مهمان داشتیم و شما هم با عبای گرانبهایی که برایتان از کربلا هدیه آورده بودند به خانه ما تشریف آورده بودید.سفره که پهن شد پارچ آب از دستم افتاد و آبش روی عبای شما ریخت.خیس شدن عبا همان و آب رفتنش همان.جوری که دیگر برایتان کوتاه شده بود.من خیلی خجالت کشیدم اما شما اصلاً به رویم نیاوردید و گفتید خوب شد که مرا از دست این عبای گران قیمت و مواظب بودنش راحت کردی!

  • (با خنده)پس تو بودی که عبای به آن نازی را کوتاه کردی؟فکر نمی کنی این همه سال دنبالت گشته ام تا گیرت بیاورم و پولش را بگیرم!؟

  • (با خنده)بزرگتر که شوم یکی برایتان می خرم!

  • (با خنده)نه،همان یکی برایم کافی بود!

  • شما اهل گلپایگان هستید؟

  • بله.

  • خیلی دلم می خواهد بدانم گلپایگان یعنی چه؟

  • خوب این را باید از اهلش پرسید.یادم می آید سال های خیلی دور همین سؤال را از آقایی جغرافیدان که مهمانمان بود پرسیدم و او به واژه قدیمی"وردپاتکان" به معنی سرزمین گل سرخ اشاره کرد.البته او چیزهای دیگری را هم احتمال می داد که یادم نمانده است.

  • پس راست شنیده ام.

  • چه چیزی را؟

  • این که در پرسیدن سؤال از دیگران راحت هستید.

  • خوب قرآن می فرماید:"اگر چیزی را نمی دانید از آگاهان بپرسید."

  • راست است که یک بار قاری جوانی از مصر به دیدنتان می آید و شما از او می خواهید حمد و سوره خواندنتان را بشنود و درباره اش نظر بدهد؟

  • بله فرزندم.انسان نباید از پرسیدن سؤال از اهلش خجالت بکشد.

  • اما شما مرجع دینی شیعیان جهان هستید.

  • این که یک قاری ماهر و عرب زبان حمد و سوره خواندن یک آدم فارس زبان را بشنود کسر شأن نیست حتی اگر به قول تو مرجع دینی باشد.

  • حق با شما است،راستی اولین معلمتان که بود؟

  • پدرم که عالم دینی بود و مردم زادگاهم گوگد به او "امام" می گفتند.البته او را در نه سالگی از دست دادم.مادرم را هم در سه سالگی.

  • گوگد؟

  • بله روستایی در نزدیکی گلپایگان.

  • بعد از آنها پیش چه کسی بودید؟

  • خواهرانم.

  • برادر نداشتید؟

  • داشتم اما در خردسالی از دست دادمش.

  • از دست دادن پدر و مادر مانع درس خواندنتان نشد؟

  • مرا سخت غمگین کرد اما مانع از درس خواندنم نشد تا جایی که به اراک و درس آیت الله حائری یزدی راه پیدا کردم.مدتی بعد هم که ایشان به قم رفت من و دیگر شاگردانش نیز به تدریج به او پیوستیم.

  • پس علاقه زیادی به درس خواندن داشته اید؟

  • بله یادم می آید که یک روز حالم بد بود و بستری بودم از دوستانم خواستم مرا به درس استاد ببرند و چون نمی توانستم بنشینم پشت منبر که دور از چشم حاضران بود دراز کشیدم و از کلاس جا نماندم.

  • در تدریس هم این قدر سعی و جدیت داشته اید؟

  • سعی ام بر این بوده است.

  • شنیده ام که یک بار دیر سر درس حاضر می شوید آن هم به این علت که آن روز فرزند خردسالتان از دنیا رفته بود.

  • این را از کی شنیدی؟

  • از نوه تان.

  • خوب من عزادار بودم شاگردانم چه گناهی داشتند که از درس محروم شوند؟

  • نوه تان گفت خاطره جالبی از بستری شدن در بیمارستان شهرری دارید.

  • (با لبخند)راست گفته.

  • برایم تعریف می کنید؟

  • مگر برایت تعریف نکرد؟

  • نه،دوست داشت از زبان خودتان بشنوم.

  • (با خنده):در بیمارستان فیروزآبادی شهرری لوزه هایم را عمل کرده بودم و نمی توانستم حرف بزنم به همین خاطر خواسته هایم را روی تکه کاغذی می نوشتم و دست طلبه ای که اصرار داشت در آنجا پرستارم باشد می دادم.جالب آن که او نیز جوابم را روی همان کاغذ می نوشت. چند بار برایش نوشتم که شما حرف بزن من می شنوم اما باز کار خودش را می کرد!

  • مگر همراه نداشتید؟

  • تنهایی برای زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفته بودم شهرری که گلو درد شدیدی گرفتم و یک دفعه کارم به دکتر و بیمارستان مرحوم فیروزآبادی کشید.

  • مرحوم فیروزآبادی؟

  • بله روحانی خیّری بود و مرا می شناخت.

  • خودتان هم که بیمارستانی در قم ساخته اید.

  • ماشاءالله اطلاعات خوبی داری.

  • تازه کجایش را دیده اید.من می دانم بعد از زلزله بزرگ رودبار تصمیم گرفتید تعداد زیادی از مدارس روستاهای آسیب دیده را هم بازسازی کنید.

  • اگر کاری انجام داده ام به لطف خدا و حمایت مردم بوده است.

  • حمایت مردم؟

  • بله،وقتی مؤمنین اهل پرداخت خمس باشند دست مراجع دینی برای کمک به نیازمندان باز می شود.

  • خمس یعنی این که یک پنجم زیادی مال خود را برای هزینه شدن در راه خدا به مرجع دینی مان بدهیم؟

  • بله، فرزندم.

  • راستی شما با امام خمینی(ره) دوست بودید؟

  • من از جوانی با ایشان آشنا شدم و آن قدر رابطه مان صمیمی شد که به خانه پدریم در روستای گوگد هم آمدند.

    ما با هم در درس آیت الله حائری(ره) شرکت می کردیم و با شروع مبارزه علیه حکومت پهلوی حمایت از ایشان را وظیفه خود دانستم.

    امام هم به من لطف داشتند.انقلاب که پیروز شد پیغام دادند که امام جمعه گلپایگان را انتخاب کنم.

  • قبول کردید؟

  • به خودم اجازه چنین کاری را ندادم اما ایشان اصرار کردند.عاقبت قرار شد من معرفی کنم و ایشان حکمش را بدهند.

  • معلم قرآنمان می گوید شما یک مرکز مهم قرآنی هم دارید؟

  • بله،درست گفته.ما نسبت به قرآن وظایفی داریم.

  • چه وظایفی؟

  • اول، حفظ احترام ظاهری قرآن؛دوم، روخوانی همه روزه حتی اگر چند آیه باشد؛سوم،توجه به معنی آیه ها و سوره ها؛چهارم،عمل به دستورات قرآن و پنجم یاد دادنش به دیگران.

  • فکر می کنم خیلی ها نمی دانند نسبت به قرآن این همه وظیفه داریم.

  • باید همگان را نسبت به این وظایف آگاه تر کنیم.

  • شنیده ام شما برای اولین بار حوزه های علمیه را به رایانه مجهز کردید؟

  • ما برای رساندن پیام اسلام و قرآن به جهانیان باید از ابزار روز استفاده کنیم.

  • ...


صحبت های من با مرجع دینی بزرگ شیعیان تازه گل انداخته است که خبر می دهند رهبر فرزانه انقلاب در جریان سفر به قم قصد دارند به دیدار آقا بیایند.


علاقه به آیت الله خامنه ای در چهره آقا تماشایی است.گوشه ای منتظر می مانم تا شاهد این دیدار دل انگیز باشم.


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با خیام نیشابوری

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۶ ب.ظ

به نام خدا

 

گپ و گفتی با حکیم خیام نیشابوری

بیژن شهرامی

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

از بهر خریدنش همش وام گرفت

چون قسط نداد بانک مسکن با زور

آن قصر زجمشید سرانجام گرفت!

خواندن این شعر - که مصراع اولش از جناب خیام نیشابوری است- سبب خنده  اش می شود بعد هم شاد و پر انرژی رو به من می کند و به قصد مزاح می گوید:

  • تو رباعی ام را به این حال و روز انداخته ای؟

  • (با خنده)با عرض معذرت بله!

  • معلوم است دوستدار شعر طنز هستی؟

  • آری،شما چه طور؟

  • راستش من بیشتر دنبال علم و دانش رفته ام تا شعر.

  • اما مردم شما را بیشتر به عنوان یک شاعر می شناسند.حتی...

  • حتی چه؟

  • حتی اشعارتان را به زبان های زنده دنیا هم ترجمه کرده اند.

  • خیلی هم خوب است اما شعر بخش کوچکی از زندگی ام بوده است.

  • من رباعیات شما را خوانده ام و کتابش را هم در کتابخانه ام دارم.

  • کتاب!؟

  • بله،تعجب کردید؟

  • آری،رباعیات من آن قدر زیاد نیست که بخواهد کتاب شود.[1]

  • شنیده ام بعضی از شاعران  سروده های خودشان را به شما نسبت داده اند!

  • عجب!یکی از آنها را بخوان ببینم.

  • راستش حفظ نیستم اما می توانم آن را در اینترنت جست و جو کنم.

  • (با خنده)چی چی نت؟

  • اینترنت یا همان شبکه جهانی اطلاع رسانی.

  • (با خنده)همان که شما را از کار و زندگی انداخته؟

  • (با خنده)بله،البته شما هم در پیدایش آن سهیم بوده اید.

  • من!؟

  • بله،شما ریاضیدان هستید و ریاضیدان های گذشته زمینه ساز پیدایش رایانه و اینترنت بوده اند.

  • حالا آن رباعی جعلی را پیدا کردی؟

  • بله یکی از آنها این است:

    خیام که خیمه های حکمت می دوخت

    در کوزه غم فتاده،ناگاه بسوخت

    مقراض اجل طناب عمرش   ببرید

    فراش قضا به رایگانش  بفروخت

  • شعر خوبی است اما شاعرش چرا آن را به نام خودش منتشر نکرده است؟

  • (با خنده)من بی تقصیرم!

  • از رباعیات واقعی ام هم موردی را ذکر کرده اند؟

  • بله،زیاد:

    هرگز دل من ز علم محروم نشد                

    کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

    هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز      

    معلوم شدم که هیچ معلوم نشد

  • چه جالب!

  • شعرتان را می گویید؟

  • نه دست روی شعری گذاشته ای که نشان می دهد من شیفته علم و دانش بوده ام تا شعر و شاعری.

  • شما به جز ریاضی در چه رشته های علمی دیگر تبحر داشته اید؟

  • ستاره شناسی و فلسفه.

  • شنیده ام شاگرد ابن سینا بوده اید؟

  • نه این افتخار نصیبم نشد؟

  • پس چرا در یکی از شعرهایتان خود را شاگرد وی دانسته اید؟

  • منظورم این بوده است که از آثار ارزشمندش استفاده کرده ام.

  • شنیده ام که شما تقویم ایرانی را هم نظمی دوباره بخشیده اید.

  • من به کمک جمعی از ریاضیدان ها این کار را انجام دادم.

  • خواجه نظام الملک این را از شما خواسته بودند؟

  • آری آن وزیر دانا این را از ما طلب کرد.

  • در چه دوره ای؟

  • در زمان سلطان ملک شاه سلجوقی.

  • تقویم قبل از شما چه طور بود؟

  • دچار بی نظمی بود جوری که "نوروز" در روزی غیر از اول بهار می افتاد!

  • شما چه کار کردید؟

  • نوروز را اول بهار قرار دادیم.مقرر شد هر چهار سال یک بار هم سال 366 روز(کبیسه) باشد.هشت دوره که گذشت به جای سال سی و دوم سال سی و سوم کبیسه باشد تا تقویم دقت  بیشتری داشته باشد.

  • با این وصف باید تقویم جلالی دقت بالایی داشته باشد.

  • بله همین طور است.

  • (با خنده)آن موقع بچه ها چند روز تعطیل بودند؟

  • تعطیلی مدرسه ها را می گویی؟

  • بله،دقیقاً.

  • آن زمان مثل حالا نظام آموزشی مرتب و منظمی وجود نداشت.بچه ها به مکتب خانه می رفتند و تعطیلی مکتب خانه ها هم به نظر استاد مکتب ربط داشت.

  • آن زمان چند سال سن داشتید؟

  • سی ساله بودم.

  • یعنی کاری به این مهمی را به یک جوان سپردند؟

  • آری،البته در کنار ریاضیدان های سالمندی بودم.

  • شما اصالتاً نیشابوری هستید؟

  • بله،همشهری جناب عطار هستم.

  • و کمال الملک.

  • آقا محمد غفاری معروف به کمال الملک کاشانی هستند و آرامگاهش نزد ماست البته همه مسلمان هستیم و فرزند ایران.

  • راستی خبر دارید قسمتی از کره ماه[2] به نام شما اسم گذاری شده است؟

  • بله،البته برای من این چیزها مهم نیست.آن چه برای من اهمیت دارد این است که آن سخن معروف و نورانی رسول اکرم(ص) را عملیاتی کرده اید.

  • کدام سخن؟

  • این که اگر علم بر ثریا باشد افرادی از کشور فارس(ایران) به آن دست پیدا می کنند.

  • من هم این حدیث آموزنده را خوانده ام و دلم می خواهد از عمل کنندگان به آن باشم.

  • شما شاعر با ایمانی هستید و یکی از آثار ابن سینا درباره یکتایی خدا را به فارسی ترجمه کرده اید.

  • شما لطف دارید.

  • راستی شما چند کتاب نوشته اید؟

  • عددش را یادم نیست اما می توانم به نوروزنامه،کتاب هایی درباره جبر و...اشاره کنم.

  • بهترین خاطره ای که دارید چیست؟

  • یک بار از طرف حاکم مأمور شدم هوا را پیش بینی کنم تا او با خیال راحت چند روزی را به گردش و تفریح بپردازد.

  • پیش بینی کردید؟

  • بله اما درست لحظه ای که می خواست به شکارگاه برود هوا بارانی شد.

  • شما چه گفتید؟

  • گفتم ساعتی بعد هوا صاف می شود و تا پنج روز ناپایدار نخواهد شد.

  • همین طور شد؟

  • بله

    می خواهم صحبتم را با جناب خیام ادامه دهم اما وقتی را که معلم انشا به گروه ما اختصاص داده است تمام شده و حالا می بایست ضمن خداحافظی با این نقش و این شخصیت بزرگ پای سخن شاعر یا دانشمندی دیگر که دوستانم قصد معرفی شان را دارند بنشینیم.



[1] - تعداد رباعی های خیام را کمتر از دویست مورد دانسته اند.

[2] - در لبه غربی ماه، دهانه‌ای برخوردی به قطر 70 کیلومتر قرار گرفته که به افتخار عمر خیام، ریاضیدان، منجم و شاعر فارسی‌زبان نام‌گذاری شده است.


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با شیخ مفید(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گو با شیخ مفید(ره)[1]

بیژن شهرامی

ایشان را در صحن جامع رضوی[2] می بینم آن هم درست دقایقی بعد از برگشتن از موزه تمبر حرم مطهر[3] و جلب توجهم به تمبری که به مناسبت هزاره شیخ مفید[4] چاپ شده و در یکی از ویترین های موزه در معرض تماشای علاقه مندان قرار داده شده است.

سیمایش شباهت زیادی به ایفاگر نقشش در سریال یادبودش دارد: لاغر اندام، با قامتی متوسط و چهره ای نورانی و گندمگون.[5]

به او که حالا ساده و صمیمی روی یکی از قالی های صحن می نشیند سلام می دهم و جلوی پایش بلند می شوم.جواب می دهد و دستم را به گرمی می فشارد.

  • «چند لحظه پیش موزه حرم بودم.فکر کنم نقاشی و تمبر شما را دیدم.»

  • «نقاشی و تمبر من!؟»

  • «بله،مگر شما شیخ مفید نیستید؟»

  • «چرا،فرزندم.»

  • «شما کجا،اینجا کجا؟»

  • «خوب مگر اینجا قطعه ای از بهشت نیست؟»[6]

  • «صد البته،راستی اگر اشتباه نکنم اسم شما را روی یکی از رواق های حرم امام جواد علیه السلام دیده ام.»

  • «بله،آنجا محل آرامش من است.»

  • «"مفید" اسم خانوادگیتان است؟»

  • «یک جورهایی بله،در یک جلسه علمی نظراتی دادم که یکی از بزرگان[7]  به  وجد  آمد  و  مرا

    "مفید " نامید که از آن پس لقبم شد.»

  • «به شما "ابن معلم" هم می گویند؟»

  • «بله،این را از کجا می دانی؟»

  • «چند سال پیش سریالی بر اساس زندگی شما پخش شد در آنجا دیدم.»

  • «سریال "خورشید شب" [8]را می گویی؟»

  • «بله،آن را دیده اید؟»

  • «نه،اما شنیده ام که چنین اثری را ساخته اند.»

  • «حالا  چرا به شما این لقب را داده اند؟»

  • «پدرم معلمی دلسوز و بلندآوازه بود به همین خاطر مرا به این لقب هم صدا می زنند.»

  • «پس من هم "ابن معلم" هستم چون پدرم آموزگار دبستان است.»

  • «چه خوب پس هم لقبیم!»

  • «شوخی کردم ما کجا و شما کجا!؟»

  • «خودتان را دست کم نگیرید که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:اگر علم بر ثریا باشد ایرانیان به آن دست خواهند یافت.»[9]

  • «راستش چنان که باید و شاید درس نمی خوانم.مادربزرگم - که انگار غیب گو است-  هر وقت لای یکی از کتابهایم را باز می کند می گوید امسال شاگرد سی ام می شوی!»

           (با تبسم):«شاگرد سی ام هم بد نیست!»

  • «شما خودتان هم فقیه[10] و معلم بزرگی بوده اید.یک شب خواب می بینید که حضرت فاطمه سلام الله علیها دست فرزندانش را می گیرد و نزد شما می آورد که به آنها درس یاد بدهید. فردایش... فردایش...»

  • «فردایش بانویی سیده دست دو پسرش را گرفت و نزد من آمد و گفت: به این دو فرزندم درس یاد بده.»[11]

  • «بله درست است،فکر کنم یکی از آنها سید رضی بود کسی که نهج البلاغه را گردآوری کرد.»

  • «بله،سید رضی و برادرش سید مرتضی که هر دو به درجات عالی علمی دست پیدا کردند.با این چیزهایی که می دانی نباید درس و نمره ات بد باشد.»

  • «به تاریخ علاقه دارم.در این درس نمره ام بد نیست.راستی اگر اشتباه نکنم با عضدالدوله دیلمی[12] نیز هم دوره بوده اید؟»

  • «بله او خدمات ارزنده ای داشت مثل تلاش برای همزیستی دوستانه شیعیان و اهل سنت بغداد، بازسازی حرم مطهر ائمه اطهار علیهم السلام ،کمک به نیازمندان،ساختن بیمارستان عضدی و...»

  • «او بود که روز عاشورای حسینی را تعطیل رسمی اعلام کرد؟»

  • «نه،این کار را "معز الدوله" حاکم دیگری از آل بویه انجام داد.»

  • «شیخ طوسی هم شاگرد شما بوده است؟»

  • «بله،او بسیار پرهیزگار،داناو تیزهوش بود.بعد از سه سال که در خدمتش بودم کتابی را نوشت که یکی از چهار کتاب شیعه را نوشت.[13]»

  • «کاش ما هم شاگرد شما بودیم.»

  • «اگر انسان دنبال علم و دانش باشد و از خدا مدد بخواهد خودش استادش را هم جور می کند. جوری که شاگرد سی ام نشود!»

    با هم می خندیم و سپس من می گویم:«شما دهها کتاب نوشته اید که یکی از آنها "امالی" است.»

  • «بله فرزندم.»

  • «امالی یعنی چه؟»

  • «جمع املاء است؛ ببینم املایت که بد نیست؟»

  • «بد بد که نیست ولی...»

  • «امالی مطالبی است که من گفته ام و شاگردانم آن را نوشته اند.درست مثل املای زمان شما.البته من درس می دادم و آنها می نوشتند نه این که بخواهم از آنها املا بگیرم.»

  • «چه جالب،راستی موضوع امالی تان چیست؟»

  • «مطلب اخلاقی،اعتقادی،تفسیری،بهداشتی و...»

  • «شما اهل شوخی هم بوده اید؟»

  • «گاهی.»

  • «می شود یک نمونه اش را بیان بفرمایید.»

  • «بله روزی به سمت مسجد می رفتم که آقایی روحانی ولی غیرشیعه- مرا به دوستانش نشان داد و به قصد شوخی گفت شیطان است که دارد می آید تا نگذارد ما آسوده باشیم!من هم در جوابش به قصد مزاح این آیه را خواندم:" ما شیاطین   را  بر  کافران  گماردیم  تا  راحت نباشند!"»[14]و[15]

  • «اگر اشتباه نکنم شما دو فرزند[16] هم داشته اید.»

  • «بله یک دختر و پسر.»

  • «دخترتان همسر شخصی به نام ابویعلی جعفری بوده است.»

  • «بله،ابویعلی دامادم است.»

  • «او درباره شما تعبیر جالبی دارد.می گوید کم خواب بوده اید و بیشتر وقتتان به عبادت و مطالعه و رسیدگی به امور مسلمانان مخصوصاً شیعیان- که بزرگ آنها بوده اید- می شده است.»[17]

  • «خدا رحمتش کند.»

  • «راستی شما نامه ای از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دریافت کرده اید که آقا در آن شما را "برادر" و "دوست"[18] خودخطاب کرده اند.با دیدن نامه چه حسی پیدا کردید؟»

    شیخ رویش را به سمت گنبد امام رضا علیه السلام می کند و با دیدگانی اشکبار این بیت از فصیح الزمان شیرازی را زمزمه می کند:

    همه هست آرزویم که ببینم از تو رویى

    چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویى؟

    می دانم که راضی نیست در این رابطه توضیح بیشتری بدهد به همین خاطر رویم را برمی گردانم تا راحت تر با امام و مولایش نجوا کند.

    ...قصد پرسش و پاسخ بیشتری با ایشان را دارم اما بلند شدن گلبانگ اذان از مأذنه های حرم از زمان گفت و گو با خدای تعالی خبر می دهد.



[1] - محمد بن محمد بن نعمان معروف به شیخ مفید یکی از عالمان بزرگ جهان اسلام و مذهب تشیع است.او حدود هزار و صد سال قبل می زیست."امالی" و "ارشاد" نام دو مورد از تألیفات جناب ایشان است.

[2] - صحنی بزرگ در جنوب حرم مطهر امام رضا علیه السلام

[3] - موزه ای در صحن امام خمینی حرم امام رضا علیه السلام

[4] - کنگره جهانی هزاره شیخ مفید از رویدادهای مهم علمی و فرهنگی که به مناسبت هزارمین سال وفات شیخ مفید در فروردین ماه ۱۳۷۲ش مصادف با ۱۴۱۳ق در حوزه علمیه قم برگزار شد.

[5] - یادنامه کنگره هزاره شیخ مفید(ره)

[6] - امام رضا علیه‏السلام فرمود: «کسی که بار سفر به سوی من بربندد دعایش مستجاب و گناهانش آمرزیده می‏شود، پس کسی که مرا در آن مکان زیارت کند، مانند کسی است که رسول خدا صلی الله علیه و آله را زیارت کرده باشد، خداوند برای او پاداش هزار حج و عمره‏ی پذیرفته شده می‏نویسد و من و پدرانم شفیعان او روز قیامت خواهیم بود؛ این بقعه بوستانی از بوستانهای بهشت و محل رفت و آمد فرشتگان است؛ آن گونه که گروهی از آسمان فرو می‏آیند و گروهی بالا می‏روند، تا این که در صور دمیده شود.» بحار الانوار، ج 102 ،ص44

[7] - ابو عیسی الرمانی(اعیان الشیعه،ج9،ص421.)

[8] - سریالی به کارگردانی آقایان فریبرز صالح و سیروس مقدم که به مناسبت برپایی کنگره هزاره شیخ مفید در سال 1381 تولید شد.در این سریال آقال علی دهکردی نقش شیخ را بازی کرد.

[9] - بحارالأنوار، ج64 ، ص175.

[10] - کسی که در علم فقه و پاسخگویی به پرسش ها و مسائل دینی کارشناس و صاحب نظر است.

[11] - مردان علم در میدان عمل،ج1،ص301

[12] - از پادشاهان آل بویه

[13] - کتاب حدیثی تهذیب الاحکام

[14] - مریم/83

[15] - مردان علم در میدان عمل،ج8،ص514.

[16] - یادنامه کنگره هزاره شیخ مفید(ره)

[17] - همان

[18] - همان


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با حضرت عیسی علیه السلام

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ب.ظ

به نام خدا

 

گپ و گفتی با حضرت عیسی بن مریم علیه السلام

 

بیژن شهرامی

به همراه برادرم از روستایی که عمه ام در آن زندگی می کند بیرون می زنیم تا به آبادیمان برگردیم.کمی که از ده دور می شویم چشممان به آقایی می افتد که به همراه تعدادی از یارانش هم مسیر ما هستند.حدس می زنم حضرت عیسی علیه السلام باشد چرا که از عمه و شوهر عمه ام شنیده ام برای تبلیغ خداپرستی به این حوالی تشریف آورده اند.

برادرم که همین حدس را زده است با هیجان خاصی بر سرعتش می افزاید تا خود را به حضرت برساند و من هم به دنبالش.

کمی مانده به آنها برسیم،آقا می ایستد،برمی گردد و نگاهمان می کند.چهره زیبایی دارد مخصوصاً چشمانی که نور و مهربانی در آنها موج می زند.

می خواهیم نفسی تازه کنیم و سلام بدهیم که آقا پیش دستی می کند:

  • سلام فرزندانم.

  • سلام آقا،شما همان کسی نیستید که می گویند پیامبر خدا است؟

  • بله،من بنده و فرستاده خدا هستم.

  • اسمتان حضرت عیسی(ع) است؟

  • بله

  • پس چه طور مسیح هم نامیده می شوید؟

  • چون خدا به من اجازه داده است بیماران را با مسح کردن(دست کشیدن) شفا بدهم.

  • ما و پدر و مادرمان شما را قبول داریم و خدا پرست هستیم.

  • چه خوب،پس حالا با دو نوجوان با ایمان سخن می گویم.

  • راستی راستی شما مرده ها را زنده می کنید؟

  • قرار نیست کسانی که از دنیا رفته اند زنده شوند مگر...

  • مگر این که مردم با دیدن آن به خدا ایمان بیاورند.

  • بله،آن هم با اجازه خدا.

  • حالا چرا مرده ها را زنده می کنید؟

  • در این زمان علم پزشکی رونق دارد و زنده کردن مردگان کاری است که هیچ پزشکی قدر به انجامش نیست.

  • و این یعنی معجزه.

  • بله،یک موقعی جادوگری در بین مردم رواج داشت.حضرت موسی علیه السلام کاری انجام داد که ماهرترین ساحران هم از انجامش ناتوان بودند.

  • پس معجزه هر پیامبری با شرایط زمان خودش هماهنگی دارد.

  • آری،چیزی نخواهد گذشت که پیامبری خواهد آمد که معجزه اش متفاوت و البته جاودان خواهد بود.

  • او کیست.

  • احمد(محمد) صلی الله علیه و آله و سلم.

  • معجزه اش چیست؟

  • کتابی آسمانی.

  • آیا آن هم با شرایط زمان خودش هماهنگی دارد؟

  • آری در زمان او شعر و شاعری رواج  خواهد یافت و حضرتش کتابی خواهد آورد که شاعران چیره دست سروده های خود را در برابر آیه های آن بی مقدار خواهند یافت.شاعران زمان او شاهکارهای شعریشان را بر دیوار عبادتگاهی به نام کعبه می آویزند اما با شنیدن آیه های کتاب او شبانه شعرهایشان را از آنجا برخواهند داشت!

  • اسمش چیست؟

  • قرآن که به معنی "خواندنی" است.

  • راستی شما مجسمه های گلی پرندگان را هم زنده می کنید؟

  • بله،آن هم با اجازه خدا.

  • چرا همه اش می گویید با "اجازه خدا"

  • برای این که مردم به اشتباه نیفتند.

  • چه اشتباهی؟

  • این که مرا بالاتر از جایگاهی که دارم فرض کنند.

  • پدر و مادرم می گویند شما بنده و فرستاده خدا هستید نه فرزند او.

  • آفرین به پدر و مادرتان.بله من فرزند مریم پاک هستم.وجود پاک خدا بی نیاز از همسر و فرزند است.

  • دلتان نمی خواست پدر هم می داشتید؟

  • من هر آن چه را که خدا برایم می پسندد می پسندم.

  • این برای بعضی ها عجیب است.

  • که بدون داشتن پدر متولد شده ام؟

  • بله.

  • خوب این نشانه توانایی خداست ضمن آن که ماجرای حضرت آدم علیه السلام از من عجیب تر است.

  • چه طور؟

  • حضرت آدم بدون داشتن پدر و مادر متولد شد حال آن که من مادر داشته ام.

  • راستی شما اهل کجایید؟

  • شهر "بیت اللحم" در فلسطین که به آن "ناصره" هم می گویند.

  • به همین علت به پیروان شما نصرانی می گویند؟

  • آری.

  • می گویند شما در گهواره سخن گفتید؟

  • بله،به خواست خدا سخن گفتم تا گواه پاکی مادرم باشم و مردم  بدانند در آینده پیامبر خدا خواهم بود.

    این سخن گفتنتان ادامه پیدا کرد؟

  • نه،تنها همان یک بار بود و بعد از آن مثل سایر نوزدان رشد کردم و به تدریج حرف زدن را یاد گرفتم.

  • واکنش مردم به این معجزه الهی چه بود؟

  • دانستند مادرم بانویی پاک و با ایمان است.

  • در آن زمان چه کسی پیامبر بود؟

  • حضرت زکریا علیه السلام.

  • با شما نسبتی داشت؟

  • بله شوهر خاله مادرم بود.

  • حضرت یحیی(ع) فرزند اوست.

  • بله،درود خدا بر او باد که مظلومانه شهید شد.

  • چه کسی او را شهید کرد؟

  • هرودیس پادشاه ستمگر فلسطین.

  • اه،اه،چه بوی بدی آمد.

  • بوی پیکر بی جان سگی است که آن جا افتاده.

  • حال آدم از دیدنش به هم می خورد.

  • بله ولی دندان های سپید و زیبایی دارد.

  • حق با شماست.راستی چرا ما بدی هایش را گفتیم و شما خوبی هایش را؟

  • خوب شما نیز می توانید همین طور رفتار کنید.

  • راستی شما فرزند هم دارید؟

  • پس شما چه کاره اید؟

  • این برای ما باعث افتخار است که فرزندتان باشیم ولی منظورمان بچه شخص خودتان است.

  • من هنوز ازدواج نکرده ام.

  • چرا؟

  • چون همیشه در سفر هستم  از دهی به دهی و از شهری به شهری.

  • برای تبلیغ دین خدا؟

  • بله،من باید پیام خدا را به مردم برسانم.

  • چه پیامی؟

  • این که تنها او را بپرستند و تنها از او یاری بجویند،دروغ نگویند،غیبت نکنند،مال حرام نخورند و...

  • شما کتاب آسمانی هم دارید.

  • بله،خداوند "انجیل" را به من داده است.

  • انجیل یعنی چه؟

  • یعنی بشارت،خبر خوش و مژده.

  • چه مژده ای؟

  • که به زودی خاتم پیامبران خواهد آمد و بعد از او فرزندش مهدی(ع) جهان را پر از خوبی و خوشی خواهد کرد.

  • شما او را خواهید دید؟

  • من برای یاری فرزندش بازخواهم گشت.

  • خوش به حالتان.

  • شما هم اگر منتظرش باشید می توانید جزو یارانش باشید.

  • راستی؟ چه خوب!

    در این هنگام گذرمان به یک قبرستان می افتد.حضرت می ایستد و با چهره ای گشاده و خوش حالی خاصی شروع به خواندن دعا می کند.شادی او به گونه ای است که یکی از حواریون(یاران) از او می پرسد:

  • یا روح الله اتفاقی افتاده است!؟

  • بله فرزندم.

  • چه اتفاقی؟

  • یادتان هست موقع آمدن به همین جا رسیدیم؟

  • آری،اتفاقاً برخلاف این دفعه ناراحت شدید؟

  • آن روز فرشته وحی به من خبر داد صاحب فلان قبر حال و روز خوشی در آن دنیا ندارد اما امروز فهمیدم حال و روزش بهتر شده است.

  • چرا؟

  • کودکش در مدرسه راه و رسم عبادت خدا را آموخته و به همین خاطر پدرش را بخشیده اند.

  • آنجا را نگاه کنید دو نفر با هم گلاویز شده اند.

  • دعوایشان بر سر تکه ای زمین است.

  • حتماً این می گوید مال من است و دیگری می گوید مال من.

  • بله،بروید و از قول من به آنها بگویید که این تکه زمین مال هیچ یک از شما نیست!

  • چه طور؟

  • منظورم این است که آنها مال زمین هستند نه بالعکس.مدتی بعد که عمرشان تمام شود این زمین است که صاحب بدن هایشان می شود.

    کمی جلوتر به روستایمان می رسیم.مردم که از آمدن حضرت باخبر شده اند به استقبالش آمده اند.دوست داریم به خانه ما بیاید.هر چه باشد ساعتی همسفرش بوده ایم و نسبت به هم حقی پیدا کرده ایم شاید خدا کرد و حضرت برایمان تقاضای مائده(غذا)آسمانی هم فرمود.

  • درج شده در مجله کیهان بچه ها


  • بیژن شهرامی