پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

۵۰ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

مصاحبه با شهید فهمیده

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گو با دانش آموز شهید محمدحسین فهمیده

 

بیژن شهرامی

این نخستین مرتبه ای نیست که پای بوم نقاشی با شخصیت مطرح در طراحی ام حرف می زنم و پای صحبتش می نشینم،چرا که احساس می کنم اگر چنین رابطه ای برقرار نشود نمی توانم کار دلچسبی را ارائه دهم.

همین عادت به ظاهر ساده باعث می شود که امروز با یکی از مفاخر بزرگ ملی هم صحبت شوم: شهید محمدحسین فهمیده که اتفاقاً مدرسه مان هم به نام او است:

  • «شما قمی هستید یا کرجی؟»

  • (با خنده):«قمیجی هستم!»

  • «قمی چی چی!؟»

  • «قمیجی،راستش در یکی از روستاهای قم به دنیا آمدم و با مهاجرت خانواده ام به قم و سپس کرج در آن دو شهر رشد کردم و درس خواندم.»[1]

  • «کدام روستا؟»

  • «روستایی در پانزده کیلومتری قم به نام "سراجه"[2]

  • «چه طور شد که"محمدحسین" شدید؟»

  • «مادرم می خواست اسمم را مسعود بگذارد ولی نظر پدرم را که شنید حق را به او داد.»[3]

  • «نظر پدرتان چه بود؟»

  • «این که متولد ماه محرم هستم و اسمم را که "حسین" باشد با خودم آورده ام.»[4]

  • «درستان خوب بود؟»

  • «بد نبود،گاهی که معلم عزیزمان موضوع انشاء می داد من عوض یکی،دو تا می نوشتم! شاید باور نکنید،آن قدر به مدرسه علاقه داشتم که با پای شکسته هم در خانه نماندم.»

  • «با پای شکسته!؟»

  • «بله یک وقت زنگ ورزش پایم پیچ خورد و شکست.داوود،داداش بزرگم مرا کول کرد و به خانه برد.فردایش آن قدر بی تابی کردم که مجبور شد دوباره کولم کند و به مدرسه ببرد!»[5]

  • «این همه علاقه به مدرسه را از کجا آوردید؟»

  • «از معلم عزیز کلاس اول تا چهارمم.»[6]

  • «فکر می کردید،شهید شوید و اسمتان زینت بخش کتابهای درسی،آموزشگاهها و مانند آن باشد؟»

  • «شهادت به فرموده امام خمینی(ره)هنر مردان خداست،دوست داشتم از آن بهره ای نیز نصیب من شود،اما این که دوست داشته باشم اسمم در کتابهای درسی یا تصویرم بر روی تمبر پستی و پشت زمینه اسکناس ها و مانند آن درج شود،نه،هرگز ذهنم را به خود مشغول نکرده است.»

  • «ولی این جور کارها باعث می شود تا بچه ها با شما بیشتر آشنا شوند و بکوشند در مواقع نیاز به دفاع از انقلاب و میهن اسلامی بشتابند.»

  • «بله حق با شماست.»

  • «فکر می کنم حسابتان هم خوب بوده.»

  • «چه طور؟»

  • «اگر بد بود که دو دو تا چهار تا نمی کردید  و سود بی پایان معامله با خدا را رفیق راه خودتان نمی ساختید.»

  • «لطف دارید،ببینم درس شما چه طور است؟هنرتان که عالی است،ریاضیتان چه طور؟»

  • «بیشتر"خوب" می گیرم.»

  • «"خوب" نمره است؟»

  • «بله،گاهی جای نمره عددی،از خوب و خیلی خوب و...استفاده می شود.راستی شما متولد چه سالی هستید؟»

  • «1346»

  • «پس وقایع انقلاب را به یاد دارید؟»

  • «بله،سال 56و57 ده،یازده ساله بودم و در راهپیمایی ها شرکت می کردم.علاقه زیادی هم به امام خمینی(ره) داشتم.»

  • «چه جالب،امام خمینی (ره) هم شما را دوست داشت جوری که با شنیدن حماسه ای که آفریدید رهبرتان خطاب کرد.»[7]

  • (با چشمانی به اشک نشسته) درود خدا بر امام خمینی(ره) که به نوجوانان و جوانان نشان داد چه طور می شود راه صدساله را یک شبه طی کنند.»

  • «من هم مثل بقیه بچه های ایران وقتی شنیدم دشمن به کشورم حمله کرده و رهبرم فرمان جهاد در راه خدا را داده است به جبهه رفتم.»

  • «با سیزده سال سن!؟»

  • «سن چندان مهم نیست،مگر حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام موقع شهادت کم سن و سال نبود؟»

  • «بله حق با شماست البته راضی کردن پدر و مادر و مسئولان نظامی نباید کار ساده ای بوده باشد؟»

  • «کار ساده ای نبود،یک بار مأموران کمیته مرا از جبهه یک راست به خانه آوردند و تحویل پدر و مادرم دادند!»

  • «عکس العمل پدر و مادرت؟»

  • «مادرم برای این که مرا از رفتن به جبهه منصرف کند می گفت :همسایه ها فکر می کنند کارهای ناپسندی انجام می دهی که مأمورها تو را درب خانه می آورند و تحویل می دهند!»

  • «تو چه جواب می دادی؟»

  • «ناامید نمی شدم و در اولین فرصت خودم را به مراکز جذب و اعزام به جبهه می رساندم.چرا که خوب می دانستم مادرم جدی هدف دیگری از گفتن این حرف ها دارد.»

  • «نگران تنهایی آنها نبودی؟»

  • «نه،من خواهر،برادرهای زیادی داشته و دارم.»

  • «ولی برادرتان داوود هم شهید شد.»

  • «بله،اما او سه سال بعد از من به شهادت رسید.»[8]

  • «در جبهه به "حسین ریزه "معروف بودید؟»

  • (با خنده):«بله،از بدشانسیم دیر قد کشیدم!»

  • «اما خواهرتان می گوید قد بلند و هیکلی بوده اید!»[9]

  • «بله ولی نه در حدی که سن اندکم را بپوشاند.»

  • «ماجرای تعهد دادنتان چه بود؟»

  • «مرا که از جبهه برگرداندند در حضور مادرم خواستند از من تعهد بگیرند تا به سن قانونی نرسیده ام به مناطق عملیاتی برنگردم.»

  • «تعهد هم دادید؟»

  • «بله،البته با این شرط که اگر روزی امام خمینی(ره) برای رفتن به جبهه دستور بدهند به تعهدنامه عمل نکنم!»

  • «چه مدت در جبهه بودید؟»

  • «سی و هشت روز بیشتر نشد.»

  • «ماجرای زیرتانک رفتنتان چگونه پیش آمد؟»

  • «هشتم آبان ماه سال 1359 بود و دشمن به سمت خرمشهر می آمد من هم برای آن که جلوی حرکت تانکها را بگیرم و محاصره جمعی از رزمندگان را بشکنم با تعداد زیادی نارنجک زیر تانکی که جلودار حمله بود پریدم.»

  • «نترسیدید؟»

  • «ابداً،به قول

    ما  زنده  به  آنیم  که  آرام نگیریم

    موجیم که آسودگی ما عدم ماست[10]

  • «من تا به حال فکر می کردم سیزده آبان شهید شده اید.»

  • «نه من هشتم آبان ماه به آرزویم رسیدم.شاید مسئولان به خاطر نزدیکی این روز با سیزدهم آبان و مناسبت های مهمش آن را در سیزدهم آبان مورد توجه قرار می دهند.»

  • «سیزده آبان به خاطر شما روز بسیج دانش آموزی نام گرفته است.»

  • «چه خوب،عضو بسیج مدرسه تان هستید؟»

  • «بله با کمال افتخار؛راستی خبر شهادتتان چگونه به پدر و مادرتان رسید؟»

  • «در خبرتلویزیون اعلام شد و مادرم احتمال داد من باشم.»

  • «از نوجوانان چه انتظاری دارید؟»

  • «همان که آقا[11] فرمود:تهذیب،تحصیل و ورزش.»

  • «شنیده ام که دستفروشی هم کرده اید.»

  • «بله از مدرسه که می آمدم دستفروشی می کردم تا با پولش بتوانم اعلامیه های امام خمینی(ره) را تکثیر و پخش نمایم.»

  • «پدرتان خبردار نشد؟»

  • «چرا،او دلش می خواست خودش تمام مخارجم را بدهد اما مگر میوه فروشی چه قدر درآمد داشت؟»

  • «شنیده ام که به پدر و مادرتان زیاد احترام می گذاشتید،مخصوصاً به مادرتان،چرا؟»

  • «خوب،وظیفه هر فرزندی است که به والدین احترام بگذارد.پدرم خیلی برایم زحمت کشید، مادرم نیز همچنین.او وقتی منتظر به دنیا آمدنم بود خانه هیچ کس نمی رفت چون نگران بود لب به غذایی بزند که از راه نامناسبی تهیه شده باشد.»[12]  

  • «از مادری اینگونه خوش فهم و باایمان فرزندی مثل شما باید،به قول مرحوم قیصر امین پور:

    تو همچون غنچه های چیده بودی
    که  در  پرپر شدن  خندیده بودی
    مگر     راز   حیات    جاودان     را
    تو از  فهمیده ها   فهمیده   بودی؟

  • ...

    طراحی تابلوی شهید فهمیده به پایان رسیده است و حالا من به این فکر می کنم که آن را به موزه شهدای تهران-جایی که وسایل شخصی آن شهید سرافراز در آن نگهداری می شود- تقدیم کنم.

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - مصاحبه با پدر و مادر شهید محمدحسین فهمیده

[2] - همان

[3] - همان

[4] - همان

[5] - همان

[6] - زندگینامه شهید محمد حسین فهمیده

[7] - امام خمینی(ره) در پیامی که به مناسبت شهادت محمدحسین فهمیده صادر کردند نوشتند:«رهبر ما آن طفل سیزده‌ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ‌تر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»

[8] - زندگینامه شهید محمدحسین فهمیده

[9] - مصاحبه با خانم فرشته فهمیده

[10] - ابوطالب کلیم کاشانی

[11] - رهبر معظم انقلاب مد ظله

[12] - مادر شهید فهمیده:« زمانی که باردار بودم، غذای هیچ‌کس رانمی‌خوردم و اگر هوس غذایی داشتم به خانه می‌رفتم و آن را تهیه می‌کردم.»

مندرج در کیهان بچه ها

  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شهید رئیسعلی دلواری

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۰ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گو با شهید رئیسعلی دلواری

 

بیژن شهرامی

همین طور که نزدیک نخلستان با اسبش ور می رود مرا می بیند و می خواهد مثل همیشه در سلام دادن پیشدستی کند که نمی گذارم.می خندد و با مهربانی جواب سلامم را می دهد.بی اختیار یاد سریال دلیران تنگستان می افتم و خنده ام می گیرد:

  • به چه می خندی؟

  • به قسمتی از سریالی که برای شما ساخته بودند.

  • دلیران تنگستان را می گویی؟

  • بله.

  • کجایش خنده دار بود؟

  • آنجا که فرمانده انگلیسی با آن فارسی لهجه دار حال اسب غلامعلی را می پرسید نه حال خودش را !

  • دیالوگ"غلامعلی حال اسبت چه طور است؟"را می گویی؟

  • بله،شما هم یادتان است.

  • بله،خنده دار بود.

  • راستی اسم اسبتان چیست؟

  • تا به حال اسمی برایش انتخاب نکرده ام.البته بچه که بودم اسم هایی به ذهنم می آمد مثل رخش،غرّان،شبدیز و ...

  • رخش اسم اسب رستم و شبدیز مرکب خسرو پرویز بوده است و غرّان؟

  • اسم اسب لطفعلی خان زند بوده است.

  • خوب است شما هم اسمی برای مرکبتان پیدا کنید.

  • مگر من رستمم یا خان زند؟

  • اختیار دارید شما از قهرمانان ملی ایران هستید.خانه تان را موزه کرده اند،برایتان تمبرچاپ کرده و مجسمه ساخته اند،همایش گرفته اند و یک سد بزرگ را هم به نامتان اسم گذاری کرده اند.

  • نه،من خاک پای ملتم هم نیستم.

  • خوب است اسمش را "دلددل" بگذارید.

  • مثل مختار ثقفی؟

  • بله.

  • اما مختار کجا و من کجا؟

  • شما هم پیرو آن مرد بزرگ هستید.او به خونخواهی امام حسین علیه السلام قیام کرد و شما جلوی متجاوزانی ایستاده اید که آمده اند تا نام راه و رسم حسینی زیستن را از ما بگیرند.

  • انگلیسی ها را می گویی؟

  • بله.

  • صدای توپ ناوگانشان را می شنوی؟

  • بله.

  • نمی ترسی؟

  • با وجود مبارزانی مثل شما نه.

  • آفرین،ایرانی با ترس بیگانه است که پیشتر از این یا متجاوزان را سر جایشان نشانده یا در فرهنگ خود هضم کرده است.

  • منظورتان مغول ها هستند؟

  • مغولها،تاتارها،ازبک ها و دیگران،همه آمدند و رفتند اما ایرانی ایرانی باقی ماند.

  • راستی شما سوار کاری را از چه کسی یاد گرفتید.

  • در نوجوانی از پدرم معین الاسلام که سوارکار چیره دستی بود.

  • او روحانی بود؟

  • دوستدار روحانیت بود و در جریان مشروطه هم حضور داشت.

  • راستی مشروطه یعنی چه؟

  • یعنی شرط گذاشتن برای حکومت پادشاهی و این که حاکم زیر نظر مجلس باشد و یک تنه برای یک مملکت تصمیم نگیرد.

  • شما هم طرفدار مشروطه بودید؟

  • بله من از بیست و چهار سالگی با مشروطه خواهان بودم.

  • چه طور شد رهبر مبارزه با حمله انگلیسی ها به ایران شدید؟

  • ما از امام حسین علیه السلام آموخته ایم جلوی ظلم را بگیریم.

  • منظورم این است که چه طور فرمانده شدید؟

  • خواست علما و مبارزان بود و الا سبقت و مزیتی بر آنها نداشتم.

  • اما من فکر می کنم هوش و ذکاوت و شم فرماندهی تان مثال زدنی بوده است.

  • فرماندهی وظیفه سنگینی است،مقام و منصب نیست.

  • چند سال است فرمانده اید؟

  • هفت هشت سالی می شود.

  • ظاهراً مدتی هم بوشهر را در اختیار داشتید؟

  • هدف ما در درجه اول حفظ استان های جنوبی ایران ودر درجه دوم جلوگیری از نفوذ دشمن به داخل کشور بود و چون حاکم بوشهر در این راه همدل و همراه ما نبود این شهر را مدتی در اختیار گرفتیم.

  • مردم هم استقبال کردند؟

  • آن زمان محمد علی شاه قاجار در تهران پادشاهی می کرد و توجهی به اوضاع مملکت و تجاوز دشمن نداشت ما جنوبی ها هم به رهبری عالمان بزرگی مثل سید عبدالحسین لاری،ملا علی تنگستانی و مجتهد اهرمی قیام کردیم.قیام ما کاملاً مردمی بود.

  • وقتی بوشهر به تصرف انقلابیون درآمد گمرک شهر را به شما می سپارند چرا؟

  • شاید فکر می کردند امانتدار هستم و اجازه نمی دهم به اموال تاجران و بازرگانان خسارتی وارد شود.

  • تاریخ از امانتداری شما به نیکی یاد می کند.

  • خوب امانتداری وظیفه هر مسلمان است مثل نماز و روزه و...

  • اسم روزه آمد شنیده ام شما و پدرتان هر ماه رمضان هر روز چهل نفری از مستمندان را افطاری می داده اید.

  • (با خنده)مثل این که از زیر و بم زندگیم خبر داری؟

  • خوب مصاحبه گر باید حداقلی از اطلاعات را از مصاحبه شونده داشته باشد.

  • بله،ماه رمضان افطاری داشتیم.

  • محرم چه؟

  • دهه عاشورا و اربعین که جای خود را دارد.

  • یکی از اسم هایی که در سریال دلیران تنگستان تکرار می شد"ویلهلم واسموس" است راستی او کیست؟

  • انگلیسی ها او را "جاسوس" آلمان ها در ایران می دانستند و ادعا داشتند در بین یکی از ایل های جنوب پنهان شده است.

  • خوب بعدش...

  • آنها از دولت ایران خواستند او را تحویلشان بدهد یا از ایران اخراجش کند و چون درخواستشان برآورده نشد آن را بهانه ای برای حمله به بندر بوشهر قرار دادند.

  • دفاع از بوشهر کار دشواری نبود؟

  • چرا اما حضور علما و مردم و جانفشانی افرادی مثل خالو حسین دشتی،زایر خضرخان اَهرَمی و شیخ حسین چاکوتاهی پاره ای جز عقب نشینی برایشان نگذاشت.

  • انگلیسی های متجاوز تلاش نکردند دل شما را به دست آورند؟

  • چرا،ابتدا پیشنهاد پرداخت مقدار هنگفتی پول را دادند.

  • شما هم نپذیرفتید.

  • بله در جوابشان پیغام فرستادم استقلال ایران فروختنی نیست.

  • بعدش؟

  • بعد پیغام دادند خانه هایتان را ویران و نخلستان هایتان را آتش می زنیم.

  • شما چه جواب دادید؟

  • برایشان پیغام فرستادم که در نبود خانه،ساکن کوه خواهیم شد و به مقاومت ادامه خواهیم داد.

  • به همین خاطر شهرتان دلوار را بمباران کردند؟

  • آری.

  • بر سر در خانه شما در شهر دلوار شعر زیبایی را دیدم.ازآن خوشتان می آمده است؟

  • کدام شعر؟

  • ز تیغ شیر خدا چون رواج شرع نبی شد/از این سبب بر همه مسلمین رئیس علی شد

  • بله،در این شعر دو کلمه رئیس و علی در کنار هم قرار گرفته اند که یک جورهایی اسم خودم را تداعی می کند.

  • آرزویتان؟

  • استقلال و عظمت ایران و شهادت در راه خدا.

  • اگر روزی شهید شوید دوست دارید مزارتان کجا باشد؟

  • کجا بهتر از نجف و همسایگی امیرمؤمنان علی علیه السلام.

  • اما شما همیشه زنده خواهید بود که گفته اند:

    هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

    ثبت است بر جریده عالم دوام ما

    دلم می خواهد برای رئیسعلی دلواری این جملات رهبر فرزانه انقلاب را بازگو کنم و بیشتر از این مزاحمش نشوم:

    "رئیس علی دلواری قهرمان مبارزه با استعمار انگلیس است و ملت ایران همانند شهید رئیس علی دلواری که در مقابل انگلیس ایستادگی کرد، امروز در برابر قدرت های متجاوز به سرکردگی آمریکا ایستاده است و از دشمنان خود هیچ واهمه ای در دل ندارد."


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شهید اشرفی اصفهانی

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۹ ب.ظ

به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید محراب آیت الله اشرفی اصفهانی(ره)

بیژن شهرامی

بعد از چند روز انتظار،آقا به محله ما آمد که خانه هایش در تمام شهر به سادگی معروف بودند،آن هم نه برای سرکشی و کمک به نیازمندان بلکه برای ماندن و زندگی کردن.

اول بار که دیدمش حس خوبی پیدا کردم:پیرمردی با ریش و عمامه ای سپید که لبخندی شیرین بر لب داشت.

کوچک و بزرگ محل آمدند تا در اثاث کشی به او کمک کنند اما با دیدن وانت باری که وسایل کمی در آن بود جا خوردند.شاید فکر می کردند دانشمندی که رهبر شیعیان جهان به شهرشان کرمانشاه فرستاده است باید کامیونی پر، اسباب و اثاثیه داشته باشد!

این طور بود که همسایگی ما با آقا شروع شد تا طعم شیرین حضور یک عالم دینی دوست داشتنی در محله مان را بچشیم؛او که شریک غم و شادی هایمان بود و به راحتی می شد به خانه اش رفت و با او درد دل کرد...

یک روز که به خانه اش رفتم تا به او در مرتب کردن کتاب هایش کمک کنم چشمش به آلبوم عکسی افتاد که دوباره دیدنش برای آقا بسیار جالب بود جوری که دست از کار کشید و مشغول ورق زدنش شد:

  • اجازه هست من هم نگاه کنم؟

  • بله،پسرم.

  • چه منظره جالبی!

  • شهر"سده" است.

  • کجا؟

  • سده،زادگاهم،جایی نزدیک اصفهان.

  • این عکس کیست؟

  • پدرم،میرزا اسدالله.

  • او هم مثل شما روحانی بود؟

  • بله،اما او کجا و من کجا.

  • شما هم آدم خیلی خوبی هستید.

  • ممنون پسرم.

  • این آقا کیست؟

  • آقا سید مصطفی است،معلم عزیزی که خواندن و نوشتن را به من آموخت.

  • خوش اخلاق بود؟

  • (با خنده)ترکه آلبالو داشت اما با آن کسی را نمی زد، تازه جایزه هم می داد!

  • جایزه!؟ چه خوب.حالا جایزه شان چه بود؟

  • چند تا انار رسیده یا سبدی سیب و به شیرین.

  • درستان خوب بود؟

  • بد نبود.راستش حافظه ام خوب بود.کتاب نصاب الصبیان را از حفظ داشتم.

  • نصاب الچی چی؟

  • نصاب الصبیان،کتابی که به شعر بود و بچه ها با خواندنش کلمات قرآنی را با معادل فارسی شان یاد می گرفتند.

  • آن آقا کیست سوار اسب شده؟

  • (با خنده)خودم هستم،جوان که بودم به سوارکاری علاقه زیادی داشتم.

  • این عکس امام خمینی(ره) نیست؟

  • چرا عکس جوانی شان است.

  • شاگردش بوده اید؟

  • هم شاگرد و هم یاورش در انقلاب.بگذار خاطره ای از او برایت بگویم.

  • چه خوب!

  • یک روز پسرم در قم به گرمابه شهر رفته بود.وقتی که برگشت برایم تعریف کرد در حمام یکی از  عالمان دینی را دیده که مشغول شستن سرش بوده است و به رسم کمک چند دلو آب روی سرش ریخته و  او هم متقابلاً آمده و با ریختن آب به پسرم کمک کرده است.راستش من ندانستم آن آقای مهربان که بوده تا این که در مراسمی او  را به من نشان داد و من تازه فهمیدم کسی نبوده جز آقا سید روح الله خمینی(ره).

  • چه طور شد به شهر ما آمدید؟

  • سال ها قبل آیت الله بروجردی دستور دادند برای خدمت به مردم به کرمانشاه بیایم.او آن قدر به مردم این منطقه علاقه داشت که به راحتی اجازه نمی داد پایم را از کرمانشاه بیرون بگذارم.

  • دل کندن از شهرتان سخت نبود؟

  • آن موقع قم بودم.درسم در اصفهان تمام شده بود و در کنار حرم حضرت معصومه(س) زندگی می کردم.

  • این عکس کجاست؟

  • حجره ای است که در آن درس می خواندم.

  • این آقا هم رفیقتان است؟

  • بله،یادش به خیر.وضع مالیش از من بهتر بود و غذای گرم می خورد اما من بیشتر روزها غذایم نان خالی بود!

  • رفیق تان نمی فهمید؟

  • نه،جوری رفتار کردم که هرگز نفهمید.این ها را برایت گفتم که بدانی درس خواندن در قدیم چه قدر زحمت داشته است.

  • این هم شما هستید که لباس رزمندگان را بر تن دارید.

  • بله.

  • یادم هست روزهایی که به همراه رزمندگان اسلام به جبهه می رفتید.آن روزها دلم می خواست سنم بیشتر بود و می توانستم با شما اسلحه دست بگیرم.

  • درس خواندن شما هم دست کمی از جنگ با دشمن ندارد.

  • یادم می آید که خانه شما محل رفت و آمد فرماندهان بود حتی آیت الله خامنه ای هم اینجا می آمدند.

  • بله پسرم دلم برای آن مهمان های عزیز تنگ شده است...

    تماشای آلبوم عکس های آقا ادامه داشت تا این که صدای میو میوی گربه ای حواسم را به خود جلب کرد.یاد ماجرایی شنیدنی افتادم و خنده ام گرفت.آقا پرسید:

  • به چه می خندی؟

  • به گربه.

  • (با خنده) یک روز این حیوان زبان بسته سراغ  گوشتی که برای درست کردن آب گوشت خریده بودیم آمد.بی اختیار و با عصا ضربه ای به او زدم و فراریش دادم بعد دیدم کارم درست نبوده است به همین خاطر از بچه ها خواستم هر طور شده پیدایش کنند و بیاورندش تا هر طور شده از دلش دربیاورم!

  • پیدایش کردند؟

  • مگر ماجرا را درست و حسابی برایت تعریف نکرده اند؟

  • چرا از فرزندتان شنیده ام اما دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم.

  • اول می گفتند گربه چنگ می اندازد و گیر نمی افتد اما بالاخره پیدایش کردند و من هم با تکه ای گوشت سیرش کردم.از آن روز به بعد هر روز می آید و سری به ما می زند.

  • تکه ای از شیشه زیر زمین را هم به خاطر او شکسته اید؟

  • بله،ترسیدم در سرمای زمستان جایی برای خودش و توله هایش پیدا نکند.

  • یاد حدیثی افتادم که یک بار در نماز جمعه خواندید.

  • چه حدیثی؟

  • این که پیامبر اکرم(ص) فرمودند:در شب معراج کسی را دیدم که به خاطر سیراب کردن حیوانی تشنه بهشتی شده بود.

  • بله این حدیث را علامه مجلسی در یکی از کتاب هایش نقل کرده است.

  • فردا در نماز جمعه چه حدیثی خواهید گفت؟

  • (با خنده)لو نمی دهم!

    دلم می خواهد بیشتر پیش عالم بزرگ و امام جمعه عزیز شهرمان بمانم اما وقت گذشته است و باید بروم تا او هم به کارهای دیگرش برسد مثل مطالعه برای نماز جمعه فردا،جمع آوری و فرستادن کمک های مردمی به جبهه.جواب دادن به سؤالات دینی مردم و چند کار دیگر.

    موقع رفتن، یک دفعه یاد مصاحبه چند شب قبل آقا با تلویزیون کرمانشاه می افتم که در آن فرمود:« امیدوارم من چهارمین امام جمعه شهید(شهید محراب)باشم.»

    آرزو می کنم این آرزوی آقا هیچ وقت برآورده نشود اما...


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با رازی

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۹ ب.ظ

 

 

مصاحبه با محمد بن زکریای رازی

 

بیژن شهرامی

 

با شنیدن صدای خانمی که از رسیدن به ایستگاه مترو  رازی خبر می دهد لبخندی می زند و از من   می پرسد:«منظورش من بودم؟»

- «بله،مگر ما چند تا رازی داریم؟»

- «تا دلت بخواهد،رازی یعنی کسی که در شهر ری زندگی می کند.»[1]

- «اما حالا این لقب را بیشتر برای شما به کار می برند.اتفاقاً خانه مادربزرگم نزدیک میدانی است که مجسمه بزرگی از شما را در آن نصب کرده اند.»

- «مردم لطف دارند،راستی تو چه طور با من آشنا شده ای؟»

- «راستش اسم شما را روی چندین کوچه، خیابان،میدان و  مدرسه و دانشگاه گذاشته اند،ضمن آن که در کتاب فارسی مان نیز اسم شما آمده است.چند سال پیش هم یکی از کارگردان های کشورمان[2] سریالی از زندگیتان ساخت به اسم کیمیاگر.»

- «کیمیاگر!؟»

- «بله،راستی شما کیمیاگر بوده اید؟»

- «بله پسرم،در جوانی دنبال ماده ای به نام "اکسیر اعظم" می گشتم که مس را به طلا تبدیل کند!»

- «پیدایش کردید؟»

- «نه،در عوض با دهها ماده شیمیایی آشنا شدم و نصیحتی سودمند!»

- «کدام نصیحت!؟»

- «در اثر تحقیق و بررسی چشم درد گرفتم جوری که مجبور شدم برای مداوایش  چندین سکه طلا بپردازم.چشم پزشک بعد نصیحتم کرد و گفت کیمیای واقعی این است نه آن چه تو دنبال به دست آوردنش هستی!»

- «بعد از آن دنبال دانش پزشکی رفتید؟»

- «بله البته دست از انجام آزمایش هم برنداشتم و الکل و اسید سولفوریک و اسید سیتریک را کشف کردم.راستی مردم این چیزها را می دانند؟»

- «بله و خیلی چیزهای دیگر.»

- «مثلاً چه چیزهایی؟»

- «مثل این که برای ساختن معتضدی[3] بیمارستان در چند جای شهر بغداد گوشت آویزان کردید تا ببینید هوای کدام قسمتش گوشت را دیرتر فاسد می کند و برای ساخت درمانگاه مناسب تر است.یا شیوه جالبی که برای درمان پادشاه سامانی به کار بردید!»

قاه قاه می خندد اما با دیدن نگاه معنی دار مردمی که حالا سرشان را از لاک گوشی هایشان بیرون آورده اند قیافه ای جدی به خودش می گیرد و می گوید:«تاریخدان جوان برایم تعریف کن چه شنیده ای؟»

می گویم:«روزی شاه سامانی[4] بیمار می شود و شما علاج بهبود پاهای از کار افتاده اش را وارد آوردن یک شوک به او تشخیص می دهید.او را به گرمابه بخارا[5] می برید و تهدید به کشتن می کنید!»

  • «امیر منصور ساده دل هم باورش می شود و با چهره ای سیاه شده از فرط ناراحتی از جایش برمی خیزد تا ناباورانه شاهد خوب شدن پاهایش باشد»

  • «نترسیدید بلایی سرتان بیاورد؟»

  • «راستش چرا به همین خاطر از گرمابه گریختم و با اسب از محل دور شدم تا شاه بداند تهدید واقعی نبوده و صرفاً تدبیری برای درمان بیماریش بوده است.»

  • «شما هم مثل ابن سینا و ابوریحان بیرونی کتاب دارید؟»

  • «بله کتاب "حاوی" [6] درزمینه پزشکی  و چندین اثر دیگر.»

  • «علاوه بر طبابت داروساز هم بوده اید؟»

  • «چه طور مگر؟»

  • «چون در تقویم، روز بزرگداشت شما روز داروسازی هم نام گرفته است.»

  • «بله در زمان ما پزشکان خودشان دارو هم می ساختند و به بیماران می دادند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم.البته من بیشتر می کوشیدم به جای دارو غذاهای شفابخش را تجویز کنم.»

  • «شما از بیماران نیازمند نه تنها پول نمی گرفته اید بلکه به آنان پول هم می داده اید.»

  • «خوب این وظیفه هر پزشکی است مخصوصاً پزشکان مسلمان.»

  • «ابن قارن رازی شاگرد شما بوده است؟»

  • «بله،بله،در پیری که دوباره چشمانم درد گرفت او خود را از طبرستان[7] به ری رساند تا کمکم کند.»

  • «از کتاب "من لا یحضره الطبیب" بگویید.»

  • «من لا یحضره الطبیب یعنی کسی که به طبیب دسترسی ندارد.من این کتاب را برای کسانی نوشتم که به پزشک دسترسی ندارند و می توانند از توصیه های درمانیش استفاده کنند.حال بگو بدانم اسم این کتابم را از کجا شنیده ای؟»

  • «جانم برایتان بگوید شنیده ام یکی از عالمان بزرگ دینی[8] کتاب شما را دید و پسندید و خودش هم کتابی نوشت به نام "من لا یحضره الفقیه" یعنی کسی که به احکام شرعی دسترسی ندارد.»[9]

  • «بله اتفاق جالب و مبارکی است و این فروتنی و خوش ذوقی آن عالم فرزانه را می رساند.»

  • «به علم ریاضیات و ستاره شناسی هم علاقه داشته اید؟»

  • «بله مگر کتابهایی که در این زمینه نوشته ام را ندیده ای؟»

  • «نه متأسفانه،این کتابهای باارزش احتمالاً در حمله مغول به ایران از بین رفته اند.»

  • «راستی این جمله از شماست:"اگر همه می‌توانستند از استعدادهای خود درست بهره بگیرند، دنیا مثل بهشت می شد." ؟»

  • «بله فرزندم،خوش حالم که این را بعد از هزار و اندی سال از زبان یکی از نوجوانان کشورم می شنوم.»

  • «کاش می دانستیم مزار شما کجاست؟من از پدرم شنیده ام که در برج طغرل[10] است.»

  • «بعد از وفات تربت ما بر زمین مجوی/ در سینه های مردم دانا مزار ماست»[11]

    ***

    پدرم که برای پیاده شدن از مترو از جایش بلند شده گوشه کتم را می کشد و من هم به ناچار مجله ای را که از دست بغل دستی ام به امانت گرفته ام با تمام مطالب زیبایی که درباره رازی دارد را به او باز   می گردانم...

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - فخر رازی،نجم الدین رازی،قارن رازی و...

[2] - آقای محمدرضا وزری

[3] - منسوب به المعتضد بالله (خلیفه عباسی)

[4] - امیر منصور سامانی

[5] - شهری با هویت ایرانی در آسیای مرکزی که امروزه در محدوده کشور ازبکستان قرار دارد.این شهر سالها پایتخت حکومت سامانی بوده است.

[6] - حاوی دانشنامه پزشکی است و رازی در آن نظر و دیدگاه پزشکان مختلفی را نقل کرده است.امروزه بخش هایی از این دایره المعارف بزرگ در دسترس ماست.

[7] - مازندران

[8] - عالم بزرگ شیعی شیخ صدوق(ره)

[9] - ابن‌الندیم در کتاب «الفهرست» خود تعداد آثار رازی را یک‌صدوشصت‌وهفت جلد برشمرده است.

[10] - بعضی از مورخان مدفن رازی را محدوده برج تاریخی طغرل در شهرری می دانند.

[11] - درگشت رازی در سال 313 قمری رخ داده است.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با خواجه نصیر توسی

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۸ ب.ظ

به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با خواجه  نصیرالدین توسی(ره)

بیژن شهرامی

مشغول کار با جست و جو گر اینترنت هستم که یک دفعه چشمم به تصویر دانشمند مسلمانی می افتد که با دوربین ستاره شناسیش در لوگوی معروف گوگل[1] به من نگاه می کند.سلام می دهم و می گویم: «اگر اشتباه نکنم شما جناب خواجه نصیر الدین توسی هستید.»

  • «سلام جانم،بله من ابوجعفر محمد بن محمد بن حسن معروف به خواجه نصیر طوسی هستم.»

  • «چه خوب.»

  • «شما کی هستید؟»

  • «من؟...من فرزند شما هستم.»

  • «فرزند من!؟»

  • «بله،شما معلم من هستید و معلم بر گردن انسان حق پدری دارد.»

  • «مرحبا،چه پاسخ زیبایی!»

  • «خواهش می کنم.»

  • «حالا مرا از کجا شناختی؟»

  • «راستش عضو انجمن آماتوری نجوم هستم.در آنجا تصویر شما را دیده ام.»

  • «انجمن نجوم،چه خوب،من هم ستاره شناسی را دوست داشتم و...»

  • «و رصد خانه ای در شهر مراغه ساختید.»

  • «بله،آن موقع مراغه پایتخت ایران بود.راستی،چه قدر تلاش کردم تا هلاکوخان را راضی کردم سر کیسه را شل کند.»

    با شنیدن اسم هلاکو خان مغول قاه قاه می خندم.

  • «به چه می خندی؟»

  • «یاد حکایتی افتادم.»

  • «درباره من؟»

  • «بله،یک وقت عده ای از مخالفان شما از درگذشت مادر هلاکو خان سوءاستفاده کردند،نزد او رفتند و گفتند:حالا که مادرتان از دنیا رفته بهتر است خواجه نصیر را با او دفن کنید تا در سفر آخرت تنها نباشد!»

    لبخند شیرینی می زند و می گوید:«بله،می خواستند زنده به گورم کنند.»

  • «شما هم با زیرکی نقشه آنها را نقش برآب کردید.»

  • «بله،به شاه گفتم خودت برای سفر آخرت به همراهی من نیاز داری بهتر است افراد دیگری را با مادرتان همراه کنید!»

  • «و همان افراد بدجنس را معرفی کردید.»

  • «بله،البته آمدند و از من خواست نجاتشان بدهم و من هم به سختی می توانستم نظر سلطان را عوض کنم.»

  • «در کتاب فارسی مان آمده است یک وقت تشتی را از بالای قلعه به پایین انداختید.»

  • «بله نیمه شبی با هماهنگی هلاکوخان آن را پایین انداختم.همه مردم سراسیمه از خانه هایشان بیرون آمدند و هراسان شدند به جز...»

  • «به جز هلاکوخان که از قبل در جریان نقشه تان بود.»

  • «بله من این کار را کردم تا به حاکم نشان دهم علم و دانش ما را در پیش بینی پدیده های طبیعی کمک می کند و با داشتنش جایی برای ترس باقی نمی ماند.»

  • «چه طور شد که با هلاکو خان آشنا شدید و به دربارش راه یافتید؟»

  • «او نوه چنگیز بود و از طرف برادر بزرگش مأموریت داشت حکومت اسماعیلیان را از بین ببرد. من هم که نزدیک به سی سال مهمان آنها بودم پادرمیانی کردم تا جنگی در نگیرد و همین باعث شد مورد توجهش قرار بگیرم.»

  • «خان مغول مسلمان شد؟»

  • «بله.»

  • «می گویند او بدون حضور و رضایت شما تصمیمی نمی گرفت ،حکمی صادر نمی کرد و حتی مسافرتی نمی رفت،چرا؟»

  • «خوب متوجه شده بود که من مشاور بدی برایش نیستم.»

  • «پس چرا به بغداد که آن زمان پایتخت کشور اسلامی بود حمله کرد؟»

  • «حکومت اسلامی در چنگ عباسیان از خدا بی خبر و خلیفه ای ستمگر به اسم "مستعصم بالله" بود و تنها کسی که می توانست شرشان را از سر مردم و مخصوصاً شیعیان کم کند هلاکوخان و ارتش نیرومندش بود.»[2]

  • «شما او را به این کار تشویق کردید؟»

  • «بله،البته او پیش از آن تصمیمش را برای این کار گرفته بود.»

  • «ماجرای نامه توهین آمیزی که به دستتان رسید چه بود؟»

  • «شخصی نامه ای برایم فرستاده و مرا "سگ" خوانده بود!»

  • «شما چه جوابش دادید؟»

  • « فرق خود با سگ را یک به یک برایش توضیح دادم و آخرش نوشتم احتمالاً اشتباه کرده است!»

  • «چه طور خشمگین نشدید؟»

  • «به  امام  و  مولایم  حضرت  موسی بن جعفر علیه السلام  اقتدا  کردم  و  خشمم  را  فرو بردم.

    نتیجه اش هم این شد که نویسنده نامه سراغم آمد و عذرخواهی کرد.»

  • «راستی خبر دارید که قسمتی از کره ماه به اسم شماست؟»

    می خندد و می گوید:«چه خوب،همه ماه یا بخشی از آن؟»

    می گویم:«یک دهانه آتشفشانی شصت کیلومتری در نیم کره جنوبی ماه و نیز یک خرده سیاره که حدود سی سال قبل شناسایی شد.»[3]و[4]

    باز می خندد و می گوید:« و دیگر؟»

    می گویم:«رصدخانه ای در جمهوری آذربایجان و دانشگاه و مدارس بسیاری در ایران،ضمن آن که پنجم اسفند هم یادروز شماست که روز مهندس هم نامیده شده است.»

  • «الحمدلله،من به سهم خودم سعی کردم نام بزرگان را زنده نگه دارم و حالا خداوند مقدر کرده نام من حقیر هم فراموش نشود.»

  • «بله به قول سعدی:

    چو خواهی که نامت  بود در جهان

    مکن   نام    نیک   بزرگان  ،  نهان

  • «من وشما یک تفاوت بزرگ داریم؟»

  • «تفاوت!؟»

  • «بله شما عاشق ریاضیات بودید و من...»

    می خندد و می گوید:«آهان از آن جهت...اما ریاضی که درس شیرینی است.»

  • «بله،آن قدر که گلویم را به درد آورده است!»

  • «من از بچگی دوستدار ریاضی بودم و البته پدرم که از خردسالی معلمم بود نقش زیادی در این علاقه مندی داشت.»

  • «یک وقت پدرم کارنامه دوره دبستانش را نشانم داد،از ریاضی 5 گرفته بود.»

    دوباره می خندد و می گوید:«نمره پنج،یعنی کم گرفته؟»

  • «بله از بیست نمره،پنج گرفته!»

  • «من استادان خوبی داشتم.»

  • «شنیده ام که یکی از آنها بعد از مدتی درس دادن، به پدرتان گفته بود:فرزندت خودش استاد یک پا ریاضی است و من دیگر چیزی بلد نیستم به او یاد بدهم!»

  • «بله او زحمت زیادی برایم کشید،سخنش هم انرژی زیادی به من داد.»

  • «راستی شاگردان شما چه کسانی اند؟»

  • «دانشمندان بزرگی بزرگی مثل علامه حلی،قطب الدین شیرازی،ابن میثم بحرانی و...»

  • «زیج ایلخانی را شما نوشته اید؟»

  • «اسم این کتاب را در همان انجمن- اسمش چه بود؟- نوشته ای؟»

  • «بله در انجمن آماتورهای ستاره شناسی شنیده ام.»

  • «این کتاب شرح یافته هایم از رصد آسمان و ستاره ها و سیاراتش است.»

  • «خودتان به کدام کتابتان علاقه دارید؟»

  • «کتابی ترجمه ای به نام اخلاق ناصری»[5]

  • «کریستف کلمب را می شناسید؟»

  • «باید بشناسم؟»

  • «او کسی است که چند قرن بعد از شما قاره آمریکا را کشف کرد.»

  • «آری،من وجود قاره ای در آن سوی اقیانوس را حدس زده بودم.گفتی اسمش را چه گذاشته اند؟»

  • «آمریکا،راستی شعر هم گفته اید؟»

  • «گهگاهی.»

  • «پروین اعتصامی برای  سنگ مزارش شعر زیر را سروده با مطلع این که خاک سیهش بالین است...اختر چرخ ادب پروین است...شما چه؟»

  • «برای سنگ مزارم آیه ای از قرآن مربوط به اصحاب کهف- را پیشنهاد دادم: و سگشان (به حالت پاسبانی) دو دست خویش بر درگاه (غار) گشاده بود.»[6]

  • «اصحاب کهف را امام موسی کاظم و امام جواد سلام الله علیهما دانستید و خودتان را نگهبان حرم آنان؟»[7]

  • «آری...»

    اشک در چشمانش حلقه می زند.دلم می خواهد چیزهای دیگری را هم بپرسم اما باید صبر کنم تا مزاحم حال خوشی که پیدا کرده است نشوم.



[1] - در سال ۲۰۱۳ میلادی، پایگاه جستجوگر گوگل، به مناسبت ۸۱۲ امین سالگرد تولد خواجه نصیر الدین طوسی، تصویری از وی در وبسایت خود گذاشت که ایرانی بودن او را هم می رساند.

[2] - مستعصم (آخرین خلیفه عباسی) در دوران حکومت خود علاوه بر خوشگذرانی و اسراف مسلمانان زیادی را از دم تیغ گذراند  همان طور که  پسرش ابوبکر نیز عده زیادی از شیعیان بغداد را به خاک و خون کشید.(قصص العلماء،ص38)

[3] - نیکلای استفانویچ ستاره شناس روس در سال 1979 موفق به کشف این سیارک شد و آن را به نام خواجه نصیر نامگذرای کرد.

[4] - دانشنامه ویکی پدیا

[5] - اخلاق ناصری ترجمه کتابی از ابن مسکویه است.

[6] - کهف/17

[7] - راوی:آیت الله حسن زاده آملی

مندرج در کیهان بچه ها


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با پروین اعتصامی

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۷ ب.ظ

به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با اختر چرخ ادب پروین اعتصامی(ره)

 

بیژن شهرامی

آن چنان محو تماشای گنبد طلایی حرم فاطمه معصومه سلام الله علیها هستم که متوجه خانمی که می خواهد بغل دستم بنشیند - و جا نیست - نمی شوم.به خودم که می آیم مثل فنر از جایم می پرم و به اطرافیانم می گویم:«مهربان تر بنشینید تا این خانم هم بنشیند.»

خانم ها جمع و جورتر می نشینند و او هم سجاده اش را روی گلیم پهن شده در صحن اتابکی[1] می اندازد و می گوید:«چه جمله قشنگی!"مهربان تر بنشینید"این را از کی یاد گرفتی؟»

  • «این را وقتی مهدکودکی بودم از مربی مان خانم رخشنده یاد گرفتم.او بچه ها را دو گروه           می کرد و هر گروهی که می توانست تعداد بیشتری از بچه ها را روی میز و نیمکتش جا بدهد برنده می شد.»

  • «چه جالب،گفتی خانم رخشنده؟من نبودم؟»

  • «مگر شهرت شما هم رخشنده است؟»

  • «نه اسم من رخشنده است شهرتم اعتصامی است.»

  • «اعتصامی؟نکند فامیل خانم پروین اعتصامی هستید.»

  • «شاید باورت نشود من خود پروین اعتصامی هستم.»

  • «شوخی می کنید،شما که گفتید اسمتان رخشنده است.»

  • «بله اسمم در شناسنامه رخشنده است اما معروف به پروینم.»

  • «اگر راست می گویید آرامگاهتان کجاست؟»

  • «همین حجره پشت سر،مگر چند دقیقه پیش سر قبرم نیامدی؟»

  • «بله،اگر راست می گویید یکی از شعرهایتان را برایم بخوانید ببینم.»

  • «حتماً:

    سیر یک روز طعنه زد به پیاز

    که تو مسکین چه قدر بدبویی

    گفت:از عیب خویش بی خبری

    زان ره،از خلق عیب می جویی...

  • «شعر نخود و لوبیا را بخوانید.

  • «معلوم است مشتری شعرهایم هستی:

    نخودی گفت لوبیایی را

    کز چه من گردم این چنین ،تو دراز؟

    گفت:ما هر دو را بباید پخت

    چاره ای نیست با زمانه بساز...

  • «اما...اما شما باید حالا در بهشت باشید.»

  • «مگر اینجا کمتر از بهشت است؟»

  • «نه،ولی...»

  • «ولی ندارد،بگو ببینم با من چگونه آشنا شده ای؟»

  • «در کتاب فارسی مان شعری از شما هست.»

  • «چه خوب،آن را برایم می خوانی؟»

  • «بله،با کمال میل:

    بلبلی از جلوه گل بی قرار

    گشت طربناک به فصل بهار

    در چمن آمد غزلی نغز خواند

    رقص کنان بال و پری برفشاند

    بی خود از این سوی بدان سو پرید

    تا که به شاخ گل سرخ آرمید

    پهلوی جانان چو بیفکند رخت

    مورچه‌ای دید به پای درخت...

  • «آفرین دخترم.»

  • «قابل نداشت،نه قابل داشت،منظورم این بود....»

    می خندد و می گوید:«متوجه منظورت شدم،بگو ببینم خودت هم شعر می گویی؟»

  • «نه،ولی از شعر خیلی خوشم می آید،راستی شما از چند سالگی شعر گفتن را شروع کردید؟»

  • «از شش هفت سالگی.»

  • «استاد داشتید؟»

  • «بله،پدرم.»

  • «آقایوسف...آقا یوسف چی چی ملک بود ؟»

    چادرش را روی صورتش می کشد و دوباره می خندد و می گوید:«یوسف اعتصام الملک؛اسم او را از کجا شنیده ای؟»

  • «از روی سنگ مزارش،مگر بغل دست سنگ شما نیست؟»

  • «بله،معلوم است دقیق و کنجکاو هستی.»

  • «شما متولد تبریز هستید؟»

  • «بله.»

  • «چه طور شد به تهران آمدید؟»

  • «پدرم نماینده مجلس شد و من و برادران ومادرم را با خود به تهران آورد.»

  • «مگر برادر هم داشته اید؟»

  • «بله،آن هم سه تا.»

  • «پدرتان هم شاعر بود؟»

  • «او نویسنده و مترجم بود و خانه اش محل رفت و آمد شاعران،نویسندگان،هنرمندان و حتی سیاستمداران بود.»

  • «آنها برای جلسات فرهنگی به خانه شما می آمدند؟»

  • «بله،من هم به جمعشان راه داشتم و شعرهایم را برایشان می خواندم.»

  • «تشویق و راهنمایی هم می شدید؟»

  • «بله،خیلی زیاد.»

  • «چرا حاضر نشدید نشان عالی لیاقت را از حکومت پهلوی دریافت کنید؟»

  • «خودت چه فکر می کنی؟»

  • «خوب به این خاطر که آبتان با حاکمان خودرأی در یک جوی نمی رفت.»

  • «بله،من اگر جایزه پادشاه را می گرفتم دیگر نمی توانستم از ستمی که به مردم می رفت گله کنم.»[2]

  • «به همین دلیل حاضر نشدید به همسر و فرزند رضا شاه درس بیاموزید؟»

  • «دقیقاً»

  • «نترسیدید به شما گزندی برسانند؟»

  • «احتمالش را می دادم اما ترس به دلم راه ندادم.»[3]

  • «شما بر زبان های انگلیسی و عربی هم تسلط داشته اید؟»

  • «بله.»

  • «مثل این که درستان آن قدر خوب بوده که در ایام درس خواندن در دبیرستان،تدریس هم داشته اید!»

  • «به بچه ها زبان یاد می دادم.»

  • «مدتی هم کتابدار بوده اید؟»

  • «بعد از گرفتن دیپلم و رفتن به دانشسرای عالی در کتابخانه اش مشغول کار شدم که البته به یک سال هم نرسید.»

  • «چرا؟شما که عاشق کتاب بودید؟»

  • «اتفاقاً چون عاشق کتاب بودم آن را ادامه ندادم.»

  • «چرا؟»

  • «رفت و آمد دانشجویان و دادن کتاب به آنها دیگر فرصتی برای مطالعه و سرودن شعر برایم باقی نمی گذاشت به همین خاطر از آنجا بیرون آمدم.»

  • «چند ماهی هم در کرمانشاه زندگی کرده اید؟»

  • «بله،شغل همسرم در آن شهر زیبا بود؟»

  • «همسرتان کرمانشاهی بود؟»

  • «نه پسرعمویم پدرم بود [4]که به دلیل تندخویی مجبور شدم از او جدا شوم.»

  • «راستی خبر دارید رهبر عزیز انقلاب وقتی در بیمارستان بستری بودند با خواندن ابیاتی از شما از عیادت کنندگان پذیرایی کردند؟»

  • «بله خبر دارم و خیلی هم خوش حال شدم.این ابیات بود:

    «هر بلائی کز تو آید نعمتی است
    هر که را رنجی دهی آن راحتی است
    زان به تاریکی گذاری بنده را
    تا ببیند آن رخ تابنده را
    تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
    تا که با مهر تو پیوندم زنند[5]

  • «شعرهای گفت و گویی و توجه به شخصیت هایی مثل نخ و سوزن،ابر و گل،عدس و ماش و...شعرهای شما را خیلی دلنشین کرده است.»

  • «راستش قالب مناظره یا به قول تو گفت و گو جذابیت های زیادی دارد و در گذشته هم مورد توجه شاعران بوده است.»

  • «به تازگی عکسی از خردسالی تان دیدم با روسری،عکس بزرگ سالی تان هم باز با روسری است.چه طور در آن دوران به حجاب اهمیت می دادید؟»

  • «خوب ما مسلمانیم و حجاب از آموزه های باارزش دین ماست.»

  • «راستی از جایزه ادبی پروین اعتصامی خبر دارید؟»[6]

  • «بله،امیدوارم روزی آن را به تو بدهند.»

  • «دلم می خواهد در سریالی که قرار است زندگیتان را به تصویر بکشد بازی کنم.»

    می خندد و می گوید:«فکر خوبی است،اگر مرا دعوت کردند تو را هم با خود خواهم برد!» [7]

  • ...

    دلم می خواهد بیشتر و بیشتر با بزرگترین شاعر زن تاریخ ایران صحبت کنم اما حالا که صدای اذان به گوش می رسد باید آماده نماز شویم که صحبت با خدا از هر گفت و گویی شیرین تر است.

     

    منابع:

  • دانشنامه جهان اسلام

  • دایره المعارف بزرگ اسلامی

  • با چراغ و آینه،دکتر شفیعی کدکنی

  • ماه نامه ادبیات و فلسفه(سال شمار پروین اعتصامی)

                                                                             

مندرج در کیهان بچه ها



[1] - صحن بزرگ حرم مطهر حضرت معصومه(ره)

[2] - روزی گذشت پادشهی از گذرگهی/فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست/پرسید زان میانه یکی کودک یتیم/کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست...

[3] - پس از درگذشت پروین، مراسم رسمی دولتی به مناسبت بزرگداشت برگزار نشد. مدیر کانون زنان ایران هم از برای برگزاری مجلس یادبود برای پروین در آن کانون خودداری کرد. از پاسخ محرمانه فرمانداری قم به تلگراف وزارت کشور در باب «موضوع حمل جنازه دختر اعتصام‌الملک»، به روشنی می‌توان دریافت که دستگاه امنیتی رضاشاه نسبت به او حساسیت داشته است. این حساسیت می‌تواند ریشه در رد کردن نشان لیاقت توسط پروین داشته باشد.(دانشنامه ویکی پدیا)

[4] - فضل الله همایون فال

[5] - رهبر معظم انقلاب پیش از این هم یک بار در دیدار با جمعی از جانبازان قطع نخاعی این شعر را قرائت کرده و بار دوم در جلسه پایانی بازدید از مناطق زلزله‌زده آذربایجان شرقی همین ابیات را خواندند.

[6] - این جایزه به صورت دو سال یک بار به بانوان برجسته داستان نویس داده می شود.

[7] - سیما فیلم سریال«بانوی قصیده ها را در 13 قسمت در دست تهیه دارد.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با امیر کبیر

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۶ ب.ظ

به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با میرزا محمد تقی خان امیر کبیر(ره)

بیژن شهرامی

نرسیده به باغ فین[1] روی یکی از تخت های چوبی نشسته ایم تا برایمان غذای سنتی بیاورند از آبگوشت سنتی گرفته تا کشک و بادمجان.

کاسه بشقاب ها که می آورند یک دفعه چشمم به دیوار روبه رو و نقاشی زیبایی از جناب  امیرکبیر   می افتد.نگاهی به کاسه های آبگوشت جلوی دوستانم و بشقاب کشک و بادمجان جلوی خودم می کنم و قاه قاه می خندم.

همه توجهشان به من جلب می شود و همین فرصت خوبی است تا از امیرکبیر بگویم و این که روزی سفیر انگلستان نزدش می آید تا به کمک مترجم به او بفهماند فلان قسمت از خاک ایران باید به دولت لندن واگذار شود.

امیر ابتدا به روی خودش نمی آورد،بعد که اصرار سفیر را می بیند محض دست انداختنش هم که شده می گوید:«ما در خانه فاطمه خانمی داریم که کشک بادمجانی می پزد معرکه و باب دندان جناب سفیر!» بعد هم می افزاید:«آهای فاطمه خانم جون،آهای کشک بادمجون!»

همه می خندند حتی خود امیر کبیر که حالا از دل قاب عکس غبار گرفته بیرون آمده و کنار دستمان نشسته است:

  • «بفرماییدجلو،فکر کنم شما هم مثل من کشک بادمجان دوست دارید!»

  • «نوش جان،بله دوست دارم،اما این که...»

  • «اما این که عطر و بویی ندارد؟»

  • «بله،شغل پدرم آشپزی بود و من بارها می دیدم برای پختن غذا به ویژه کشک و بادمجان چه قدر هنر و دقت به خرج می داد.»

  • «پدرتان کربلایی قربان است؟»

  • «آری،خدابیامرز آشپز جناب قائم مقام فراهانی بود.»

  • «شنیده ام شما در بردن و آوردن ظروف غذا به او کمک می کردید؟»

  • «بله و همین کمک به پدر سبب گشایش در زندگیم شد.»

  • «به ماجرای پذیرفته شدنتان به سمت دانش آموزی اشاره دارید؟»

  • «آری،در آن زمان درس خواندن تنها در انحصار شاهزادگان بود اما یک روز که پشت در چوبی کلاس به تدریس استاد گوش سپرده بودم حاضران را از پاسخگویی به سؤالش عاجز یافتم.به همین دلیل اجازه گرفتم،وارد کلاس شدم و جواب سؤال را دادم!»

  • «بعد هم شما را لایق درس خواندن یافتند و اجازه دادند کنار دست بقیه محصلان  درس بخوانید.»

  • «بله،اما حس خوبی نداشتم.»

  • «به علت از تحصیل بازماندن برادرتان محمدحسن؟»

  • «هم او هم دیگر کودکان این سرزمین.»

  • «به قول سعدی:تو کز محنت دیگران بی غمی،نشاید که نامت نهند آدمی.»

  • «احسنت.»

  • «راستی شما قائم مقام را هم دیده اید؟شنیده ام که او شاعر و نویسنده بزرگی بوده است.»

  • «بله،من مدتی هم منشی ایشان بوده ام.مرد شریفی بود و خدمات ارزنده ای به ایران کرد اما افسوس که بدخواهان نگذاشتند و موجبات شهادتش را فراهم آوردند.»

  • «اولین مسئولیت شما در دربار شاهان قاجار چه بود؟»

  • «در بیست و دو سالگی به دیدن تزار روسیه رفتم تا از هیجانش بکاهم.»

  • «چه هیجانی؟»

  • «هیجان ناشی از کشته شدن نماینده خطاکارش در تهران به دست مردم.»

  • «گریبایدوف را می فرمایید؟»

  • «بله،او را می شناسی؟»

  • «آری،ظاهراً به بانوان مسلمان بی احترامی کرده بود و مردم به رهبری آیت الله میرزا مسیح مجتهد(ره) حقش را کف دستش گذاشتند.»

  • «چه خوب است این ها را بلدی که امیرالمؤمنین علی علیه السلام خطاب به امام مجتبی علیه السلام می فرماید:فرزندم من اگر چه با پیشینیان زندگی نکرده ام اما سرگذشت و تاریخ زندگیشان را خوانده ام و گویی با آنها زندگی کرده ام.»[2]

  • «مسئولیت بعدیتان؟»

  • «رئیس هیئت ایران در کنفرانس حل اختلافات ایران و دولت عثمانی در تعیین خطوط مرزی مابین دو کشور.»

  • «آن موقع چند ساله بودید؟»

  • «اگر اشتباه نکنم سی و هفت ساله.»

  • «وقتی محمدشاه درگذشت در تبریز بودید؟»

  • «بله.»

  • «آنجا چه می کردید؟»

  • «آن زمان تبریز دومین شهر بزرگ ایران و ولیعهد نشین بود و بنا به رسمی دیرینه جانشین پادشاه می بایست در آنجا ساکن باشد و من هم مأموریت داشتم در کنار او باشم.»

  • «ناصرالدین شاه را می گویید؟»

  • «آن زمان هنوز شاه نشده بود و به او "ناصرالدین میرزا" می گفتند.»

  • «چه طور به تهران بازگشتید؟»

  • «با درگذشت محمد شاه، ناصرالدین میرزا راهی تهران شد تا تاج گذاری کند و من هم با او به پایتخت برگشتم.»

  • «چه طور شد که شما را صدراعظم ایران کرد.راستی صدراعظمی یعنی چه؟»

  • «صدراعظم مقام دوم کشور بود و پادشاه جوان به دلیل اعتمادی که به من پیدا کرده بود این مسئولیت را به من سپرد.»

  • «چه مدت در این مقام بودید؟»

  •  «سه سال و سه ماه.»

  • «در کتاب درسی مان با بعضی از کارهایتان آشنا شده ام:تأسیس مدرسه ،انتشار روزنامه،حذف حقوق شاهزادگان،قطع دخالت بیگانگان،بها دادن به تولید داخلی و...»

  • «همه اینها در کتاب تان آمده است!؟»

  • «بعضی از آنها را در کتاب های دیگر خوانده ام.»

  • «پس تو حالا مرا خوب می شناسی؟»

  • «بله،تازه برایتان سریال همه ساخته اند،اسمتان روی یکی از معتبرترین دانشگاههای کشور است،تمبر یادبود دارید و تندیستان را هم در اراک نصب کرده اند.راستی شما اراکی هستید؟»

  • «شهر اراک سال ها بعد از من تأسیس شده است من اهل فراهان و روستای هزاوه بوده ام.مزار مادرم فاطمه خانم در آنجاست.»

  • «اراک نبوده!؟»

  • «اراک اول اسم یک ایستگاه قطار بود و به تدریج در اطرافش شهر درست شد.پیش از آن به این منطقه "عراق" یا "سلطان آباد" گفته می شد که مشتمل بر دهها روستا بود.»

  • «عراق!؟»

  • «بله عراق،عراق عجم.»

  • «پس بگو چرا شهرت دوستم عراقی است.من فکر می کردم اجدادش اهل عراق بوده اند.»

  • «عراق عجم در ایران بود و عراق عرب هم سر جایش.»

  • «در سریالی[3] که از شما ساخته اند مخالفانتان بیشتر شاهزادگانی هستند که حقوقشان قطع شده و نیز مادر شاه و بیگانگان.»

  • «صدها شاهزاده به مفت خوری عادت کرده بودند و راهی نبود جز کاهش یا قطع حقوقی که بی دلیل از خزانه کشور می گرفتند.مهد علیا مادر شاه هم آب به آسیاب دشمن می ریخت.»

  • «اما او مادرخانمتان بود.»

  • «او دوست داشت فرد دیگری صدراعظم ایران شود[4] به همین خاطر از روز اول با من سرناسازگاری داشت.»

  • «پدرم می گوید اگر اجازه می دادند کارهایتان را انجام دهید حالا ایران از نظر علمی سرآمد جهان بود.»

  • «بله ما سال ها قبل از ژاپن کارهایمان را شروع کردیم اما نگذاشتند.»[5]

  • «در سریال همسرتان خیلی مهربان است.»

  • «ملک زاده[6] خانم را می گویید؟»

  • «مگر به جز او همسر دیگری هم داشته اید؟»

  • «بله،من پیش از او با دخترعمویم جان جان خانم ازدواج کرده بودم اما به دلایلی این وصلت ادامه نیافت و من به اصرار شاه داماد خانواده سلطنتی شدم.»

  • «از ملک زاده خانم می گفتید.»

  • «بله او بانویی مهربان و با وفا بود و تا جایی که از دستش برمی آمد از من حمایت کرد حتی بعد از شهادتم.»

  • «حتی بعد از شهادتتان؟چگونه؟»

  • «از کیفیت جان دادنم در حمام فین که باخبر هستی؟»

  • «بله،ساعتی قبل ،از حمام که حالا موزه شده دیدن  کردم.»

  • «پیکرم مدتی در همین باغ بود و سپس به همت همسرم روانه کربلا شد.»

  • «عجب،من فکر می کردم در همین جا هستید.»

  • «نه،سه ماه بیشتر اینجا نبودم،حالا آرامگاهم در رواق پادشاهان حرم مطهر حسینی علیه السلام است.»

  • «راستی شنیده ام که آیت الله اراکی(ره) حکایت جالبی از شما دارد.»

  • «بله در عالم رؤیا پرسشی از من کرد و من هم پاسخ دادم.»

  • «چه پرسشی؟»

  • «فرمودند شما کارهای خوب فراوانی دارید این مقام و مرتبه را به خاطر کدام یک از آنها دریافت داشته اید؟»

  • «شما چه جواب دادید؟»

  • «گفتم موقع شهادت احساس تشنگی کردم،خواستم کمی آب بنوشم اما به یاد تشنگی امام حسین علیه السلام افتادم و به آب لب نزدم،همین عرض ادب باعث شد حضرت را ببینم و دلشاد شوم...

    بهشت ارزانی خوبان عالم    بهشت من تماشای حسین است

    به خودم که می آیم امیر را می بینم که دارد از ما دور می شود،دلم می خواهد دنبالش بروم اما احساس می کنم چند دقیقه ای به تنهایی نیاز دارد.دوست دارم اگر او را دوباره ببینم به او بگویم که رهبر عزیزمان هم از او به نیکی یاد فرموده اند:«امیر کبیر در کشور ما سه سال در رأس دولت بوده است. معلوم می شود، سه سال وقت زیادی است، همه کارهایی که امیرکبیر انجام داده و همه خاطرات خوبی که تاریخ و مردم ما از این شخصیت دارد، محصول سه سال است.»

    منابع:

  • امیر کبیر و ایران،فریدون آدمیت

  • تاریخ قاجاریه ،میرزا احمد شریف شیرازی دیوان بیگی

  • قبله عالم،عباس امانت ترجمه حسن کامشاد

  • وقایع اتفاقیه. ۵ و ۷ ربیع‌الاول ۱۲۶۸.

  • سفرنامه ناصرالدین شاه به عراق عجم

  • از شاگردی آشپزخانه تا صدرات

    درج شده در کیهان بچه ها



[1] - باغی زیبا در حاشیه شهر کاشان

[2] - نهج البلاغه،نامه 31.

[3] - سریال امیرکبیر به کارگردانی سعید نیک پور.

[4] - میرزا آقاخان نوری(اعتماد الدوله)

[5] -امیر کبیر مدرسه دارالفنون ایران را بیست سال پیش از دارالفنون ژاپن بنا نهاد. از سویی حساسیت امیر کبیر به خودکفایی ایران و وابسته نبودن به بیگانگان چنان بود که دستور داد، برای حمایت از صنایع داخلی، لباس نظامیان از شال پشمین مازندرانی تهیه شود و شال های دستی کرمانی را طوری ارتقای کیفیت داد که با شال های کشمیری رقابت کرده و از این روی به شال امیری معروف شدند.در این باره، جالب است بدانیم از آنجا که تا آن زمان سردوشی نظامیان از اتریش تهیه می شد، امیرکبیر روزی با دیدن سردوشی زیبا و جالبی که توسط یک زن ایرانی به نام بانو خورشید دوخته شده بود، چنان خوشحال شد و به وجد آمد که ضمن تشویق فراوان او دستور داد امتیاز تهیه سردوشی را برای مدت پنج سال به این بانو واگذار کنند تا با تأسیس کارگاهی مجهز و به کارگیری شاگردانی زیاد، سردوشی مورد نیاز ارتش را تأمین کند.

[6] - بانو عزت الدوله


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با ابوعلی سینا

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۵ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گو با نابغه شرق[1]

بیژن شهرامی

 

مرا که می بیند جلو می آید و ضمن دادن جواب سلامم نظری به مجسمه ای که در دست دارم می اندازد و می گوید:«این باید من باشم،نه!؟»[2]

می گویم:«بله تندیس شماست،قابلی ندارد!»

می خندد و می گوید:«البته که قابلی ندارد!»

- «نه،قابل دارد،منظورم این بود که ...»

- «شوخی کردم،خوب باید دانش آموز باشی؛قد و قواره ات که این را می گوید.»

- «بله در دوره راهنمایی درس می خوانم و امروز هم از طرف کانون به اتفاق دوستانم به اینجا آمده ایم.»

- «فکر می کنم تو را قبلاً هم دیده ام.»

- «بله صبح دو جمعه قبل بود که با پدرم برای دعای ندبه به اینجا آمدیم.»[3]

- «راست می گویی،اول نماز خواندی و بعد هم دعا کردی،من هم اندازه تو بودم اهل عبادت بودم.»

- «من درباره شما خوانده ام که هر وقت در علم پزشکی،فلسفه و...به مشکلی علمی برمی خوردید نماز می خواندید و از خدا کمک می خواستید.»

- «بله فرزندم،ما هر چه دارا و تیزهوش هم که باشیم باز نسبت به خدا فقیریم،فقیر.»[4]

- «راستی شما اهل همدان هستید یا بخارا[5]؟»

- «من اهل ایرانم،آن موقع بخارا و همدان هر دو جزیی از ایران بودند.»

- «همه مردم جهان شما را به عنوان پزشک و دانشمندی بزرگ دوست دارند،عکس تان در بعضی از کشورها زینت بخش اسکناس ها و تمبرهاست.مجسمه های زیادی هم از شما در گوشه و کنار دنیا نصب شده است.»[6]

می خندد و می گوید:«فیلم چه طور،فیلمم را هم ساخته اند؟»[7]

- «بله،ساخته اند،اتفاقاً سریال خوبی هم ساخته اند.»[8]

- «همان که نقشم را آقای امین تارخ بر عهده داشت؟»

- «عجب،شما آقای امین تارخ را هم می شناسید!؟»

- «بله،اگر اشتباه نکنم سال 1364 بود که به همراه دوستانش به اینجا آمدند تا شناخت بهتری از من داشته باشند.»

- «از سکانس های آن فیلم قضیه زنده شدن قصاب برایم خیلی جالب بود.»

- «آن قضیه مربوط می شد به قصابی در  شهر ری که چربی زیاد می خورد و با وجود تذکری که به او دادم به کارش ادامه داد و دچار سکته قلبی شد.مردم او را به سمت قبرستان بردند و من به صورت تصادفی به آنها برخورد کردم.بالای سرش رفتم و قلبش را ماساژ دادم و همین باعث احیای قلبیش شد که البته با ترس تشییع کنندگان بیچاره همراه بود چون فکر می کردند او را زنده کرده ام!»

- «چرا شما شاگرد نداشتید؟»

می خندد و می گوید:«پس بهمنیار[9] کی بود؟برادرِ پدرم بود؟شاگردم بود.معلوم می شود سریالم را خوب نگاه نکرده ای.»[10]

- «راستش قسمت هایی از آن را دیدم،حالا این جناب بهمنیار که بوده است؟»

- «او یکی از شاگردان خوبم بود.یک روز که در بازار قدم می زدم او را دیدم که با دست خالی آمده بود تا از دکان نانوایی برای مطبخشان[11] آتش ببرد.نانوا از او خواست برود و ظرف بیاورد اما او دستانش را پر از خاکستر کرد و گفت زغال برافروخته را روی این بگذار هم دستم نمی سوزد و هم لازم نیست تا خانه بروم و برگردم!»[12]

- «حتماً شما هم با دیدن این رفتار او را به شاگردی پذیرفتید.»

- «بله،خوب است بدانی که یکی از کتابهایم پاسخ به پرسش های اوست.»

- «قانون یا شفا؟»

- «هیچ یک،کتاب دیگری به نام "المباحثات"»

- «راستی شما با این خوش اخلاقی و خنده رویی گریه هم کرده اید؟»

- «تا دلت بخواهد!»

- «مثلاً چه موقع؟»

- «یک بار که دیدم شاگردانم درس دیروزشان را خوب نخوانده اند گریه کردم جلوی رویشان هم اشک ریختم تا بدانند عمر- این سرمایه گرانبها- را چه ساده از دست می دهند...خودت چه طور؟»

- «من هم گریه کرده ام،آخرین بار وقتی بود که شنیدم امسال هم برایم دوچرخه نمی خرند!»

- «دوچرخه،آه که چه قدر دلم می خواهد سوارش بشوم و دوری بزنم.راستی گفتی سال بعد برایت می خرند!؟»

- «بله اما فکر می کنم به سال بعدش هم بکشد چون من کمی درسم خوب نیست،بگذریم،شنیده ام شما شعر هم گفته اید؟»

- «بله»

- «می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟»

- «با کمال میل:

تا باده عشق در قدح ریخته اند

و اندر پی عشق عاشق انگیخته اند

با جان و روان بوعلی مهر علی

چون شیر و شکر به هم بر آمیخته اند

- «شما با ابوریحان بیرونی هم عصر بوده اید؟»

- «بله ما برای هم دوستانی صمیمی بودیم.حیف که سلطان محمود[13] بینمان جدایی انداخت!»

- «چگونه؟»

- «من از سلطان محمود و کارهایش رویگردان بودم و برای این که به درخواستش برای حضور در قصرش تن ندهم مدام در سفر بودم به همین خاطر نتوانستم آن طور که دوست دارم با او باشم.»

- ...

***

زمزمه کشیده شدن قلم هنرمندی خوشنویس که در محوطه آرامگاه مشغول خطاطی است با صدای دوستانم که مرا برای رفتن صدا می زنند در هم می آمیزد.با اجازه اش نگاهی به دست خطش می اندازم.سروده ای زیبا و مشهور از صاحب این مزار است:

دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت

یک موی ندانست ولی موی شکافت

اندر دل من هزار خورشید بتافت

آخر به کمال ذره ای راه نیافت

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - ابوعلی سینا به به قول غربی ها اوی سینا در سال359 خورشیدی در بخار(پایتخت سامانیان) به دنیا آمد و عمر 57 ساله اش صرف تعیم و تعلم شد.آرامگاه او در همدان قرار دارد.

[2] - از قدیم الایام مجسمه های گچی زیبایی از ابوعلی سینا می سازند و در ورودی آرامگاهش با بهایی نازل به علاقه مندان عرضه می کنند.

[3] - مؤمنان خوش ذوق در همدان صبح های جمعه دعای ندبه را در کنار آرامگاه ابوعلی سینا می خوانند.

[4] - اشاره به آیه ای از قرن کریم که می فرماید:«ای مردم همه شما نسبت به خدا نیازمند هستید»:فاطر/15

[5] - بخارا امروزه بخشی از کشور ازبکستان است.

[6] - در تاجیکستان مجسمه های باشکوهی از ابوعلی سینا نصب شده است.دولت روسیه تمبر یادبود ابوعلی سینا را چاپ کرده است و...

[7] - غربی ها در فیلم طبیب (The Physician) حقایق زندگی ابوعلی سینا را وارونه جلوه داده اند.این فیلم در آلمان و بر اساس رمان پزشک اثر نواگوردون(رمان نویس آمریکایی) در سال 1986 میلادی ساخته شدهاست و در آن غربی ها را میراث دار نابغه شرق جا زده اند.

[8] - سریال ابو علی سینا را مرحوم کیهان رهگذار در سال 64 کلید زد.

[9] - ابوالحسن بهمنیاربن مرزبان سالاری از شاگردان برجسته ابوعلی سینا بوده است.

[10] - ابومنصور اصفهانی(صاحب کتابی در زمینه موسیقی)،ابومحمد شیرازی(که ابوعلی سینا یکی از کتابهایش را برای او نوشت)،خواجه غیاث الدین نیشابوری(ستاره شناس) از جمله شاگردان ابوعلی سینا بوده اند.

[11] - مطبخ:محل طبخ غذا،آشپزخانه

[12] - فلسفه اخلاق(شهید مطهری)،صص 159-158

[13] - سلطان محمود غزنوی مؤسس حکومت غزنویان در ایران


  • بیژن شهرامی

باران کوفته قلقلی!

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

نگاهی به انیمیشن« ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی 1و2»

بیژن شهرامی

حدود چهل سال پیش که جودی برت نویسنده آمریکایی کتاب «ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی»[1] را نوشت و برای تصویرگری به دوستش ران برت سپرد آرزو کرد کتابش چاپ شود و از آن انیمیشنی به یاد ماندنی ساخته شود.

این طور بود که او اثرش را به  انتشارت «سیمون و اسکاتر» در نیویورک سپرد و در اواخر سال 1978 میلادی چاپش را جشن گرفت.

بعد از چاپ این کتاب که مخاطبش کودکان و نوجوانان هستند سال ها گذشت تا نوبت به ساخت انیمیشنی فاخر از آن برسد آن هم به وسیله دو کارگردان انگلیسی به نام های فیل لورد[2] و کریستوفر میلر[3] که با شرکت سونی پیکچرز انیمیشن[4] همکاری داشتند.

انیمیشن مورد نظرکه اقتباسی آزاد از کتاب مورد اشاره است کودکان را با نوجوانی به نام فلینت[5] آشنا می سازد که سخت شیفته اختراع وسایل سودمند است اما همیشه به در بسته می خورد تا آن جا که پدرش هم با وجود آن همه دلگرمی دادن به او ترجیح می دهد پسرش کار دیگری را پیشه خود سازد.

یک روز صبح فلینت برای قدم زدن و فکر کردن از خانه خارج می شود و گشتی در شهر می زند در بازار چشمش به همشهریانش می افتد که مجبورند مثل هر روز ماهی ساردین بخرند و برای تهیه غذای تکراری به خانه ببرند.دلش برای آنها می سوزد و تصمیم می گیرد وسیله ای اختراع کند که آب را به غذای مورد دلخواهشان تبدیل می کند.

او بدون درنگ به خانه برمی گردد و در اتاقش مشغول می شود.کار سختی پیش رو دارد اما تجاربی که از شکست های قبلی به دست آورده است به او کمک می کند.

مدتی می گذرد و دستگاه عجیب و غریب فلینت ساخته می شود.آن را برمی دارد و به میان همشهریانش می آورد تا اتمام ساختش را به اطلاع آنها برساند.

همه با شور و شوق دورش جمع می شوند اما درست در لحظه ای که می خواهد محصول دستگاهش را در اختیار آنها قرار دهد اتفاق پیش بینی نشده دستگاه را مثل ماهواری به آسمان پرتاب می کند.

دستگاه مثل ماهواره ای در آسمان جا خوش می کند و پایین نمی آید اما خوش بختانه به دستوراتی که از روی زمین برایش فرستاده می شود جواب می دهد و ابر تولیدیش غذای مورد نظر را مثل باران بر سر و رویشان می باراند...

***

  • انیمیشن که با رایانه ساخته شده است پی رنگ جالب و جذابی دارد و بیننده را تا پایان دنبال خود         می کشاند.

  • انیمیشن اثری است علمی- تخیلی با فراز و فرودهای خیال انگیز و مهیج.

  • نسخه شماره یک 90 دقیقه ای و تولید سال 2009 و نسخه شماره دو 95 دقیقه ای و محصول سال2013 میلادی است.

  • سوق دادن اختراعات به سمت رفع آلام بشری نکته ارزشمندی است که در انیمیشن ظهور و بروز پر رنگی دارد.

  • چشم داشتن به آسمان برای دریافت نعمت های الهی نکته ای است مورد تأیید همه ادیان توحیدی از جمله اسلام ،چنان که قرآن کریم می فرماید:«روزى شما و آنچه وعده داده شده‏اید در آسمان است»[6]

  • ضرورت تلاش برای جبران اشتباهات،دچار نشدن به غرور،بها دادن به خلاقیت از جمله نکات مثبتی است که می توان از این انیمیشن آموخت.

  • در نسخه شماره 2 این انیمیشن - که در سال 2013 به کارگردانی مشترک کودی کمرون وکریس پرن و به شکل سه بعدی رایانه ای تولید شده -  فلینیت مجبور است تا به همراه دیگر همشهریانش شهر را که از بدکار کردن دستگاه آسیب دیده است ترک کند و به جزیره ای به نام چستر برود...

  • در جزیره چستر نبوغ فلینت مورد تایید قرار می‌گیرد و او برای کار در شرکتی معتبر به نام«لایو کورپ» دعوت می‌شود، جایی که بهترین و باهوش‌ترین مخترعان دنیا برای بهتر شدن زندگی انسان‌ها، مشغول به تحقیق و پژوهش هستند.

  • لینت که همیشه آرزو داشته به عنوان یک مخترع بزرگ مورد تایید قرار بگیرد ابتدا به هشدارهای دوستان درباره خطرات پیش بینی نشده اختراعش توجهی نمی کند اما مدتی بعد که  دستگاهش به جای غذا جانورانی جهش‌یافته را تولید می‌کند می فهمد آنها درست تشخیص داده بودند.

  •  

  • موجودات تولیدی ترکیبی از غذا و حیوان هستند.این موجودات غذا-حیوانی شامل کروکودیلهای ساندویچی، طوطی های میوه ای، پرنده های خیاری، شترمرغهای موزی، فلامنگوها، گوزنهای چغندری و فیلهای هندوانه ای هستند که ادامه تولیدشان حیات بشری را با خطر نابودی رو به رو می سازد.

  • فیلینت مغرور در مواجهه با چالش پیش آمده که زندگی انسانی را تهدید می کند ابتدا دچار ناامیدی      می شود اما با تشویق دوستان خود فداکاری پیشه می کند و موفق می شود همنوعانش را نجات دهد.  



[1] Cloudy with a Chance of Meatballs

[2] Phil Lord

[3] Chris Miller

[4] -Sony Pictures Animation

[5] -Flint

- ذاریات/22[6]


  • بیژن شهرامی

نقد انیمیشنی ژاپنی

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۳:۴۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

نقد و بررسی انیمیشن «coo»

بیژن شهرامی

در حکایات قدیمی آمده است که برای حضرت سلیمان علیه السلام آب حیات آوردند تا به برکت نوشیدنش تا روز قیامت زنده بماند.

حضرت در نوشیدنش دچار تردید شد چرا که اگر خداوند متعال زندگی همیشگی در این دنیا را مناسب می دید آن را برای پیامبران پیشین مثل آدم و نوح و ابراهیم علیهم السلام مقرر می فرمود.به همین خاطر تصمیم گرفت با اطرافیانش مشورت کند.

همه به اتفاق ایشان را تشویق به نوشیدن کردند الا جوجه تیغی که از ایشان پرسید:«یا نبی الله این آب حیات را برای خودت به تنهایی آورده اند یا این که عزیزانت هم اذن نوشیدن دارند؟»

حضرت سلیمان فرمود:«نه فقط برای خودم است.»

عرض کرد:«پس ننوشید!»

فرمود:«چرا؟»

گفت:«آن زندگانی که با غم فراق همه نزدیکان و عزیزان توأم باشد ارزشی ندارد!»

 

این مقدمه کوتاه بهانه ای بود برای پرداختن به این مطلب که رفتن به زمان های گذشته و آینده حتی اگر امکان پذیر باشد- سختی های خاص خودش را دارد که تحملش برای خیلی از انسان ها غیر قابل تصور است با این وجود این موضوع دستمایه ای برای ساخت فیلم ها و انیمیشن های مختلف بوده است از جمله انیمیشن کو که در این نوشتار قصد پرداختن به آن را داریم:

  • انیمیشن با گفت و گوی دو کاپا[1] در یک شب مهتابی شروع می شود.(کاپا در این انیمیشن موجوداتی کوتاه قد با بدنی راه راه و سبز رنگ اند که منقار و چنگال و دست و پایی کشیده دارند و می توانند مثل انسان ها حرف بزنند.)

  • گفت و گوی کاپای پدر با کاپای فرزند با شنیده شدن صدای پای دو مرد سامورایی نیمه تمام می ماند چرا که کاپای پدر بعد از مخفی کردن فرزند سر وقت آن دو می رود تا درخواستش برای همزیستی مسالمت آمیز کاپاها و انسان ها را مطرح کند اما یکی از دو مرد سامورایی با شمشیر آخته ای که در دست دارد کاپای پدر را به قتل می رساند.

  • در ادامه انیمیشن مرد سامورایی به تعقیب کاپای خردسال می پردازد اما قبل از دست یافتن به او زمین لرزه ای رخ می دهد و کاپا را برای سیصد سال در دل خاک فرو می برد.

  • انیمیشن به یک باره سیصد سال بعد را به تصویر می کشد که نوجوانی به اسم کواچی[2] در راه بازگشت از مدرسه به خانه دچار مشکل می شود.او برای آوردن لنگه کفشش که به وسیله دوستانش به کنار رودخانه افکنده شده از پل پایین می رود و به صورت تصادفی پایش به سنگی گیرد می کند که کاپا در آن به خواب رفته است.

  • با شکسته شدن سنگ کاپا نمایان می شود و کواچی بی خبر از زنده بودنش آن را به خانه می برد تا دقیق تر مورد بررسی قرار دهد.

  • پذیرش کاپا در خانواده با چالش هایی رو به رو است: مخالفت اولیه مادر،لج کردن های دختر کوچولوی خانواده،خاطراه بدی که او از آدم ها دارد و...

  • کواچی که مسئولیت نگه داری از کاپا را پذیرفته است  درصدد پیدا کردن ردی از هنوعانش برمی آید و تشخیص این که آنها گونه ای منقرض شده هستند یا هنوز در جایی مخفیانه و دور از چشم ادم ها به حیات خود ادامه می دهند.

  • کواچی با زحمت بسیار موفق به جلب نظر موافق پدر و مادرش می شود و به همراه کاپا که در کوله پشتی اش مخفی شده راه سرزمینی را در پیش می گیرد که زیستگاه اصلی کاپا ها بوده است و ادامه ماجرا

    ***

  • انیمیشن داستان جالب و هیجان انگیزی دارد و مخاطبان را تا پایان اثر به دنبال خود می کشد.

  • داستان انیمیشن حومه توکیو را به تصویر می کشد که سرسبز است و پیشرفته.

  • انیمیشن محصول سال 2007 میلادی است و آقای کیچی هارو آن را در 75 دقیقه کارگردانی و تولید کرده است.

  • در اثر مورد اشاره خانواده نقش پر رنگی دارد:پدر،مادر،کواچی و خواهر کوچولویش دور هم و سر یک سفره غذا می خوردند،در کنار هم استراحت می کنند و نظر یکدیگر را برای انجام هر کاری جویا می شوند.

  • در ابتدای انیمیشن کاپاها ایفای نقش می کنند بی آن که اطلاعات زیادی درباره محل اجتماع و زندگی آنها به بیینده داده شود و این نقص در ادامه اثر به قوت خود باقی می ماند.

  • انیمیشن با واقعیات علمی همخوانی ندارد زنده ماندن موجودی که سیصد سال را در زیر خاک و سنگ زندانی بوده است نمی توان  به صرف خیالی بودن اثر پذیرفت جالب این که این پرسش در انیمیشن هم مطرح می شود اما سؤال سؤال کننده به شکل آشکاری بی پاسخ می ماند.

  • عشق ورزی به پدر و جست و جو برای یافتن رد و اثری از نیاکان خود دو آموزه ارزشمند است که انیمیشن کو آن را مد نظر قرار داده است.

  • عهد سامورایی ها بخشی از حافظه تاریخی ملت ژاپن است اما این دلیل نشده که کارگردان زشتی های مترتب برآن را لاپوشانی کند.

  • انیمیشن نگاه عمیقی به طبیعت دارد:شالیزارهای وسیع،چمنزارهای گسترده،رودخانه های پر آب،کوههای پر برف و...

  • انیمیشن عاری از زرق و برق های موجود در آثار مشابه است با این وجود چیزی از جذابیتش کم نشده است.

  • کارتون «کو» محصول کشور ژاپن در ژانر کمدی و ماجراجویی است،به صورت دو بعدی ساخته شده و موسیقی متن ساده اما دلنشینی دارد.



[1] -کاپا (kappa) نام یکی از مهمترین فرشتگان آب در میان اسطوره های شینتو است. توصیف کاپا اغلب بصورت موجودی شبه انسان با لاکی بر پشت است. آنها بوی ماهی میدهند، فلس دارند، دستها و پاهایشان شبیه به مرغابی است و پوستی به رنگ سبز یا زرد دارند. کاپا معمولا میت واند صدای بلندی از خود برای ترساندن تولید کند. آنها عاشق خیار هستند! بالای سر این موجود حفره ای به اندازه نعلبکی وجود دارد که پر از آب است. این حفره نقطه ضعف کاپا است، زیرا اگر از آب خالی شود قدرت کاپا از دست میرود و امکان مرگ او وجود دارد (مگر اینکه به داخل آب بازگردد .

قد کاپا در حد یک کودک 7-8 ساله است اما قدرت زیادی دارد. در افسانه ها داستان های بسیاری از حمله کاپا به انسان، اسب و سایر حیوانات بزرگ آمده است. حتی نقل شده بعضی کاپاها خون خوار هستند. در کل کاپا جانور متخاصمی است و روایاتی نیز از حمله به زنان توسط آنها نقل شده است. این امر باعث شده کاپا نقش لولو را برای کودکان ژاپنی داشته باشد و والدین از این حربه برای دور نگاه داشتن کودکان از محل های خطرناک (بخصوص نزدیک آب) استفاده می کنند.

با وجود دید عمومی منفی نسبت به کاپا، افسانه هایی نیز از «کاپا های دوست انسان» وجود دارد. این کاپاها پزشکان خوبی هستند و داروها را می شناسند

[2]- Kouichi Uehara


  • بیژن شهرامی