پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

مصاحبه با شهید فهمیده

دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۸، ۰۴:۰۱ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گو با دانش آموز شهید محمدحسین فهمیده

 

بیژن شهرامی

این نخستین مرتبه ای نیست که پای بوم نقاشی با شخصیت مطرح در طراحی ام حرف می زنم و پای صحبتش می نشینم،چرا که احساس می کنم اگر چنین رابطه ای برقرار نشود نمی توانم کار دلچسبی را ارائه دهم.

همین عادت به ظاهر ساده باعث می شود که امروز با یکی از مفاخر بزرگ ملی هم صحبت شوم: شهید محمدحسین فهمیده که اتفاقاً مدرسه مان هم به نام او است:

  • «شما قمی هستید یا کرجی؟»

  • (با خنده):«قمیجی هستم!»

  • «قمی چی چی!؟»

  • «قمیجی،راستش در یکی از روستاهای قم به دنیا آمدم و با مهاجرت خانواده ام به قم و سپس کرج در آن دو شهر رشد کردم و درس خواندم.»[1]

  • «کدام روستا؟»

  • «روستایی در پانزده کیلومتری قم به نام "سراجه"[2]

  • «چه طور شد که"محمدحسین" شدید؟»

  • «مادرم می خواست اسمم را مسعود بگذارد ولی نظر پدرم را که شنید حق را به او داد.»[3]

  • «نظر پدرتان چه بود؟»

  • «این که متولد ماه محرم هستم و اسمم را که "حسین" باشد با خودم آورده ام.»[4]

  • «درستان خوب بود؟»

  • «بد نبود،گاهی که معلم عزیزمان موضوع انشاء می داد من عوض یکی،دو تا می نوشتم! شاید باور نکنید،آن قدر به مدرسه علاقه داشتم که با پای شکسته هم در خانه نماندم.»

  • «با پای شکسته!؟»

  • «بله یک وقت زنگ ورزش پایم پیچ خورد و شکست.داوود،داداش بزرگم مرا کول کرد و به خانه برد.فردایش آن قدر بی تابی کردم که مجبور شد دوباره کولم کند و به مدرسه ببرد!»[5]

  • «این همه علاقه به مدرسه را از کجا آوردید؟»

  • «از معلم عزیز کلاس اول تا چهارمم.»[6]

  • «فکر می کردید،شهید شوید و اسمتان زینت بخش کتابهای درسی،آموزشگاهها و مانند آن باشد؟»

  • «شهادت به فرموده امام خمینی(ره)هنر مردان خداست،دوست داشتم از آن بهره ای نیز نصیب من شود،اما این که دوست داشته باشم اسمم در کتابهای درسی یا تصویرم بر روی تمبر پستی و پشت زمینه اسکناس ها و مانند آن درج شود،نه،هرگز ذهنم را به خود مشغول نکرده است.»

  • «ولی این جور کارها باعث می شود تا بچه ها با شما بیشتر آشنا شوند و بکوشند در مواقع نیاز به دفاع از انقلاب و میهن اسلامی بشتابند.»

  • «بله حق با شماست.»

  • «فکر می کنم حسابتان هم خوب بوده.»

  • «چه طور؟»

  • «اگر بد بود که دو دو تا چهار تا نمی کردید  و سود بی پایان معامله با خدا را رفیق راه خودتان نمی ساختید.»

  • «لطف دارید،ببینم درس شما چه طور است؟هنرتان که عالی است،ریاضیتان چه طور؟»

  • «بیشتر"خوب" می گیرم.»

  • «"خوب" نمره است؟»

  • «بله،گاهی جای نمره عددی،از خوب و خیلی خوب و...استفاده می شود.راستی شما متولد چه سالی هستید؟»

  • «1346»

  • «پس وقایع انقلاب را به یاد دارید؟»

  • «بله،سال 56و57 ده،یازده ساله بودم و در راهپیمایی ها شرکت می کردم.علاقه زیادی هم به امام خمینی(ره) داشتم.»

  • «چه جالب،امام خمینی (ره) هم شما را دوست داشت جوری که با شنیدن حماسه ای که آفریدید رهبرتان خطاب کرد.»[7]

  • (با چشمانی به اشک نشسته) درود خدا بر امام خمینی(ره) که به نوجوانان و جوانان نشان داد چه طور می شود راه صدساله را یک شبه طی کنند.»

  • «من هم مثل بقیه بچه های ایران وقتی شنیدم دشمن به کشورم حمله کرده و رهبرم فرمان جهاد در راه خدا را داده است به جبهه رفتم.»

  • «با سیزده سال سن!؟»

  • «سن چندان مهم نیست،مگر حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام موقع شهادت کم سن و سال نبود؟»

  • «بله حق با شماست البته راضی کردن پدر و مادر و مسئولان نظامی نباید کار ساده ای بوده باشد؟»

  • «کار ساده ای نبود،یک بار مأموران کمیته مرا از جبهه یک راست به خانه آوردند و تحویل پدر و مادرم دادند!»

  • «عکس العمل پدر و مادرت؟»

  • «مادرم برای این که مرا از رفتن به جبهه منصرف کند می گفت :همسایه ها فکر می کنند کارهای ناپسندی انجام می دهی که مأمورها تو را درب خانه می آورند و تحویل می دهند!»

  • «تو چه جواب می دادی؟»

  • «ناامید نمی شدم و در اولین فرصت خودم را به مراکز جذب و اعزام به جبهه می رساندم.چرا که خوب می دانستم مادرم جدی هدف دیگری از گفتن این حرف ها دارد.»

  • «نگران تنهایی آنها نبودی؟»

  • «نه،من خواهر،برادرهای زیادی داشته و دارم.»

  • «ولی برادرتان داوود هم شهید شد.»

  • «بله،اما او سه سال بعد از من به شهادت رسید.»[8]

  • «در جبهه به "حسین ریزه "معروف بودید؟»

  • (با خنده):«بله،از بدشانسیم دیر قد کشیدم!»

  • «اما خواهرتان می گوید قد بلند و هیکلی بوده اید!»[9]

  • «بله ولی نه در حدی که سن اندکم را بپوشاند.»

  • «ماجرای تعهد دادنتان چه بود؟»

  • «مرا که از جبهه برگرداندند در حضور مادرم خواستند از من تعهد بگیرند تا به سن قانونی نرسیده ام به مناطق عملیاتی برنگردم.»

  • «تعهد هم دادید؟»

  • «بله،البته با این شرط که اگر روزی امام خمینی(ره) برای رفتن به جبهه دستور بدهند به تعهدنامه عمل نکنم!»

  • «چه مدت در جبهه بودید؟»

  • «سی و هشت روز بیشتر نشد.»

  • «ماجرای زیرتانک رفتنتان چگونه پیش آمد؟»

  • «هشتم آبان ماه سال 1359 بود و دشمن به سمت خرمشهر می آمد من هم برای آن که جلوی حرکت تانکها را بگیرم و محاصره جمعی از رزمندگان را بشکنم با تعداد زیادی نارنجک زیر تانکی که جلودار حمله بود پریدم.»

  • «نترسیدید؟»

  • «ابداً،به قول

    ما  زنده  به  آنیم  که  آرام نگیریم

    موجیم که آسودگی ما عدم ماست[10]

  • «من تا به حال فکر می کردم سیزده آبان شهید شده اید.»

  • «نه من هشتم آبان ماه به آرزویم رسیدم.شاید مسئولان به خاطر نزدیکی این روز با سیزدهم آبان و مناسبت های مهمش آن را در سیزدهم آبان مورد توجه قرار می دهند.»

  • «سیزده آبان به خاطر شما روز بسیج دانش آموزی نام گرفته است.»

  • «چه خوب،عضو بسیج مدرسه تان هستید؟»

  • «بله با کمال افتخار؛راستی خبر شهادتتان چگونه به پدر و مادرتان رسید؟»

  • «در خبرتلویزیون اعلام شد و مادرم احتمال داد من باشم.»

  • «از نوجوانان چه انتظاری دارید؟»

  • «همان که آقا[11] فرمود:تهذیب،تحصیل و ورزش.»

  • «شنیده ام که دستفروشی هم کرده اید.»

  • «بله از مدرسه که می آمدم دستفروشی می کردم تا با پولش بتوانم اعلامیه های امام خمینی(ره) را تکثیر و پخش نمایم.»

  • «پدرتان خبردار نشد؟»

  • «چرا،او دلش می خواست خودش تمام مخارجم را بدهد اما مگر میوه فروشی چه قدر درآمد داشت؟»

  • «شنیده ام که به پدر و مادرتان زیاد احترام می گذاشتید،مخصوصاً به مادرتان،چرا؟»

  • «خوب،وظیفه هر فرزندی است که به والدین احترام بگذارد.پدرم خیلی برایم زحمت کشید، مادرم نیز همچنین.او وقتی منتظر به دنیا آمدنم بود خانه هیچ کس نمی رفت چون نگران بود لب به غذایی بزند که از راه نامناسبی تهیه شده باشد.»[12]  

  • «از مادری اینگونه خوش فهم و باایمان فرزندی مثل شما باید،به قول مرحوم قیصر امین پور:

    تو همچون غنچه های چیده بودی
    که  در  پرپر شدن  خندیده بودی
    مگر     راز   حیات    جاودان     را
    تو از  فهمیده ها   فهمیده   بودی؟

  • ...

    طراحی تابلوی شهید فهمیده به پایان رسیده است و حالا من به این فکر می کنم که آن را به موزه شهدای تهران-جایی که وسایل شخصی آن شهید سرافراز در آن نگهداری می شود- تقدیم کنم.

 

منبع:کیهان بچه ها



[1] - مصاحبه با پدر و مادر شهید محمدحسین فهمیده

[2] - همان

[3] - همان

[4] - همان

[5] - همان

[6] - زندگینامه شهید محمد حسین فهمیده

[7] - امام خمینی(ره) در پیامی که به مناسبت شهادت محمدحسین فهمیده صادر کردند نوشتند:«رهبر ما آن طفل سیزده‌ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صدها زبان و قلم بزرگ‌تر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»

[8] - زندگینامه شهید محمدحسین فهمیده

[9] - مصاحبه با خانم فرشته فهمیده

[10] - ابوطالب کلیم کاشانی

[11] - رهبر معظم انقلاب مد ظله

[12] - مادر شهید فهمیده:« زمانی که باردار بودم، غذای هیچ‌کس رانمی‌خوردم و اگر هوس غذایی داشتم به خانه می‌رفتم و آن را تهیه می‌کردم.»

مندرج در کیهان بچه ها

  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی