پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

گپ و گفتی با عطار

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ب.ظ

به نام خدا

 

گپ و گفتی با عطار نیشابوری

بیژن شهرامی

برای کوهنوردی به بینالود[1] زده ایم که سالهاست آرام و استوار همسایه دیوار به دیوار نیشابور است  و حالا من کمی دور از گروه، محو نی لبک نوازی و شعرخوانی چوپانی هستم که گله اش آرام مشغول چریدن هستند:

ای پسر تو بی‌نشانی از علی(ع)
عین و یا و لام دانی از علی(ع)

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار
و او نشسته تا کند صد جان نثار...[2]

بغل دست او  آقایی با سر و وضعی متفاوت نشسته است که ضمن گوش دادن به شعرخوانی شبان، دست هایش را هم روی شعله های اجاق کوچکش گرم می کند.جلویش استکانی چای تازه دم است که بخار لطیفی از آن بلند می شود.

اول فکر می کنم هنرمندی از اهل نمایش است اما بعد که با تعارفش جلو می روم و مهمان مرد چوپان برای نوشیدن کاسه ای شیر یا استکانی چای می شوم تازه می فهمم با جناب عطار نیشابوری همسخن شده ام.

این که جناب ایشان اینجا چه می کند و من چه طور بی خیال فاصله هشتصد سالی خود با روزگار او می شوم بماند.دلم را به دریا می زنم و می پرسم:

  • در مجله طنزی مربوط به سال های دور  با شما شوخی کرده بودند!

  • با من!؟چه خوب!

  • دوست دارید بگویم در آن چه نوشته شده بود؟

  • بله حتماً.

  • نوشته شده بود...نه بهتر است نگویم چون ممکن است ناراحت شوید!

  • نه بگو،اتفاقاً من از طنز خوشم می آید.

  • نوشته بود:

    هفت شهر عشق را عطار گشت

     عاقبت از راه چالوس رفت رشت[3]

    صدای جنابش به خنده بلند می شود جوری که اگر به درخت تکیه نداده بود به پشت می افتاد.بعد هم در حالی که خودش را جمع و جور می کند می گوید:

  • مدتها بود از ته دل نخندیده بودم.

  • مگر شما کم می خندید؟

  • راستش را بخواهی بله.

  • چرا !؟

  • دوره کودکی ام هم زمان بود با حمله گروهی شرور به اسم "غز"به زادگاهم.آنها به قدری کشتند و ویران کردند که زبان و قلم از گفتنش شرم دارند.از آن زمان به بعد گریه را بیشتر از خنده تجربه کرده ام.

  • شما شاهد حمله مغولان به ایران هم بوده اید.

  • بله،اتفاقاً آنها هم از تبار مغولان بودند.

  • چرا به شما "عطار" می گویند؟

  • شغل پدری من کار در داروخانه بود و آن زمان به داروفروش "عطار" می گفتند.

  • منظورتان عطاری است؟الآن هم مغازه هایی به همین اسم داریم.

  • بله،الآن هم هست اما آن زمان رونق بیشتری داشتند.

  • از عطاری خوشتان می آمد؟

  • بله،از خدمت به مردم لذت می بردم ضمن آن که درآمدی داشتم و چشمم به دست پادشاهان نبود.

  • چرا پادشاهان؟

  • خوب،بعضی شاعران مجبور بودند مدحشان را بگویند تا هشتشان گرو نهشان نباشد.

  • اما شاعران ثروتی مثل "شعر" دارند.

  • بله،اما زندگی هم خرج خود را دارد.

  • با این توضیح شما از هیچ پادشاهی تعریف و تمجید نکرده اید.

  • خدا را شکر،آری.

  • راستی آرامگاه زیبایی دارید.

  • (با خنده)قابل ندارد!

  • (با خنده)خیلی ممنون!

  • آرامگاهم را امیر علیشیر نوایی بنا نهاد.آن هم دویست سال بعد از پایان عمرم.

  • جای باصفایی است.

  • صفایش از قدم زائران امام رضا علیه السلام است.

  • آن طور که معلوم است شما علاقه زیادی به حضرت علی و اولاد پاکش علیهم السلام داشته و دارید ؟

  • بله،مگر نه این که:

    رونقی   که دین پیغمبر گرفت

    از  امیرالمؤمنین  حیدر گرفت

    قلب   قرآن قلب  پر قرآن  اوست

    "وال من والاه"[4]  اندر شأن اوست

  • ابتدای یکی از کتاب هایتان هم به ذکر خوبی های امام صادق علیه السلام اختصاص دارد.

  • تذکره الاولیاء را می گویی؟

  • بله همان که در ابتدایش می گویید:«آن سلطان ملتِ مصطفوى، آن برهانِ حجت نبوى، آن عاملِ صدّیق، آن عالمِ تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگر گوشه انبیاء،آن وارث نبى،آن عارفِ عاشق، جعفر الصادق علیه السلام.»

  • معلوم است با کتاب هایم آشنا هستی؟

  • کتاب منطق الطیر[5] هم سروده شماست.داستان جالبی دارد.سی تا پرنده با راهنمایی هدهد دنبال سیمرغ می روند تا فرمانروایشان باشد بی خبر از این که سیمرغ خودشان هستند و...

    هست ما را پادشاهی بی خلاف       

    در پس کوهی که هست آن کوه قاف
    نام او سیمرغ،سلطان طیور
          

    او به ما نزدیک و ما زو دور دور...

  • بیشتر از سی تا هستند اما تعدادی از آنها در بین راه پا پس می کشند یا جان می سپارند و تنها سی پرنده به کوه قاف راه پیدا می کنند.

  • من تعدادی از چهار هزار بیتش را از حفظم:

    آفرین جان آفرین پاک را

    آن که جان بخشید و ایمان خاک را

    *

    مرحبا ای هدهد هادی شده

    در حقیقت پیک هر وادی شده

  • حکایتی که مردم درباره مثنوی "بی سرنامه" می گویند را چه طور می بینید؟

  • کدام حکایت؟

  • این که مغول ها سرتان را از پیکر جدا می کنند اما شما آن را برای چند لحظه سر جایش             می گذارید و مثنوی کوتاهی می سرایید!

  • آنها می خواهند با این حکایت بگویند صدای حق را نمی شود خاموش کرد و الا فقط سر مقدس امام حسین علیه السلام بعد از شهادتش قرآن خواند و عده اندکی هم آن را شنیدند.

  • فکر می کنم در بین قالب های شعری بیشتر شیفته"غزل" بوده اید؟

  • مگر زیباتر از غزل هم داریم؟

  • بله،یعنی نه!

  • آفرین پسرم.

  • راستی شما با مولوی هم عصربوده اید؟

  • بله در اواخر عمرم او را دیدم که سن و سال کمی داشت.این را از کجا می دانی؟

  • در سریال جلال الدین دیدم.

  • (با خنده)برای من هم سریال ساخته اند؟

  • نه،متأسفانه اطلاعات کمی از زندگی شما در دست است در عوض 25 فروردین ماه را روز عطار نامیده اند.

  • چه جالب!

  • راستی سعدی در گلستان از شما اسم برده است؟

  • نه چه طور مگر؟

  • مگر نمی فرماید:«مشک آن است که خود ببوید،نه آن که عطار بگوید!»

    اول فکر می کند سؤالم جدی است اما بعد که می فهمد قصد شوخی داشته ام بنا می کند به خندیدن حالا نخند کی بخند....



[1] - کوهی با ارتفاع بیش از 3هزار متر در خراسان

[2] - عطار نیشابوری

[3] - هفت شهر عشق را عطار گشت/ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم(منسوب به مولوی)

 

[4] - دعای پیامبر اکرم(ص) در حق امیرمؤمنان علی علیه السلام و شیعیانش در عید غدیرخم

[5] - زبان پرندگان


  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی