پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

گپ و گفتی با سید احمد خمینی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۳ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با یادگار امام(ره)

 

بیژن شهرامی

زاهدان مرکز استان پهناور سیستان و بلوچستان است و من که به همراه پدرم چند روزی طعم شیرین مهمان نوازی مردمش را چشیده ایم حالا در پایان مسافرتمان به فرودگاه آمده ایم تا به تهران برگردیم.

در ترمینال فرودگاه  و درست موقعی که می خواهیم کارت پرواز بگیریم پدرم متوجه چهره ای آشنا می شود که احتمالاً او را قبلاً دیده است اما نه در لباس بلوچی.

پدرم جلو می رود و با او هم صحبت می شود و خیلی زود پی می برد  کسی نیست جز حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی(ره) است که به صورت ناشناس به این قسمت از ایران آمده است تا شخصاً از مشکلات مردم باخبر شود و گزارشش را خدمت امام خمینی(ره) ببرد.

در هواپیما من و پدرم کنار دست حاج احمد آقا می نشینیم و این فرصتی است تا با او هم صحبت شویم:

  • اگر ماجرای امروز را با چشم خود نمی دیدیم باور نمی کردیم.

  • خوب،امام دوست دارد از مشکلات مردم باخبر باشد.مسئولان این کار را می کنند اما گاهی لازم است من هم سرکشی هایی داشته باشم و دیده ها و شنیده هایم را برای ایشان بازگو کنم.

  • پس جاهای دیگر هم رفته اید.

  • (با خنده)بهتر نیست به حرف های مهماندار هواپیما گوش دهیم؟

  •  خوب،سکوت کنیم بهتر است اگر چه حرف هایش تکراری است!

    چند لحظه بعد:

  • زاهدان خیر بود؟

  • برای مسابقات کشتی آمده بودیم.

  • (با لبخند)چه خوب!من هم وقتی سن و سال تو را داشتم اهل ورزش بودم،مخصوصاً فوتبال!

  • فوتبال!؟

  • بله،تعجب کردی؟

  • راستش...

  • (با خنده)به من نمی آید!؟

  • چرا،اما انتظارش را نداشتم.

  • حق داری،من دوره ابتدایی را در دبستان صنیع الدوله قم گذراندم.زنگ های ورزش در حیاط مدرسه و اوقات فراغت در زمین های خاکی محله، فوتبال بازی می کردیم. بعدها هم جذب یکی از تیم های فوتبال شدم.

  • کدام تیم؟

  • اول تیم شاهین قم بعد هم شاهین تهران که آن وقت ها نه نفر از بازیکنانش عضو تیم ملی بودند.

  • دروازه بان بودید؟

  • کاپیتان بودم،(با خنده)یک بار هم به تیم حریف  سه گل زدم!

  • امام مخالفتی با فوتبال کردنتان نداشت؟

  • (با لبخند)نه تنها مخالف نبود که تشویق هم می کرد مثلاً اگر غمگین بودم سر شوخی را باز می کرد و می فرمود:مگرتیمت فوتبالت باخته!؟

  • حالا هم فوتبال می کنید؟

  • (با لبخند) نه دیگر،اما همچنان ورزش کردن را دوست دارم.اگر فرصت هم بشود بعضی از بازی های تیم ملی و جام جهانی را تماشا می کنم.

  • با فوتبالیست ها ارتباط دارید؟

  • بله،چند وقت پیش سرمربی تیم شاهین را دیدم ؛ از همکلاسی های دوره ابتدایی ام است.از او پرسیدم چندم لیگ هستید؟گفت:ششم.گفتم:هر وقت قهرمان شدید بیایید تا شما را خدمت امام ببرم.

  • اول شدند؟

  • بله.

  • به قولتان عمل کردید؟

  • چرا که نه،خدمت امام رسیدند و از او شنیدند که"من ورزشکار نیستم اما ورزشکاران را دوست دارم."

  • چرا فوتبال را ادامه ندادید؟

  • بازداشت و تبعید امام باعث شد از دنیای فوتبال خداحافظی کنم و توانم را برای پیروزی انقلاب بگذارم.

  • به کجا تبعید شدند؟

  • به عراق.

  • چرا آنجا؟

  • حکومت شاه می دانست عالمان زیادی در شهر نجف هستند و اگر امام آنجا باشد کمتر جلب توجه می کند،درست مثل چراغی که آن را کنار چراغ های دیگر بگذارند.

  • اما این طور نشد.

  • بله،امام به خواست خدا در نجف هم دیده شد و انقلاب را از راه دور رهبری کرد.

  • شما در آن سال ها چند ساله بودید؟

  • 15،16 ساله.

  • فعالیت انقلابی هم داشتید؟

  • بعد از تبعید امام به عراق چند مرتبه به آنجا رفتم،دیپلم هم که گرفتم به درس های حوزه و فعالیت های مربوط به انقلاب پرداختم.ابتدا تلاش های انقلابی برادرم را کافی می دانستم اما بعد به این نتیجه رسیدم که خودم هم باید وارد میدان مبارزه بشوم.اول اعلامیه و پیام های امام را با خود به ایران می آوردم و به خانواده هایی که زندانی و تبعیدی داشتند سرکشی می کردم،مدتی هم ساواک مرا زندانی کرد و بقیه ماجراها.

  • حاج آقا مصطفی کی شهید شد؟

  • سال1356.

  • آن زمان باید سی ساله بوده باشید.

  • بله،همین حدود بود.

  • و اثرش بر شما؟

  • شهادت برادرم می توانست ضربه روحی سختی به من و مادر و خواهرانم بزند اما آرامش مثال زدنی امام مانع از آن می شد.

  • بعد از شهادت برادر،وظایفش بر دوش شما قرار گرفت؟

  • بله، من وظیفه خودم می دیدم همراه امام باشم حتی در چهار پنج ماهی که به فرانسه مهاجرت کردیم.

  • شما به جبهه ها هم مخفیانه می روید؟

  • (با خنده) اهمیت جبهه از پشت جبهه کمتر نیست.

  • پس آموزش نظامی دیده اید؟

  • بله،در لبنان از دکتر مصطفی چمران آموزش نظامی دیدم.آن زمان قصدمان مبارزه با حکومت پهلوی بود اما در دفاع مقدس به کارمان آمد.

  • از شهید شدن نمی ترسید.

  • (با خنده) اگر من شهید شوم بنیاد شهید پدر و مادرم را برای زیارت به سوریه می فرستد!

  • چرا برای نخست وزیری و رئیس جمهوری اسم نمی نویسید.حتماً رأی می آورید.

  • کمک به امام کمتر از اینها نیست.ضمن آن که امام دوست ندارد فرزندانش رئیس جایی باشند.

  • درست مثل مقام معظم رهبری.

  • بله،آیت الله خامنه ای آیینه تمام نمای امام است.یک بار که او در ایام ریاست جمهوری به کره شمالی سفر کرده بود امام با دیدن گزارش آن از تلویزیون فرمود آقای خامنه ای برای رهبری لیاقت دارد.

  • زندگی با امام سخت نیست؟

  • از چه نظر؟

  • مثلاً امام دوست دارد ساده زندگی کند اما ممکن است خانواده اش نخواهند.

  • از این نظر نه اما رئیس دفتر امام بودن سخت است.

  • چرا؟

  • چون امام خیلی به نظم اهمیت می دهد جوری که گفته اند پلیس دهکده نوفل لوشاتو ساعتش را با ورود و خروج ایشان از خانه تنظیم می کرده است.من باید جوری برنامه ریزی کنم که همه چیز به نحو احسن انجام شود از تهیه گزارش های روزانه از اوضاع و احوال کشور و جبهه ها گرفته تا دیدارهای مردمی و آمد و شد مسئولان و...

    امام دوست دارد در جریان کوچکترین مسائل کشور هم باشد و از طرفی پزشکان اصرار دارند مراعات کسالت قلبی او را بکنم و هر خبری را به ایشان نگویم.

  • وقت و زمانی برای شخص خودتان و خانواده تان هم می ماند.

  • (با خنده)خدا را شکر که همسر و خانواده خوبی دارم که موقعیتم را درک می کنند.

  • شنیده ام که همسرتان در گردآوری شعرهای امام نقش مهمی داشته است.

  • بله او به شعر علاقه دارد،امام هم یک بار جوابش را با شعر داده است:

    فاطی که ز من نامه عرفانی خواست

    از مورچه ای تخت سلیمانی خواست...

  • پس منظور امام از فاطی در این شعر همسر شما بوده است؟

  • (با خنده)بله،من که با او ازدواج کردم اولین حرفم را در قالب شعر زدم و او به شعر علاقه مند شد:

    دست من گیر که این دست همان است که من

    بارها از غم هجران تو بر سر زده ام...

  • چه روح لطیفی دارید.

  • این را از امام و مادرم دارم.

  • راستی مادر خوب هستند؟

  • بله،خدا را شکر،او نه تنها مادر که معلمم هم بوده است.او مثل کوه پشت سر امام ایستاده است.امام هم خیلی او را دوست دارد.تا او سر سفره ننشیند غذا نمی خورد.تازه در کارهای خانه به او کمک می کند.

  • عکس چای ریختنشان را هم دیده ام.

  • ...

    گفت وگوی من با یادگار امام آن چنان برایم شیرین است که متوجه گذشت زمان و پایان سفر هوایی مان نمی شوم.هواپیما دور پایتخت چرخی می زند و پس از کم کردن ارتفاع، در فرودگاه مهرآباد بر زمین می نشیند.

    دل کندن از حاج احمد آقا سخت است اما وقتی من و خانواده ام را برای دیدار با امام دعوت می کند آرام می گیرم.از این که دوباره می توانم او را ببینم حس خیلی خوبی دارم.


  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی