پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید آیت الله سید محمد علی  قاضی طباطبایی(ره)

 

بیژن شهرامی

به قفسه های پر از کتاب اتاقش که نگاه می کنم می خندد و می گوید:

  • خیالت راحت باشد،داخلشان پول نیست!

  • (با تعجب):پول!؟

  • (با خنده):بله،بعضی ها پولشان را لای  کتاب می گذارند چون فکر می کنند کسی دیگر کتاب نمی خواند!

  • من هم لای کتاب چند تا اسکناس تا نخورده دارم.عید غدیر امسال از آقا سیدهای محله مان گرفته ام.

  • (با خنده)من هم سیدم ،یادم باشد عیدی ات را بدهم.

  • چه خوب!حالا عیدی تان کتاب است یا پول؟

  • هر دوتایش!

  • از این بهتر نمی شود.

  • خواهش می کنم.

  • راستی این همه کتاب را خوانده اید؟

  • سعی کرده ام هر کتابی را که تهیه می کنم اول تمام یا مقداری از آن را بخوانم بعد در قفسه کتابخانه ام بگذارم.این طوری بهتر نیست؟

  • چرا بهتر است.راستی خودتان هم کتاب نوشته اید؟

  • بله،تألیفاتی دارم مثل تحقیق درباره اربعین و...

  • چه خوب،مردم الآن به این کتاب بیشتر نیاز دارند.

  • چه طور؟

  • خوب چند سالی است مردم در ایام اربعین به عراق می روند و مسیر نجف تا کربلا را پیاده طی می کنند.

  • کار بسیار ارزنده ای است،من هم در زمان زندگی در عراق موفق به زیارت اربعین امام حسین علیه السلام شده ام.

  • مگر در عراق هم زندگی کرده اید؟

  • بله چند سالی در آنجا تبعید بودم.

  • تبعید؟برای چه؟

  • برای مبارزه با حکومت پادشاهی در ایران.

  • در آنجا چه می کردید؟

  • شاگرد امام خمینی(ره) بودم و از آنجا با مردم انقلابی شهر و کشورم ارتباط داشتم؛البته با زحمت فراوان.

  • شما تبریزی هستید؟

  • (با خنده)هم بله و هم نه!

  • چه طور؟

  • راستش این قدر به شهرهای مختلف تبعید شده ام که حس می کنم متعلق به همه شهرهای کشورم هستم.

  • به چه شهرهایی؟

  • مشهد،قم،تهران،بافت کرمان،زنجان و...

  • پدرتان چه؟او هم با حکومت پادشاهی مبارزه می کرد؟

  • بله،اتفاقاً دفعه اول با او طعم تبعید را چشیدم.

  • در کجا؟

  • در مشهد.جالب این که بعد از تبعید خانه مان را هم به بهانه کشیدن خیابان خراب کردند تا یک وقت فکر برگشتن به سرمان نزند!

  • برگشتید؟

  • بله اما چندین مرتبه دیگر این ماجرا تکرار شد تا این که انقلاب به پیروزی رسید.در یکی از همین برگشتن ها جمعیت زیادی از ایستگاه راه آهن تا چند خیابان آن طرف تر به استقبال آمده بودند که باعث تعجب ساواکی ها شد.

  • حتماً از دوران تبعیدتان هم خاطراتی دارید.

  • تا دلت بخواهد.در این رابطه کتابی هم نوشته ام.

  • کتاب خاطرات؟

  • بیشتر شبیه سفرنامه است.

  • چاپ شده؟

  • نه خیر.

  • می شود یکی از مطالبش را برایم تعریف کنید؟

  • با کمال میل،زمانی که در شهر بافت تبعید بودم یکی از مأموران ساواک وظیفه داشت هر روز بیاید و از  من امضاء بگیرد که پایم را از شهر بیرون نگذاشته ام.او برای بی احترامی به من به جای در از پنجره خود را به داخل اتاقم می انداخت،آن هم با پوتین پایش!

    چند روزی بی ادبی او را تحمل کردم اما وقتی دیدم به تذکراتم توجهی ندارد کتابی ضخیم و سنگین را برداشتم و محکم به گردنش کوبیدم.

    انجام این کار همان و گریختنش همان.از فردای آن روز نیز با ترس و لرز می آمد تا برگه را امضاء کنم البته نه از پنجره، بلکه از در.

  • راستی چرا به شما لقب"خمینی آذربایجان" را داده اند؟

  • من کجا و امام خمینی (ره) کجا!

  • نمی خواهید جواب بدهید؟

  • چرا،اما شاید باور نکنی،این لقب را پیش از آن که دوستان و علاقه مندان امام و انقلاب به من بدهند اداره ساواک به من داده بود!

  • چه طور؟

  • بعد از انقلاب که مراکز ساواک به دست مردم افتاد معلوم شد در نامه های محرمانه شان به من این لقب را داده بودند.آنها خوب می دانستند من چه قدر به امام خمینی(ره)و اهدافش ایمان دارم.

  • چه طور شد که امام جمعه تبریز شدید؟

  • بعد از برپایی نماز جمعه در تهران امام خمینی(ره) مرا به امامت جمعه تبریز برگزیدند و این مسئولیت سنگین بر دوشم قرار گرفت.

  • راستی چرا به بچه ها این قدر احترام می گذارید.من خودم بارها دیده ام جلوی پای آن ها نیز بلند می شوید؟

  • من چند مرتبه از امام خمینی(ره) شنیدم که می فرمود امیدم به دانش آموزان است.از آن زمان به بعد بیشتر از قبل به آنان توجه داشته ام.

  • (با خنده):راستی جلوی پایت بلند شدم.

  • بله،قول عیدی هم دادید!

  • (با خنده)فکر کردم یادت رفته!

    آقا بر می خیزد و من هم به احترامش بلند می شوم.دلم می خواهد از او بخواهم درباره حضورش در جبهه ها نیز چیزی بگوید اما یادم می آید او تنها یکی دو ماه بعد از شروع جنگ به شهادت رسیده است.

    حالا که سالها از شهادت آن عالم فرزانه و نخستین شهید محراب  می گذرد باز هم به هدیه های آن روزش فکر می کنم.یادش گرامی...


  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی