پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

سیره خوبان29

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ

حجت الاسلام دکتر عابدی از قول سید نعمت الله جزایری:یک روز سر درس اشکال کردم  و استاد گفت عجب حرف خوبی زدی، اشکالت را بگو که من در کتابم بنویسم. سید می گوید پیش خودم فکر کردم که خیلی بلدم و اشکال را خودم هم نوشتم؛ حالا که بزرگ شدم فهمیدم چه حرف بی‌ربطی بوده و استاد می‌خواسته مرا تشویق کند.

علمای قدیم اینطوری بودند. ‌آیا واقعاً ما اینطور هستیم یا می‌گوییم هرچه من می‌گویم درست است و هرچه شما می گویید باطل است؟! این‌ها مراء و مرض قلب است. پس این روایات دلالت می‌کند که تقوا سلامت قلب می‌آورد.
  • بیژن شهرامی

سیره خوبان28

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۷:۱۵ ب.ظ

حجت الاسلام عابدی:می‌گویند حضرت آدم تا هزار بچه از نسل خودش را دیده است‌. بچه‌های حضرت جمع شده بودند و تعریف می‌کردند و حضرت چیزی نمی‌گفت. یکی گفت پدر بزرگ چرا شما چیزی نمی‌گویید؟ حضرت آدم فرمود: وقتی که خدا ما را از بهشت بیرون کرد فرمود که اگر می‌خواهی دوباره اینجا برگردی کم حرف بزن!

  • بیژن شهرامی

در این باره به خاطره‌ای اشاره می‌کنم. سال 40 بود و با اینکه هنوز مکلف نشده بودم، روزه می‌گرفتم. آقا را برای افطار دعوت می‌کردند و بزرگان و علمای مشهد هم تشریف می‌آوردند. تازه ملبس شده بودم و در خدمت مرحوم آقا به این جلسات می‌رفتم. یک بار به افطار دعوت شدیم و در آنجا سر سفره مربای آلبالو دیدم. در عراق آلبالو نبود و من هم خیلی علاقه داشتم. پیاله مربا دور از دسترس بود. خم شدم و برداشتم. موقعی که به خانه برگشتیم، مرحوم آقا مرا گوشه‌ای کشیدند و طوری که بقیه متوجه نشوند فرمودند: «کاری که کردی خلاف شرع نبود، اما دور از ادب و آداب غذا خوردن بود. نشنیده‌ای که در روایت گفته‌اند همیشه آنچه را که در دسترس توست بخور و به کسی نگاه نکن و از کسی نخواه چیزی به تو بدهد؟ چون ملبس به کسوت روحانیت هستی، باید این نکات را بیشتر هم رعایت کنی.» وقتی بعدها این خاطره را برای مراجع نجف تعریف کردم، شیوه ایشان بسیار برایشان جالب بود. می‌فرمودند: «تو درس روحانیت خوانده‌ای که برای دیگران الگوی عملی باشی. پس مراقب باش آداب را رعایت کنی. اگر امروز نتوانی در برابر چنین خواسته کوچکی مقاومت کنی، فردا در برابر مسائل بزرگ‌تر هم نمی‌توانی.»

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان27

پنجشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ب.ظ

مرحوم آیت اللَّه اراکی داستان ذیل را هم به طور خصوصی و هم در خطبه نماز جمعه برای عموم نقل فرمودند و آن را در مصاحبه مجله حوزه نیز بیان داشته‏اند. چکیده داستان این است که مرحوم سید مهدی کشفی، پسر سید ریحان اللَّه کشفی بروجردی، نزد من مکاسب می‏خواند. او گفت: شبی از شبها در منزل خوابیده بودم که از صدای ناله کسی از خواب بیدار شدم. آمدم ببینم صدا از کیست، دیدم که یک کاروانسرای بزرگ در داخل منزل کوچک ما جا گرفته و اطراف آن حجره‏هایی می‏باشد، مشاهده کردم ناله از داخل یکی از حجره‏ها می‏آید. آمدم ببینم چیست؟ دیدم در را از داخل حجره بسته‏اند. از روزنه در نگاه کردم، دیدم یکی از دوستان من که در تهران است خوابیده و بر روی اندام او سنگ‏های آسیا گذاشته‏اند و یک شخص بد هیبت، سیخ سرخ شده‏ای را به گلوی او فرو می‏برد. التماس کردم درب را باز کند تا به داد او برسم، اعتنا نشد. این قدر ماندم تا خسته شدم و دچار وحشت گشتم. آن شب دیگر خوابم نبرد. فردای آن شب به منزل عارف معروف آقای حاج میرزا جواد آقا تبریزی رفتم و جریان را برای ایشان گفتم. فرمود: مقامی پیدا کردی. این حالت جان دادن آن شخص است که برای تو مجسم شده است. تاریخ گذاشتم. بعد از چند روز خبر آمد که رفیق تاجر تو فوت  کرده است. تاریخ فوت او دقیقاً موافق با آن مکاشفه بود. نگارنده گوید: در حدیث است پیامبرصلی‏اللَّه علیه و آله به امیرالمؤمنین‏علیه‏السلام فرمود: در امت من، حاکم جائر و خورنده مال یتیم از روی ظلم، و شاهد کاذب، با سیخهای آتشینی که به درون آنها فرو    می‏برند جان می‏دهند.

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان26

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۵ ب.ظ

روزی حضرت آیت الله الهی قمشه ای (استاد علامه حسن زاده)سوار بر اتوبوس، می خواست به قمشه(شهرضا)برود،دانشجویی کنار این بزرگ مرد نشسته بود،از ایشان پرسید آیا شما آیت الله الهی قمشه ای را می شناسید شنیده ام که ایشان خیلی عالم وفاضل هستند!

آیت الله الهی پاسخ داده بود،نه نمی شناسم!!!

مدتی می گذرد واتوبوس برای صرف غذا توقف می کند،فردی دیگر از مسافرین اتوبوس به نزدیک این جوان دانشجو می آید وبه او می گوید جایت را با من عوض می کنی؟

دانشجو می پرسد چرا؟آن فرد در پاسخ می گوید چون این فرد که در کنارش نشسته ای خیلی آدم بزرگی است!

دانشجو می گوید:مگر او کیست؟

آن مسافر می گوید:او آیت الله الهی قمشه ای است.

جوان دانشجو می گوید:من ساعتی قبل از او پرسیدم که آیا شما آیت الله الهی قمشه ای را می شناسید یا خیر؟گفت نمی شناسم

بعد از این ماجرا این دو به خدمت آیت الله الهی می روند وعلت را جویا می شوند،ایشان می گوید: بر من خورده نگیرید،واقعا خودم را نمی شناسم!


  • بیژن شهرامی

سیره خوبان25

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ب.ظ

 مرحوم شمس آل احمد در خاطره ای از آیت الله طالقانی که در مجله کیهان فرهنگی منتشر شده است، نگاه ایشان را به بی دین خوانده شدن جلال از طرف مردم بیان می کند. به مناسبت سالروز درگذشت آیت الله طالقانی این خاطره را در ادامه می خوانید.

شمس آل احمد این خاطره را چنین عنوان می کند: «روزی با جلال در جاده شمیران می رفتیم، پایین تر از خیابان اسدی جلال متوجه سیدی در کنار خیابان شد. توقف کردیم. سید محمود طالقانی، پسرعمویمان بود. او را تا مرکز شهر رساندیم. در راه جلال از آقای طالقانی پرسید: شما هم ما را بی دین می دانید؟

آقای طالقانی عرض کرد: دوستان، مرا بی دین می دانند چون در مسجد هدایت در محله عرق خورها نماز می خوانم. همه می گویند او لامذهب است، به محل عرق خورها رفته و می خواهد که نماز خوان تربیت کند. اما من معتقدم که اگر در میان همین عرق خورها دو نفر پیدا شوند که نماز بخوانند من وظیفه ام را انجام داده ام. تو برو کارت خودت را بکن. تو در سفرنامه حج چیزهایی نوشته ای که من تنوانسته ام آنها را ببینم و برای همین دوبار دیگر به حج رفتم.»

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان24

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

آقای محمود زیبا این خاطره از استاد بیان می‌کند :

سال‌ها پیش، یک بار در تهران باران شدیدی آمد که به سیل تبدیل شد و تمام جوی‌ها را آب گرفت . در خیابان خراسان ، خیابان زیبا، توله‌های یک سگ از سرما و ترس سیل به گوشه‌ای خزیده بودند و سگ ماده با ترس و اضطراب ، می رفت و تک تک آنها را از آب بیرون می آورد. این در حالی بود که با این سیل شدید، احتمال غرق شدن آنها زیاد بود.

استاد جعفری با دیدن این صحنه، بی‌تاب شد و از افرادی که بی‌خیال به صحنه نگاه می‌کردند، خواست

جلوی آب را ببندند تا این ماده سگ بتواند توله‌های خود را از سیل نجات بدهد.

ایشان وقتی دید مردم بی‌اعتنا هستند، آن قدر اصرار کرد و داد و فریاد به راه انداخت ، تا این که مردم مجبور شدند با یک چوب بزرگ ، مسیر آب را منحرف کنند تا ماده‌سگ بتواند به راحتی توله‌های خود را نجات بدهد.

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان23

سه شنبه, ۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۷ ق.ظ

آیت‌الله العظمی ملّا فتحعلی سلطان‌آبادی فرمودند: شما می‌توانید در اعمالی که انجام می‌دهید این‌طور می‌توانید به خدا بگویید و همیشه این‌طور با خدا صحبت کنید که پروردگارا! عمل من فرض است و من انجام می‌دهم امّا این عمل فرضیّه‌ من هم برای فرضیّه نیست، بلکه برای حبّ به تو است. پس من امید به حبّ تو دارم، نه امید به عمل خودم.

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان22

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۷ ب.ظ

چندباری آیت الله علی صافی گلپایگانی از سوی آیت‌الله بروجردی و آیت‌الله گلپایگانی با شاه دیدار کردند. در زمان آقای سید محمدرضا گلپایگانی، قرار بود که زن شاه برای مراسم رونمایی از بازسازی ضریح حضرت معصومه به قم بیاید که ایشان به نمایندگی از آقای گلپایگانی به شاه گفتند که اگر قرار است او بیاید، باید با چادر در حرم حاضر شود. همچنین ایشان درباره آخرین باری که از طرف آیت‌الله گلپایگانی با شاه دیدار کرده بودند، گفتند: «شاه پس از صحبت‌های اولیه من گفت: تو چکاره این مملکت هستی؟! من هم گفتم: خیلی متاسفم که شخص اول مملکت از مفاد قانون اساسی اطلاعی ندارد. در قانون اساسی تصریح شده است که قانون بر اساس نظارت 5 نفر از فقهای طراز اول قانونیت پیدا می‌کند. آنگاه شما به من می‌گویید، چکاره مملکت هستی. این را گفتم و بلند شدم و بدون خداحافظی رفتم.»

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان21

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۴۳ ق.ظ

شیخ طوسى (ابوجعفر محمد بن حسن متوفى سال 460 در نجف ) از علماى بزرگ اسلام قرن پنجم است ، و مؤ سس حوزه علمیه نجف بود، او خود نقل مى کند: از عجائب روزگار که مرا تکان داد و به حال خود متوجه شدم اینکه : درباره انواع و اقسام داد و ستدها و تجارتها، کتابى جامع نوشتم ، و نهایت کوشش را در تکمیل آن نمودم ، و در این مورد، همه کتابهاى مربوطه را دیدم ، و با خود مى گفتم کاملترین کتاب را درباره مسائل خرید و فروش و تجارت نوشته ام و در این باره ، اطلاع من از همه بیشتر است .
تا اینکه در مجلسى ، دو نفر بادیه نشین نزد من آمدند و درباره خرید و فروش ‍ بین خودشان که انجام گرفته بود، چهار سؤ ال از من کردند، و من هیچیک از آنها را نتوانستم پاسخ دهم ، سرم را بپائین انداختم ، و در مورد این پیش آمد، غرق در فکر شده بودم ، آنها به من گفتند: آیا در نزد تو جواب سؤ ال ما نیست با اینکه تو زعیم و بزرگ این جماعت هستى ؟ گفتم : نه ، پرخاشى کردند و رفتند، سپس بازگشتند و نزد کسى که من همه شاگردانم را از او مقدم مى داشتم ، آمدند و مساءله خود را از او پرسیدند، او پاسخ آنها را بى درنگ بطور کامل داد که قانع شدند، و در حالى که خشنود از پاسخ او بودند، و او و عملش را مى ستودند رفتند. و این پیش آمد پند و نصیحت کوبنده اى براى من بود، که به خود آیم ، و هرگونه عجب و خودپسندى را از خود دورسازم ، و دیگران را کوچک نشمرم ، بلکه در برابر همه ، متواضع و فروتن باشم ، آرى این احساس کوچکى در برابر دو نفر بیابانى مرا تکان داد و درس بزرگى به من آموخت


اقتباس از سفینة البحار ج 2 ص 162

  • بیژن شهرامی