پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

مصاحبه با علامه مجلسی(ره)

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۱ ب.ظ

 

 

گفت و گو با علامه محمد باقر مجلسی(ره)

 

بیژن شهرامی

علامه امشب خانه ما دعوت دارد و حالا که به همراه پدرم و چند نفر دیگر از شاگردانش دور سفره نشسته اند می خواهند غذا میل کنند.

سید نعمت الله- شاگرد معروف علامه-  دست به سمت ظرف مرغ خوری می برد تا تکه ای گوشت بردارد که یک دفعه آقا به قصد مزاح دستش را می گیرد و می فرماید:«چه کار می کنی؟»

  • «هیچ،تکه ای مرغ برمی دارم.»

  • «بگو بدانم این مرغ زنده است یا مرده؟»

  • «معلوم است استاد،مرده.»

  • «مگر امروز صبح نمی گفتی جابجا کردن مرده(از شهر و دهی به شهر و ده دیگر) جایز نیست!؟

    سید که تازه فهمیده قصد استاد شوخی آمیخته به مبحثی علمی است می خندد و ضمن اشاره به شکمش می گوید:«بله جایز نیست مگر به سمت بهشت!»

    همه می خندند و بسم الله گویان شام می خورند.ساعتی بعد نیز  همه می روند و من می مانم با پدرم و جناب علامه که قرار است قدری بیشتر بمانند.از فرصت استفاده می کنم و می پرسم:

  • «راستی جابجا کردن جسد  جایز نیست؟»

  • «چه طور مگر؟»

  • «راستش چند سال پیش پدربزرگم از دنیا رفت و طبق وصیتش او را به قم بردیم تا در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها دفن شود.»

  • «نظر سید محترم است اما من چنین عقیده ای ندارم.»

  • «این اختلاف نظر از کجا سرچشمه می گیرد.»

  • «راستش پسرم ما دستمان از دامان پاک ائمه اطهار علیهم السلام کوتاه است و خود باید جواب سؤال هایی دینی و اعتقادی مان را پیدا کنیم.آن هم با صرف وقت زیاد و جست و جو در قرآن و کتاب های حدیثی و مانند آن.پس نباید انتظار داشت برداشت من با برداشت جناب سید یا هر عالم دیگری یکسان باشد.»

  • «پس به همین خاطر است که نظر مراجع دینی درباره مسائل یکسان نیست؟»

  • «بله،البته در خیلی از مسائل نظرشان یکی است اما در بعضی مسائل هم اختلاف دیدگاه دارند.»

  • شما پیش از این که مجتهد شوید مقلد که بودید؟

  • پدرم که از عالمان بزرگ بود و توفیق شاگردی شیخ بهایی را داشت.

  • حتماً نزدشان هم درس خوانده اید؟

  • بله و همچنین جناب ملاصدرا و فیض کاشانی و دیگران.

  • ملاصدرا را می شناسم او همان کسی است که وقتی هیچ راهی برای یافتن پاسخ پرسش هایش پیدا نمی کرد به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها می رفت و با خواندن نماز از خدا کمک می طلبید.

  • آری من هم عشق به نماز را از پدر و مادر و این استادان بزرگ آموختم جوری که در چهار سالگی به همراه پدرم برای نماز جماعت به مسجد می رفتم و علاوه بر خواندن نماز بچه های شلوغکار را نصیحت می کردم!

  • چه جالب،خودتان در بچگی شلوغکار نبودید؟

  • شلوغکاری در ذات کودکان است اما جایش مسجد که محل عبادت و راز و نیاز با خدا است نیست،هست؟

  • نه نیست،بچه ها باید در مسجد کنار پدر یا مادرشان بنشینند و ادب را رعایت کنند.

  • (با خنده)من عالمی را می شناسم که در کودکی هر وقت اذیت می کرد و در معرض تنبیه قرار می گرفت آیه سجده دار می خواند تا پدرش با شنیدن آن به سجده برود و خود بگریزد!

  • (با خنده) کاش من هم این نقشه را بلد بودم.

  • اسلام خیلی سفارش بچه ها را کرده است.من تعداد زیادی حدیث را در این باره در  کتاب "بحار الانوار" آورده ام.

  • بحار الانوار یعنی چه؟

  • یعنی "دریاهای نور" ،اسم یکی از کتابهایم است؟

  • می توانم آن را بخرم؟

  • چکیده اش را شاید!

  • مگر چند جلد است؟

  • صد و ده جلدی می شود.

  • صد و ده جلد!؟

  • بله،تعجب کردی؟

  • خوب زیاد است،نوشتن صد و ده جلد کتاب کار دشواری است،لابد به جز آن کتاب دیگری  ندارید؟

  • چرا،کتابهای دیگری هم دارم.

  • چه جالب،چند تا هستند؟

  • ای،چند تایی می شوند.

  • لطفاً دقیق بگویید.

  • حدود پنجاه عنوان کتاب نوشته ام.

  • که بحار الانوار صد و ده جلدی تنها یکی از آنهاست!؟

  • بله.

  • به فارسی یا عربی؟

  •  هر دو.

  • آن زمان دستگاه تایپ که نبود کتاب ها را با دست می نوشتید؟

  • بله،نسخه های خطی کتاب هایم موجود هستند.

  • راست می گویید،من دستخط شما را قبلاً در حرم امام رضا علیه السلام دیده ام،مزار استادتان شیخ بهایی هم آنجاست.

  • درود خدا بر امام رضا و عالمانی مثل شیخ بهایی که پیرو او بودند.

  • من در سریال شیخ بهایی دیدم که او از نظر دینی شخص اول کشور بودند.شما چه طور؟

  • من هم خدمتگزار اسلام و مسلمانان هستم.

  • ولی فکر می کنم حالا شما شخص اول هستید و الا مقام شیخ الاسلامی را نداشتید.

  • به این مقام ها نباید دلخوش کرد باید به دین و مردم خدمت کرد.باید حاکمان را نصیحت کرد به فکر مردم باشند.

  • شما هم این کار را کرده اید؟

  • بله من شاه سلیمان و و ولیعهدش را نصیحت می کنم.کتابی را هم در این رابطه نوشته ام تا به دست آیندگان برسد.

  • حکومت صفوی و حاکمانش خیلی احترام شما را دارند.

  • احترام واقعی آن است که به نصیحت هایم خوب گوش دهند.

  • یعنی بعضی وقت ها به حرف هایتان گوش نمی دهند.

  • اگر گوش می دادند وضع دربارشان و اوضاع مملکت بهتر از این ها بود.

  • راستی چرا به شما مجلسی می گویند؟

  • ما در اصل اهل قریه"مجلس" در نزدیکی اصفهان هستیم به همین خاطر شهرتمان "مجلسی" شده است.

  • خانم "آمنه بیگم" از بستگان شماست؟

  • بله،خواهرم است که درس دین خوانده.

  • مجسمه اش را در یکی از پارک های نزدیک میدان نقش جهان دیده ام.

  • او همسر ملا صالح مازندرانی است.

  • اتفاقاً مجسمه او را هم در آنجا دیده ام.

  • (با خنده)مجسمه من چه طور؟

  • تندیس زیبایی از شما را در اول خیابانی که مزین به نام شما و پدرتان است نصب کرده اند. ساخته استاد رضا قره باغی است.

  • پدرم حق بزرگی بر گردنم دارد.

  • من به زیارت آرامگاهش رفته ام.مرقدش زیارتگاه مردم است.

  • مزارش در نزدیکی مسجد عتیق است.

  • بله و میدان امام علی علیه السلام.

  • سبزه میدان را می گویی؟

  • بله،سبزه میدان را حالا به شکل و شمایل میدان نقش جهان ساخته اند و نام مولا علی علیه السلام را برآن نهاده اند.

  • چه خوب:

    اگر چشم داری به دیگر سرای

    به نزد نبی و علی گیر جای

  • خودتان هم شعر می گویید؟

  • خیر،ولی پدربزرگم شاعر بوده است.

  • اسمشان چیست؟

  • ملا مقصود.

  • حالا هم زنده هستند.

  • نه عمرش را داده به شما.

  • خبر دارید من برایتان شعر گفته ام

  • نه،من که قابل نیستم.

  • اختیار دارید،من گفته ام:

    مجلسی نه،اختر نصف جهان

    مجلسی نه،عالمی نیکو بیان...

  • شما محبت دارید حالا من هم به عنوان هدیه حدیثی زیبا  از بحار الانوار را برایت می خوانم:

  • چه خوب.

  • پشت سر دوست و رفیقت چیزی را بگو که دوست داری پشت سرت بگوید.[1]

  • چه حدیث زیبایی،از کیست؟

  • از مولا و سرورمان امام حسین علیه السلام.

  • من هم حدیثی از امام حسین بلدم.

  • بفرما پسرم.

  • آقا می فرماید:من به نماز عشق می ورزم.

  • درود خدا بر امام حسین علیه السلام و تو که ما را به یاد نماز انداختی،ببینم تا اذان صبح چه قدر مانده؟

  • از خنده اش می فهمم منظورش از اذان صبح به درازا کشیدن گفت و گویمان است.بلند می شوم تا او چند کلمه ای هم با پدرم خلوت کند.



[1] -بحار الانوار،ج78،ص127.


  • بیژن شهرامی

خمینی افتخار ماست...

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۰ ب.ظ

به نام خدا

 

خمینی افتخار ماست...

 

«گفت و گوی نمادین با بنیانگزار جمهوری اسلامی ایران،امام خمینی(ره)»

بیژن شهرامی

همین طور که به پشتی تکیه داده  و مشغول تماشای تلویزیون هستم یادم می آید که امام را چشم به راه خود گذاشته ام.

ماجرا به ساعتی قبل برمی گردد که به اتاقش رفتم تا نماز مغربم را پشت سرش بخوانم.بعد از نماز رو به من کرد و فرمود:«افطار کرده ای؟»

گفتم:«بعد از نماز عشا.»

لبخندی زد و فرمود:«من (به علت بیماری[1]) روزه نبوده ام اما تو چرا، حالا تشنه و گرسنه ای.برو افطارت را باز کن.»

گفتم:«اما من دوست دارم نماز عشایم را هم پشت سر شما بخوانم.»

فرمود:«منتظرت می مانم تا بروی و برگردی.»

حالا یک ساعت گذشته و من بی خیال جلوی تلویزیون نشسته ام.با عجله بلند می شوم و دوان دوان خود را به اتاق امام می رسانم تا از او عذرخواهی کنم.با خودم می گویم:«وقتی دیده من دیر کرده ام حتماً نمازش را خوانده است.» اما وارد اتاق که می شوم می بینم منتظر آمدنم است.[2]

نماز عشا را پشت سرش می خوانم و بعد از سلام و تعقیبات،کاغذی را که در جیب دارم درمی آورم و می گویم: «آقا جان،اجازه می دهید چیزی را برایتان بخوانم؟»

  • «بله،حتماً»

  • «وصیت نامه یکی از شهداست.»

  • «چه خوب،بخوان پسرم.»

  • «ای کاش می‌توانستم حرف دلم را راجع به امام عزیز بر روی کاغذ بیاورم، ولی نمی‌توانم،فقط همین قدر بگویم که در دنیا دلم برای هیچ کس تنگ نمی‌شود و آرزوی زیارت کسی را بعد از آقا امام زمان(عج) و ائمه معصومین(ع) ندارم، مگر امام عزیزم که جانم فدایش باد...»[3]

  • «خدای تبارک و تعالی،شهدای عزیز ما را همنشین حضرت سیدالشهدا علیه السلام قرار دهد.»

  • «این شهید شما را خیلی دوست داشته.»

  • «من هم شهدا را دوست دارم.خون آنها امتدادخون پاک شهیدان کربلاست.»

  • «فکر می کنم شما این شهید را می شناسید.»

  • «به اسم؟»

  • «شاید به اسم،شاید هم به رسم.»

  • «او کیست؟»

  • «او همان جوانی است که شما یک شب به جایش نگهبانی داده اید!»

  • «آقا مهدی(خندان) را می گویی؟»

  • «بله،من شنیده ام که او یک شب در حال نگهبانی روی پشت بام همین جا چرتش می گیرد،به دیوار تکیه می زند و پلک هایش بی اختیار روی هم می آید.شما هم که آن شب برای احوال پرسی از او و رفیقش به پشت بام رفته اید او را در آن حال و وضع می بینید.پارچه ای را که روی دوش داشته اید رویش می کشید، اسلحه اش را از کنارش برمی دارید و لحظاتی را نگهبانی می دهید!»[4]

  • «همان شب پایین آمد و همین جا نماز شبش را خواند.بعد ها هم خطبه عقدش را خواندم.»[5]

  • «چه خوب،راستی کسی او را دعوا نکرد که چرا موقع نگهبانی خوابش برده؟»

  • «نه،احمد[6] پیغام فرستاد کاری با او نداشته باشند.»[7]

  • «کاش من هم روزی شهید بشوم!»

    لبخندی شیرین می زند و به قصد شوخی می فرماید:«اگر شهید بشوی بنیاد شهید ما را به عنوان پدر شهید برای زیارت،به سوریه می برد!»[8]

  • «شنیده ام شما سوریه رفته اید.»

  • «در ایام تبعید،از طرف دوستان شایع شد که از عراق به کویت و سپس به سوریه می رویم،این به خاطر آن بود که مقصد اصلی ما یعنی پاریس از نگاه مأموران حکومت پوشیده بماند.»[9]

  • «چند وقتی هم به ترکیه تبعید شدید.»

  • «بله حدود یک سال در آن کشور بودم از آبان سال 1343 تا  مهر سال بعدش.»

  • «شنیده ام که مأموران شبانه به خانه تان در قم ریختند و بدون معطلی به فرودگاه مهرآباد بردند تا راهی ترکیه شوید.»

  • «همین طور است.»

  • «در همین هجوم بود که شجاعانه به مهاجمان گفتید:"اگر روح الله خمینی را می خواهید من هستم با دیگران چه کار دارید؟"»

  • «نه،در هجوم سال قبلش بود.»

  • «مگر این حادثه پیشتر هم تکرار شده بود؟»

  • «بله،بعد از حمله مأموران حکومت پهلوی به مدرسه فیضیه(حادثه پانزده خرداد) و سخنرانی من در این رابطه،مأموران شبانه به خانه ما ریختند تا راهی تهران و زندان قصر شوم.»

  • «در این یورش بود که نمازتان را وسط راه و میان اتومبیل خواندید؟»

  • «بله،گفتم برای نماز صبح توقف کنید اما جواب دادند اجازه نداریم،به همین خاطر داخل اتومبیل نمازم را خواندم.»

  • «در ترکیه اجازه فعالیت سیاسی داشتید؟»

  • «به شدت مانع می شدند.حتی برای عمامه گذاشتن هم مشکل داشتیم.»

  • «در این مدت چه کار می کردید؟»

  • «ابتدا به آنکارا منتقل شدیم و مدتی هم روانه شهر دورافتاده بورسا شدیم.در این ایام از هر طریقی که می شد به وظایفم در رابطه با انقلاب عمل می کردم.نوشتن یکی از کتابها را نیز در آنجا شروع کردم.»

  • «دیوان شعرتان را می گویید؟»

  • «نه منظورم "تحریر الوسیله"[10] است.»

  • «راستی شنیده ام دیوان شعرتان را با همه سروده هایش گم می کنید.»

  • «در ایام جوانی مأموران ساواک کتاب هایم را با خود بردند از جمله دفتری که شعرهایم در آن نوشته شده بود.»[11]

  • «راستی بعد از ترکیه به عراق رفتید؟»

  • «بله.»

  • «حالا چرا عراق؟»

  • «به شاه گفته بودند فلانی اگر در نجف باشد حرفش شنیده نخواهد داشت چون عالمان دینی نجف شناخته تر هستند و مردم به آنها توجه دارند.»

  • «چند وقت در عراق بودید؟»

  • «حدود سیزده سال.»

  • «چه طور شد که به فرانسه رفتید؟»

  • «دولت پهلوی از صدام حسین خواسته بود اجازه ماندن ما در عراق را پس بگیرد و فکر می کردند با این کار بین ما و مردم فاصله می افتد.»[12]

  • «فکر می کنم با این تصمیمشان ناخواسته به انقلاب کمک کرده اند چون اطلاعیه های شما از اروپا راحت تر و بهتر به دست مردم می رسید.»

  • «بله به تعبیر قرآن "و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین"[13]

  • «چند مدت در فرانسه بودید؟»

  • «کمتر از چهار ماه.»

  • «چه طور شد که به دهکده"نوفل لوشاتو " رفتید؟»

  • «ابتدا درآپارتمانی در مرکز شهر مستقر شدیم اما چون رفت و آمد مردم ممکن بود باعث زحمت همسایگان شود، به حومه شهر رفتیم.»

  • «به همین خاطر بود که برای اهالی گل وشیرینی فرستادید؟»

  • «روزهای پایانی حضور ما در دهکده،همزمان با تولد حضرت عیسی مسیح علیه السلام بود،به همین خاطر برایشان هدیه فرستادیم تا اگر آمد و شد علاقه مندان اسلام و انقلاب آرامش آنها را بر هم زده عذرخواهی کرده باشیم.»

  • «آنجا هم خانه کوچکی داشتید؟»

  • «به اندازه بود.»

  • «راستی چرا دست و رویی به سر و صورت اینجا نمی کشید؟»

  • «ما اجاره نشین هستیم نباید بی اجازه صاحب خانه جایی را دست کاری کنیم.»[14]

  • «خوب،چرا فرش بهتری داخلش نمی اندازید؟»

  • «مگر اینجا خانه صدراعظم است؟»

  • «خانه یکی از یاران امام زمان علیه السلام است.»

  • «معلوم نیست در خانه امام زمان علیه السلام چه فرشی پهن باشد.»[15]

  • «راستی وقتی فهمیدید بچه های کلاس پنجمی برایتان نامه نوشته و گفته اند می خواسته ایم شما را نصیحت کنیم چه حسی پیدا کردید؟»

  • «خوش حال شدم و در جوابشان نوشتم کاش مرا نصیحت کرده بودید که محتاج آن هستم.»[16]

  • «شما بچه ها را خیلی دوست دارید یادم هست شهید محمد حسین فهمیده را رهبر  نامیدید!»[17]

  • «بله،من شما بچه ها را امیدهای آینده انقلاب می دانم و دوست دارم شعارتان "ما می توانیم"[18] باشد.»

  • «من بروم تا شما استراحت کنید مثل این که فردا دیدار دارید.»

  • «پدرت گفت فردا جمعی از ورزشکاران مهمانمان هستند.»

  • «چه خوب،یک بار گفتید ورزشکاران باید به علی علیه السلام اقتدا کنند.»[19]

  • «بله همه باید به آن حضرت اقتدا کنیم البته من ورزشکار نیستم اما ورزشکارها را دوست دارم.»[20]

  • «اختیار دارید،شما هر روز پیاده روی می کنید،پیاده روی هم نوعی ورزش است.»

  • ...

    با امام خداحافظی می کنم.موقع بیرون آمدن، این جملات رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای یادم می آید:       « من قادر نیستم خصلتهاى انسانى و والاى این مرد بزرگ را که مثل خورشید در تاریخ ایران درخشید، توصیف کنم. سالهاى متمادى خدمت امام بودم. از سال 37 با ایشان آشنا شدم و به درس او مى‏رفتم. در دوره‏هاى مختلف زندگى و در بحرانهایى که پیش مى‏آمد، رفتار حساب‏شده‏ى آن مرد را دیده بودم. این انسان استثنایى، اصلاً از نوع مردم زمان ما نبود. واقعاً نمى‏توانم خصلتها و خصوصیات این مرد بزرگ را توصیف کنم.»[21]



[1] - عارضه قلبی.

[2] - راوی:آقای سید رضا اکرمی(وزیر اسبق آموزش و پرورش)این خاطره را از حجت الاسلام و  المسلمین سید حسن خمینی نقل کردند.

[3] - شیر کوهستان،ص23.

[4] - همان.

[5] - همان.

[6] - حجت الاسلام و المسلمین حاج احمد آقا خمینی(فرزند امام)

[7] - شیر کوهستان،ص23.

[8] - برداشت هایی از سیره امام خمینی(ره)،ج1،ص35.

[9] - دیدار در پاریس،ص ۱۲۲.

[10] - تحریر الوسیله کتابی فقهی است.

[11] - راوی:مرحوم آقای صادق طباطبایی(مؤسسه پژوهش و مطالعات سیاسی)

[12] - امام خمینی(س) فرمودند: مقامات عراق به من هشدار دادند که به دلیل روابطی که با رژیم ایران دارند، نمی توانند فعالیتهای مرا تحمل کنند. من به آنها پاسخ دادم که اگر شما مسئولیتهایی نسبت به حکومت ایران داشته باشید، من هم در برابر اسلام و ملت ایران مسئولم و باید به وظیفۀ الهی و معنوی خود عمل کنم.(پورتال امام خمینی ره)

[13] - آل عمران/54.آنها مکر کردند و خداوند هم پاسخشان را داد...

[14] - منزلی که امام در آن زندگی می کردند ملک حجت الاسلام امام جمارانی بود.

[15] - امام خمینی و روش زندگی، ج 1، ص 54.

[16] - فرزندان عزیزم! نامه محبت آمیز شما را قرائت کردم. کاش شما عزیزان مرا نصیحت می‌کردید که محتاج آنم. امید است با نشاط و خرمی درسهایتان را خوب بخوانید و در همان حال، به وظایف اسلامی که انسانها را می‌سازد، عمل کنید و اخلاق خود را نیکو کنید و اطاعت و خدمت پدران و مادرانتان را غنیمت شمارید و آنها را از خود راضی کنید و به معلمهایتان احترام زیاد بگذارید. سعی کنید برای اسلام و جمهوری اسلامی و کشورتان مفید باشید. از خداوند تعالی، سلامت و سعادت و ترقی در علم و عمل برای شما نور چشمان آرزو می‌کنم. سلام بر همه شماها.صحیفه امام خمینی،ج17،ص137.

[17] - همان،ج14،ص73.

[18] - همان،ص308.

[19] - همان،ج7،ص261.

[20] - همان،ج6،ص334.

[21] - فرازی از بیانات مقام معظم رهبری در مراسم بیعت نماینده‌ی امام در ارتش، وزیر دفاع و ... 18/3/1368.


  • بیژن شهرامی

به نام خدا

 

گپ و گفتی نمادین با شهید آیت الله سید محمد علی  قاضی طباطبایی(ره)

 

بیژن شهرامی

به قفسه های پر از کتاب اتاقش که نگاه می کنم می خندد و می گوید:

  • خیالت راحت باشد،داخلشان پول نیست!

  • (با تعجب):پول!؟

  • (با خنده):بله،بعضی ها پولشان را لای  کتاب می گذارند چون فکر می کنند کسی دیگر کتاب نمی خواند!

  • من هم لای کتاب چند تا اسکناس تا نخورده دارم.عید غدیر امسال از آقا سیدهای محله مان گرفته ام.

  • (با خنده)من هم سیدم ،یادم باشد عیدی ات را بدهم.

  • چه خوب!حالا عیدی تان کتاب است یا پول؟

  • هر دوتایش!

  • از این بهتر نمی شود.

  • خواهش می کنم.

  • راستی این همه کتاب را خوانده اید؟

  • سعی کرده ام هر کتابی را که تهیه می کنم اول تمام یا مقداری از آن را بخوانم بعد در قفسه کتابخانه ام بگذارم.این طوری بهتر نیست؟

  • چرا بهتر است.راستی خودتان هم کتاب نوشته اید؟

  • بله،تألیفاتی دارم مثل تحقیق درباره اربعین و...

  • چه خوب،مردم الآن به این کتاب بیشتر نیاز دارند.

  • چه طور؟

  • خوب چند سالی است مردم در ایام اربعین به عراق می روند و مسیر نجف تا کربلا را پیاده طی می کنند.

  • کار بسیار ارزنده ای است،من هم در زمان زندگی در عراق موفق به زیارت اربعین امام حسین علیه السلام شده ام.

  • مگر در عراق هم زندگی کرده اید؟

  • بله چند سالی در آنجا تبعید بودم.

  • تبعید؟برای چه؟

  • برای مبارزه با حکومت پادشاهی در ایران.

  • در آنجا چه می کردید؟

  • شاگرد امام خمینی(ره) بودم و از آنجا با مردم انقلابی شهر و کشورم ارتباط داشتم؛البته با زحمت فراوان.

  • شما تبریزی هستید؟

  • (با خنده)هم بله و هم نه!

  • چه طور؟

  • راستش این قدر به شهرهای مختلف تبعید شده ام که حس می کنم متعلق به همه شهرهای کشورم هستم.

  • به چه شهرهایی؟

  • مشهد،قم،تهران،بافت کرمان،زنجان و...

  • پدرتان چه؟او هم با حکومت پادشاهی مبارزه می کرد؟

  • بله،اتفاقاً دفعه اول با او طعم تبعید را چشیدم.

  • در کجا؟

  • در مشهد.جالب این که بعد از تبعید خانه مان را هم به بهانه کشیدن خیابان خراب کردند تا یک وقت فکر برگشتن به سرمان نزند!

  • برگشتید؟

  • بله اما چندین مرتبه دیگر این ماجرا تکرار شد تا این که انقلاب به پیروزی رسید.در یکی از همین برگشتن ها جمعیت زیادی از ایستگاه راه آهن تا چند خیابان آن طرف تر به استقبال آمده بودند که باعث تعجب ساواکی ها شد.

  • حتماً از دوران تبعیدتان هم خاطراتی دارید.

  • تا دلت بخواهد.در این رابطه کتابی هم نوشته ام.

  • کتاب خاطرات؟

  • بیشتر شبیه سفرنامه است.

  • چاپ شده؟

  • نه خیر.

  • می شود یکی از مطالبش را برایم تعریف کنید؟

  • با کمال میل،زمانی که در شهر بافت تبعید بودم یکی از مأموران ساواک وظیفه داشت هر روز بیاید و از  من امضاء بگیرد که پایم را از شهر بیرون نگذاشته ام.او برای بی احترامی به من به جای در از پنجره خود را به داخل اتاقم می انداخت،آن هم با پوتین پایش!

    چند روزی بی ادبی او را تحمل کردم اما وقتی دیدم به تذکراتم توجهی ندارد کتابی ضخیم و سنگین را برداشتم و محکم به گردنش کوبیدم.

    انجام این کار همان و گریختنش همان.از فردای آن روز نیز با ترس و لرز می آمد تا برگه را امضاء کنم البته نه از پنجره، بلکه از در.

  • راستی چرا به شما لقب"خمینی آذربایجان" را داده اند؟

  • من کجا و امام خمینی (ره) کجا!

  • نمی خواهید جواب بدهید؟

  • چرا،اما شاید باور نکنی،این لقب را پیش از آن که دوستان و علاقه مندان امام و انقلاب به من بدهند اداره ساواک به من داده بود!

  • چه طور؟

  • بعد از انقلاب که مراکز ساواک به دست مردم افتاد معلوم شد در نامه های محرمانه شان به من این لقب را داده بودند.آنها خوب می دانستند من چه قدر به امام خمینی(ره)و اهدافش ایمان دارم.

  • چه طور شد که امام جمعه تبریز شدید؟

  • بعد از برپایی نماز جمعه در تهران امام خمینی(ره) مرا به امامت جمعه تبریز برگزیدند و این مسئولیت سنگین بر دوشم قرار گرفت.

  • راستی چرا به بچه ها این قدر احترام می گذارید.من خودم بارها دیده ام جلوی پای آن ها نیز بلند می شوید؟

  • من چند مرتبه از امام خمینی(ره) شنیدم که می فرمود امیدم به دانش آموزان است.از آن زمان به بعد بیشتر از قبل به آنان توجه داشته ام.

  • (با خنده):راستی جلوی پایت بلند شدم.

  • بله،قول عیدی هم دادید!

  • (با خنده)فکر کردم یادت رفته!

    آقا بر می خیزد و من هم به احترامش بلند می شوم.دلم می خواهد از او بخواهم درباره حضورش در جبهه ها نیز چیزی بگوید اما یادم می آید او تنها یکی دو ماه بعد از شروع جنگ به شهادت رسیده است.

    حالا که سالها از شهادت آن عالم فرزانه و نخستین شهید محراب  می گذرد باز هم به هدیه های آن روزش فکر می کنم.یادش گرامی...


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با سید احمد خمینی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۳ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با یادگار امام(ره)

 

بیژن شهرامی

زاهدان مرکز استان پهناور سیستان و بلوچستان است و من که به همراه پدرم چند روزی طعم شیرین مهمان نوازی مردمش را چشیده ایم حالا در پایان مسافرتمان به فرودگاه آمده ایم تا به تهران برگردیم.

در ترمینال فرودگاه  و درست موقعی که می خواهیم کارت پرواز بگیریم پدرم متوجه چهره ای آشنا می شود که احتمالاً او را قبلاً دیده است اما نه در لباس بلوچی.

پدرم جلو می رود و با او هم صحبت می شود و خیلی زود پی می برد  کسی نیست جز حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی(ره) است که به صورت ناشناس به این قسمت از ایران آمده است تا شخصاً از مشکلات مردم باخبر شود و گزارشش را خدمت امام خمینی(ره) ببرد.

در هواپیما من و پدرم کنار دست حاج احمد آقا می نشینیم و این فرصتی است تا با او هم صحبت شویم:

  • اگر ماجرای امروز را با چشم خود نمی دیدیم باور نمی کردیم.

  • خوب،امام دوست دارد از مشکلات مردم باخبر باشد.مسئولان این کار را می کنند اما گاهی لازم است من هم سرکشی هایی داشته باشم و دیده ها و شنیده هایم را برای ایشان بازگو کنم.

  • پس جاهای دیگر هم رفته اید.

  • (با خنده)بهتر نیست به حرف های مهماندار هواپیما گوش دهیم؟

  •  خوب،سکوت کنیم بهتر است اگر چه حرف هایش تکراری است!

    چند لحظه بعد:

  • زاهدان خیر بود؟

  • برای مسابقات کشتی آمده بودیم.

  • (با لبخند)چه خوب!من هم وقتی سن و سال تو را داشتم اهل ورزش بودم،مخصوصاً فوتبال!

  • فوتبال!؟

  • بله،تعجب کردی؟

  • راستش...

  • (با خنده)به من نمی آید!؟

  • چرا،اما انتظارش را نداشتم.

  • حق داری،من دوره ابتدایی را در دبستان صنیع الدوله قم گذراندم.زنگ های ورزش در حیاط مدرسه و اوقات فراغت در زمین های خاکی محله، فوتبال بازی می کردیم. بعدها هم جذب یکی از تیم های فوتبال شدم.

  • کدام تیم؟

  • اول تیم شاهین قم بعد هم شاهین تهران که آن وقت ها نه نفر از بازیکنانش عضو تیم ملی بودند.

  • دروازه بان بودید؟

  • کاپیتان بودم،(با خنده)یک بار هم به تیم حریف  سه گل زدم!

  • امام مخالفتی با فوتبال کردنتان نداشت؟

  • (با لبخند)نه تنها مخالف نبود که تشویق هم می کرد مثلاً اگر غمگین بودم سر شوخی را باز می کرد و می فرمود:مگرتیمت فوتبالت باخته!؟

  • حالا هم فوتبال می کنید؟

  • (با لبخند) نه دیگر،اما همچنان ورزش کردن را دوست دارم.اگر فرصت هم بشود بعضی از بازی های تیم ملی و جام جهانی را تماشا می کنم.

  • با فوتبالیست ها ارتباط دارید؟

  • بله،چند وقت پیش سرمربی تیم شاهین را دیدم ؛ از همکلاسی های دوره ابتدایی ام است.از او پرسیدم چندم لیگ هستید؟گفت:ششم.گفتم:هر وقت قهرمان شدید بیایید تا شما را خدمت امام ببرم.

  • اول شدند؟

  • بله.

  • به قولتان عمل کردید؟

  • چرا که نه،خدمت امام رسیدند و از او شنیدند که"من ورزشکار نیستم اما ورزشکاران را دوست دارم."

  • چرا فوتبال را ادامه ندادید؟

  • بازداشت و تبعید امام باعث شد از دنیای فوتبال خداحافظی کنم و توانم را برای پیروزی انقلاب بگذارم.

  • به کجا تبعید شدند؟

  • به عراق.

  • چرا آنجا؟

  • حکومت شاه می دانست عالمان زیادی در شهر نجف هستند و اگر امام آنجا باشد کمتر جلب توجه می کند،درست مثل چراغی که آن را کنار چراغ های دیگر بگذارند.

  • اما این طور نشد.

  • بله،امام به خواست خدا در نجف هم دیده شد و انقلاب را از راه دور رهبری کرد.

  • شما در آن سال ها چند ساله بودید؟

  • 15،16 ساله.

  • فعالیت انقلابی هم داشتید؟

  • بعد از تبعید امام به عراق چند مرتبه به آنجا رفتم،دیپلم هم که گرفتم به درس های حوزه و فعالیت های مربوط به انقلاب پرداختم.ابتدا تلاش های انقلابی برادرم را کافی می دانستم اما بعد به این نتیجه رسیدم که خودم هم باید وارد میدان مبارزه بشوم.اول اعلامیه و پیام های امام را با خود به ایران می آوردم و به خانواده هایی که زندانی و تبعیدی داشتند سرکشی می کردم،مدتی هم ساواک مرا زندانی کرد و بقیه ماجراها.

  • حاج آقا مصطفی کی شهید شد؟

  • سال1356.

  • آن زمان باید سی ساله بوده باشید.

  • بله،همین حدود بود.

  • و اثرش بر شما؟

  • شهادت برادرم می توانست ضربه روحی سختی به من و مادر و خواهرانم بزند اما آرامش مثال زدنی امام مانع از آن می شد.

  • بعد از شهادت برادر،وظایفش بر دوش شما قرار گرفت؟

  • بله، من وظیفه خودم می دیدم همراه امام باشم حتی در چهار پنج ماهی که به فرانسه مهاجرت کردیم.

  • شما به جبهه ها هم مخفیانه می روید؟

  • (با خنده) اهمیت جبهه از پشت جبهه کمتر نیست.

  • پس آموزش نظامی دیده اید؟

  • بله،در لبنان از دکتر مصطفی چمران آموزش نظامی دیدم.آن زمان قصدمان مبارزه با حکومت پهلوی بود اما در دفاع مقدس به کارمان آمد.

  • از شهید شدن نمی ترسید.

  • (با خنده) اگر من شهید شوم بنیاد شهید پدر و مادرم را برای زیارت به سوریه می فرستد!

  • چرا برای نخست وزیری و رئیس جمهوری اسم نمی نویسید.حتماً رأی می آورید.

  • کمک به امام کمتر از اینها نیست.ضمن آن که امام دوست ندارد فرزندانش رئیس جایی باشند.

  • درست مثل مقام معظم رهبری.

  • بله،آیت الله خامنه ای آیینه تمام نمای امام است.یک بار که او در ایام ریاست جمهوری به کره شمالی سفر کرده بود امام با دیدن گزارش آن از تلویزیون فرمود آقای خامنه ای برای رهبری لیاقت دارد.

  • زندگی با امام سخت نیست؟

  • از چه نظر؟

  • مثلاً امام دوست دارد ساده زندگی کند اما ممکن است خانواده اش نخواهند.

  • از این نظر نه اما رئیس دفتر امام بودن سخت است.

  • چرا؟

  • چون امام خیلی به نظم اهمیت می دهد جوری که گفته اند پلیس دهکده نوفل لوشاتو ساعتش را با ورود و خروج ایشان از خانه تنظیم می کرده است.من باید جوری برنامه ریزی کنم که همه چیز به نحو احسن انجام شود از تهیه گزارش های روزانه از اوضاع و احوال کشور و جبهه ها گرفته تا دیدارهای مردمی و آمد و شد مسئولان و...

    امام دوست دارد در جریان کوچکترین مسائل کشور هم باشد و از طرفی پزشکان اصرار دارند مراعات کسالت قلبی او را بکنم و هر خبری را به ایشان نگویم.

  • وقت و زمانی برای شخص خودتان و خانواده تان هم می ماند.

  • (با خنده)خدا را شکر که همسر و خانواده خوبی دارم که موقعیتم را درک می کنند.

  • شنیده ام که همسرتان در گردآوری شعرهای امام نقش مهمی داشته است.

  • بله او به شعر علاقه دارد،امام هم یک بار جوابش را با شعر داده است:

    فاطی که ز من نامه عرفانی خواست

    از مورچه ای تخت سلیمانی خواست...

  • پس منظور امام از فاطی در این شعر همسر شما بوده است؟

  • (با خنده)بله،من که با او ازدواج کردم اولین حرفم را در قالب شعر زدم و او به شعر علاقه مند شد:

    دست من گیر که این دست همان است که من

    بارها از غم هجران تو بر سر زده ام...

  • چه روح لطیفی دارید.

  • این را از امام و مادرم دارم.

  • راستی مادر خوب هستند؟

  • بله،خدا را شکر،او نه تنها مادر که معلمم هم بوده است.او مثل کوه پشت سر امام ایستاده است.امام هم خیلی او را دوست دارد.تا او سر سفره ننشیند غذا نمی خورد.تازه در کارهای خانه به او کمک می کند.

  • عکس چای ریختنشان را هم دیده ام.

  • ...

    گفت وگوی من با یادگار امام آن چنان برایم شیرین است که متوجه گذشت زمان و پایان سفر هوایی مان نمی شوم.هواپیما دور پایتخت چرخی می زند و پس از کم کردن ارتفاع، در فرودگاه مهرآباد بر زمین می نشیند.

    دل کندن از حاج احمد آقا سخت است اما وقتی من و خانواده ام را برای دیدار با امام دعوت می کند آرام می گیرم.از این که دوباره می توانم او را ببینم حس خیلی خوبی دارم.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شیخ صدوق(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ب.ظ

به نام خداوند جان و خرد

 

گفت و گو با شیخ صدوق (ره)

بیژن شهرامی

 

سالها فکر می کردم جناب شیخ صدوق(ره) همان شهید محراب آیت الله صدوقی(ره) است تا این که امسال عید برای زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها به شهر مقدس قم رفتیم و به جای اقامت در  هتل که پول بسیاری می خواست - سراغ ستاد اسکان آموزش و پرورش رفتیم و مهمان مدرسه ای نوساز و زیبا شدیم که اسم حضرت شیخ  بر سر درش نوشته شده بود.

در ورودی آموزشگاه تابلویی به چشم می خورد که علاقه مندان را با زندگی ایشان آشناتر می کرد جوری که احساس می کردی رو به رویش ایستاده ای و  هم کلامش شده ای:

  • شما با دعای امام زمان علیه السلام به دنیا آمده اید؟

  • بله،پدرم صاحب فرزند نمی شد نامه ای برای حضرت نوشت و از ایشان تقاضا کرد دعایش فرماید.

  • نامه را چه طور به دست امام زمان علیه السلام رساند؟

  • آن زمان دوره غیبت صغری بود و از طریق نمایندگان آقا می شد با حضرتش در ارتباط بود.

  • حضرت در پاسخ چه فرمودند؟

  • پیغام داده بودند که «از خداوند خواسته ایم دو پسر به تو بدهد که وجودشان، پر از خیر و برکت باشد.»

  • منظورشان از دو پسر یکی شما  هستید که اسمتان" محمد" است و دیگری؟

  • و دیگری برادرم "حسین" است که نزد من درس خواند و به لباس عالمان دین درآمد.

  • نزد پدرتان هم درس خوانده اید؟

  • بله،پدرم مجتهد بود ضمن آن که در بازار مغازه ای کوچک داشت.

  • مغازه!؟

  • بله،او از این طریق خرج خود و خانواده اش را به دست می آورد.

  • من به تازگی پی برده ام که شما تألیفات مهمی[1] داشته اید.

  • آری تألیفاتی دارم.

  • کدام یک را بهتر از همه می دانید؟

  • هر کتاب بنا به ضرورتی نوشته شده است و در جای خودش باید بهترین باشد اما...

  • اما چه؟

  • اما شاید بتوان یکی از آنها را مهمتر و مشهورتر از بقیه دانست.

  • کدام یک؟

  • کتابی که در بلخ نوشتم.

  • بلخ افغانستان؟

  • آری.

  • مگر شما بلخ هم رفته اید؟

  • آری.

  • برای تبلیغ دین؟

  • هم برای تبلیغ و هم برای این که حاکمان بی لیاقت بعضی از شهرهای ایران آن روز چشم دیدن من و فعالیت های علمی ام را نداشتند.

  • در بلخ وضع بهتر بود؟

  • آری شیعیان آنجا حاکمی از خودشان داشتند که دوستدار علم و دانش بود.

  • اسم کتابتان چیست؟

  • "من لایحضره الفقیه.»

  • یعنی چه؟

  • یعنی"برای کسی که به فقیه دسترسی ندارد"

  • این اسم طولانی نیست؟

  • خوب، در زمان ما اسم کتابها معمولاً عبارات چند کلمه ای بود.

  • حالا چرا این اسم را انتخاب کردید؟

  • راستش برای اولین بار شبیه این اسم را حکیم محمد بن زکریای رازی برای یکی از کتاب هایش برگزید.

  • کدام کتاب؟

  • "من لا یحضره الطبیب"(برای کسی که به پزشک دسترسی ندارد)[2]

  • موضوع کتاب شما چیست؟

  • سخنان حضرات معصومین علیهم السلام.

  • منظورتان حدیث است؟

  • آری در این کتاب حدود شش هزار حدیث معتبر وجود دارد.

  • فکر کنم دنبال احادیث کاربردی رفته اید.

  • بله،زمانی که در منطقه بلخ بودم یکی از سادات آن منطقه از من خواست کتابی خودآموز در حوزه "دین" با موضوع نماز،زکات،سفر،شکار،ازدواج،قضاوت ارث و... بنویسم،من هم این فکر را پسندیدم و برآن شدم تا با تألیف کتابی این چنینی جوابگوی پرسش های مؤمنانی که به علما دسترسی ندارند باشم.

  • می بایست شاگردان زیادی داشته باشید.

  • آری یکی از خوبی های مسافرت این است که...

  • (با خنده)نماز نصف می شود،غذا دو برابر و کار هم هیچ!

  • (با لبخند)درست است و یکی هم این که انسان می تواند شاگردان بیشتری را درس بدهد.

  • بهترین شاگردتان چه کسی بوده است؟

  • جناب شیخ مفید.

  • می شناسمشان،پارسال در حرم امام رضا علیه السلام خدمتشان رسیدم،حالا که خوب فکر می کنم می بینم از شما خیلی تعریف می کرد.مثلاً می گفت خیلی خوب درس می دهید و آن قدر راستگو بوده اید که لقب صدوق (بسیار راستگو) را به شما داده اند.

  • خوبی از خودش است.

  • خیلی دلم می خواهد راستگو باشم اما فکر می کنم کار سختی است!

  • اگر به این سخن زیبای امام حسن عسگری علیه السلام دقت کنیم که "تمام بدی های دنیا در خانه ای گرد آمده که مفتاح و کلیدش «دروغ» است"راحت تر می توانیم راست بگوییم و از دروغ گویی بپرهیزیم.

  • چرا به شما ابن بابویه می گویند؟

  •  جناب"بابویه" پدربزرگ پدربزرگم بوده است و آن چنان شهرتی داشته که حالا ما را هم به نام او می شناسند.

  • همان طور که مردم امامان بعد از امام رضا علیه السلام را "ابن الرضا(فرزند امام رضا)" صدا می زده اند.

  • شکر خدا اطلاعات دینی و تاریخی خوبی داری.

  • متشکرم.راستی مگر شما قمی نبوده اید؟

  • چرا.

  • پس چرا مزارتان در شهرری است؟

  • یکی از درهای بهشت به سمت قم و حرم کریمه اهل بیت(س) باز می شود و من نمی خواهم یک راست وارد بهشت شوم.

  • چرا؟

  • راستش دلم می خواهد قبل از ورود به بهشت از صحرای محشر عبور کنم و بزرگی اهل بیت پیامبر علیهم السلام را ببینم.

  • می شود توضیح بیشتری  بدهید؟

  • بله فرزندم،در صحرای محشر دوستداران اهل بیت پیامبر(ص) ستوده می شوند و بهره مند از شفاعتشان راهی بهشت می شوند و دشمنانشان مورد سرزنش قرار می گیرند و به سزای اعمالشان می رسند و این چیزهایی است که دیدن دارند.

    ***

    دوست دارم  با جناب شیخ بیشتر صحبت کنم اما پدر و مادرم که آماده رفتن به حرم مطهر و جمکران هستند صدایم می زنند...

    دلم می خواهد موقع برگشتن شعر زیر را برایش بخوانم:

    سحر پرسید گل را، بلبلی مست

    ز تو آیا بود اینجا معطر؟

    و یا از قمصر کاشان روانه

    بود این سو گلاب و عود و عنبر؟

    بگو این حسن و این زیبایی از چیست

    جوابت هست چون قند مکرر

    بگفتا هیچ یک،خفته در اینجا

    فقیهی پارسا،مردی مطهر

    امین دین،محدث،شیخ صدوق

    که نامش کرده دلها را مسخر

    هم او که در جوار نیّر ری

    صحیح و سالمش دیدند پیکر

    هم او که نور خورشید وجودش

    فتاده روی هر دیوار و هر در

    بلی بوی خوشی گر هست از اوست

    نی از امثال من یا باغ ازهر.[3]



[1] - تعداد کتاب های جناب شیخ صدوق(ره) را در حدود سیصد جلد نوشته اند که خصال و علل الشرایع از جمله آنها می باشند.

[2] - اسم دیگر این کتاب"طب الفقرا" است.

[3] - سروده مؤلف


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با آیت الله الحق قاضی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۰ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گو با آیت الله سید علی آقا قاضی(ره)

بیژن شهرامی

همین طور که مشغول برچیدن میوه هستم چشمم به سیدی روحانی می افتد که مقداری کاهوی پلاسیده را جدا کرده و قصد بردنشان را دارد!

اول فکر می کنم دست و بالش خالی است و می خواهد آنها را همین طوری ببرد اما وقتی می بینم آنها را با اصرار در ترازو می گذارد و پولش را هم قدری بیشتر می دهد تعجب می کنم!

کمی این پا و آن پا کردن کافی است تا سید برود و من بمانم و پیرمرد میوه فروش و پرسیدن این سؤال که چرا او کاهوهای پلاسیده را برد اما پول کاهوی سالم را داد حال آن که با زیر و رو کردن بار کاهوها می توانست جنس بهتری را به خانه ببرد.

پیرمرد میوه فروش از پشت عینک ته استکانیش نگاهی به من می اندازد و می گوید:هر که جای تو هم بود تعجب می کرد!

  • خوب،نگفتید او کیست؟

  • عالم بزرگ نجف،آقا سید علی قاضی.

  • و دلیل کارش؟

  • راستش او از وضع زندگیم خبر دارد و با این کار می خواهد کمکی به من کند بدون آن که منتی سر من گذاشته باشد.

  • چه آدم خوبی!

  • آدم نه،فرشته است.همه از خوبیش می گویند.همین آقا رحیم حمامچی برایم تعریف کرد هر وقت سید به گرمابه می رود به او هم کمک می کند،بنده خدا مشتریش کم است و به قول معروف همیشه هشتش گرو نهش است.(کنایه از نیازمند بودن)

  • پس باید وضع آقا سید خوب باشد!

  • اتفاقاً برعکس.

  • چه طور؟

  • خانه و زندگیش را دیده ام.بسیار ساده است.حتی شنیده ام گاهی برای تهیه نان برای خانواده اش مجبور شده کتاب هایش را بفروشد.

  • کتاب هایش!؟

  • بله،کالای قابل فروش دیگری که در خانه ندارد...

    ***

    این ماجرای جالب مرا به او علاقه مند می کند اما توفیق دیدنش وقتی نصیبم می شود که با یکی از فرزندانش هم کلاس و دوست می شوم و به این ترتیب پایم به خانه شان باز می شود:

  • محمد حسن خیلی از شما تعریف می کند.

  • (با خنده) سید محمد حسن از این شکرها زیاد می خورد!

  • او می گوید بچه که بوده شما از بازی کردنش دفاع می کرده اید.

  • (با خنده)خوب بازی بچه ها را نباید به بازی گرفت.مگر نه؟

  • (با خنده)بله،درست می فرمایید.

  • مادر محمد حسین و برادرانش مخالف بازی کردنشان در کوچه بود.او می گفت تن و لباسشان کثیف می شود و این کثیفی را به خانه و روی زیرانداز و رخت خواب می آورند.

  • نتیجه؟

  • کم و بیش به بازی شان می رسیدند بعد هم در حیاط دست و پایشان را می شستند و ترگل و ورگل خدمت مادرشان می رسیدند.

  • محمد حسن می گوید علاقه اش به نماز به خاطر این است که سخت گیری نمی کرده اید.

  • با سخت گیری بچه ای نمازخوان نمی شود.

  • او می گوید در خردسالی می خواسته نماز شب بخواند اما شما نگذاشته اید و حتی گفته اید این جور کارها به شما نمی آید!

  • بله،عبادت سنگین در کودکی بیشتر وقت ها باعث بی اعتنایی به آن در بزرگسالی می شود. او حالا علاوه بر این که نمازهای پنج گانه را در اول وقت می خواند اهل نماز شب نیز هست و من هم تشویقش می کنم.

  • من هم بعضی وقت ها می خوانم.

  • چه خوب،بزرگ که شدی  سعی کن هر شب بخوانی.من به شاگردانم گفته ام اگر آسایش این دنیا را می خواهند نماز شب بخوانند و اگر آرامش و راحتی آخرت را می جویند باز همین طور.

  • دلتان برای تبریز تنگ نمی شود؟

  • زادگاهم را دوست دارم اما همسایگی علی علیه السلام را بیشتر.

  • محمدحسن می گوید مرحوم پدرتان طاقت دوری تان را نداشته است.

  • بله،تا او اجازه نداد به اینجا نیامدم.

  • چه وقت اجازه داد؟

  • بعد از مدتها دعایم گرفت و پدرم که خوش نداشت از او دور شوم- خودش پیشنهاد داد روحانی کاروانی از زائران تبریزی در سفر کربلا باشم.

  • قبول کردید؟

  • بله.

  • چه طور ماندگار شدید؟

  • پیش از پایان آن سفر زیارتی پدرم درگذشت و من که طاقت دیدن جای خالیش را نداشتم در نجف ماندگار شدم تا در کنار حرم با صفای امام علی علیه السلام و پیش استادان بزرگ حوزه درسم را ادامه بدهم.

  • پس مادرتان؟

  • او قبلاً از دنیا رفته بود.

  • آن موقع مجرد بودید؟

  • نه ،خانواده ام همراهم بودند.البته آن موقع هنوز آقا سید محمد حسن به دنیا نیامده بود.

  • راستی "طی الارض" چیست؟

  • (با خنده)طی الچی چی؟

  • طی الارض.

  • این را از که شنیده ای؟

  • از آقایی که در محله شما بساط میوه و سبزی پهن می کند و شما مشتریش هستید.

  • "طی الارض"یعنی این که در یک چشم به هم زدن به هر جای دنیا که می خواهی بروی.

  • شما این توانایی را دارید؟

  • اگر به فرض هم داشته باشم که نباید آن را بازگو کنم.

  • چرا؟

  • (با خنده)آن وقت مردم فکر می کنند من کسی هستم.

  • خوب هستید.

  • نه جانم،ما باید مردم را متوجه خدا و بندگان برگزیده اش کنیم نه خودمان.

  • کاش من این توانایی را داشتم.

  • از من به تو نصیحت که دنبال طی الارض،چشم برزخی و مانند این ها نباش.

  • چشم برزخی چیست؟

  • (با خنده)آمدم ابرویش را درست کنم چشمش را کور کردم!(خودم حرف دهانت گذاشتم.)

  • راستی چیست؟

  • جانم برایت بگوید کسانی که چشم برزخی دارند چیزهایی را می بینند که دیگران نمی بینند مثلاً آدمی را که به دیگران ستم می کند به قیافه فلان حیوان درنده می بینند و...

  • راست می گویید.در سریال مختارنامه دیدم که جناب مسلم بن عقیل مردم بی وفای کوفه را برای چند لحظه به قیافه های عجیب و غریب دید.

  • چه جالب!

  • حتماً شما این توانایی را دارید.

  • (با خنده)دیگر چه توانایی های دارم که خودم هم از آن ها بی خبرم؟

  • خوش به حالتان که این ها را دارید.

  • پسرم دنبال این چیزها نباش.

  • پس دنبال چه باشم.

  • الان وظیفه تو و محمدحسن و دیگر بچه ها این است که هم از نظر علمی و هم از نظر دینی رشد کنید.فکر کردن به آن چیزهایی که گفتی به درد شما نمی خورد.مخصوصاً حالا که خیلی ها به دروغ ادعا می کنند می توانند این توانایی ها را در پیروانشان ایجاد کنند.خدا اگر خودش صلاح ببیند این جور چیزها را به انسان بدهد می دهد که البته بار مسئولیتش هم خیلی سنگین است.

  • یعنی شما نوجوان بودید آرزوی داشتن اینها را نداشتید؟

  • نه آن موقع و نه حالا که پیرمرد شده ام.راستش را بخواهی همیشه آرزویم این بوده است که آدم باشم.

  • پس چه کار کنیم که به جاهای خوب برسیم؟

  • با انجام واجبات و دوری جستن از کارهای ناپسند و علاوه بر آن تلاش و کوشش در راه کسب دین و دانش.

  • محمد حسن می گوید شما به نظافت،مرتب بودن ظاهر،استفاده از عطر و مانند اینها اهمیت می دهید.

  • (با خنده)فکر نمی کنم سید محمدحسن چیزی را از قلم انداخته باشد.

    این چیزهایی که گفتی همه سفارش اسلام است.کاش بتوانم آنها را رعایت کنم.

  • راستی شما استاد داشته اید؟

  • (با خنده)مگر تو نداری؟

  • چرا.

  • همه دارند.چهارده معصوم علیهم السلام هم داشته اند چه برسد به طلبه ساده ای مثل من که نزد بزرگانی مثل ملا حسینقلی همدانی و دیگران شاگردی کرده ام.

  • ائمه(س)هم استاد داشته اند!؟

  • بله،خود خداوند مهربان استادشان بوده است تا آنها هم استاد ما باشند.حالا هم که دوره غیبت امام زمان علیه السلام است به جانشینانشان که مراجع دینی هستند مراجعه می کنیم.

  • شما استاد امام خمینی(ره) هم بوده اید؟

  • او پاره تن من بود و به خواست خدا کار بزرگی را انجام داد.

  • آیت الله خویی(ره) چه طور؟

  • (با خنده)اسم او را از دیگر کجا شنیده ای؟

  • راستش شنیده ام عالمی به این اسم شاگردتان بوده است و موقع آمدن به منزل شما -برای مراسم روضه -کفشش را پنهان می کرده است!

  • (با خنده)که آن را نپوشم؟

  • نه،برای این که جفتش نکنید یا دستمالش نکشید.

  • بله درست شنیده ای.خدمت به امام حسین علیه السلام و جلسات مرتبط با ایشان خیلی ارزش دارد من اگر به جایی رسیده باشم به خاطر زیارت آن حضرت  و نیز انس با قرآن بوده است.

  • ...

    ***.

    وقت نماز ظهر نزدیک است و آقا باید به حرم مطهر امام علی علیه السلام برود.شنیده ام او هر وقت مهمان دارد برای رفتن به نماز ابتدا از آنها اجازه می گیرد بعداً بیرون می زند.اگر کمی معطل کنم او از من هم که به قول معروف هنوز یک علف بچه هستم- باید اجازه بگیرد. 


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با آیت الله العظمی بروجردی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۹ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با آیت الله العظمی بروجردی(ره)

 

بیژن شهرامی

به خانه عالمی می روم که دیدنش آدم را یاد خدا می اندازد.شنیده ام که او یک بار در ایام جوانی موفق به خواندن نماز شب نمی شود.با پریشانی همسرش را صدا می زند و موضوع را با او در میان می گذارد.نظر آقا این است که شاید غذا و شام دیشب مشکلی داشته که تأثیرش از دست رفتن نماز شب است.

همسر آقا به دو قرص نانی اشاره می کند که یکی از اهل بازار برایشان فرستاده بود و الا بقیه چیزها ساده بودند و حلال.

آقا،مرد بازاری را به خانه دعوت می کند و موضوع را با وی در میان می گذارد.او هم که از کار و بار خود مطمئن است به آردی اشاره می کند که فلان کشاورز برایش آورده و صرف پختن نان ها شده است.شاید کار او اشکال داشته.

فردای آن روز، مرد کشاورز مهمان خانه آقا می شود،موضوع را که می شنود با شرمندگی سرش را پایین می اندازد و می گوید: خدا مرا ببخشد،تقصیر از من است.یک روز که برای آبیاری مزرعه گندمم رفته بودم بدون اجازه همسایه ، مسیر جوی آب را به سمت زمین خودم برگرداندم و گندم هایم را با آبی که نوبتش مال من نبود سیراب کردم...

آقا با ناراحتی می گوید:کاش این کار را نمی کردی،آن وقت شاید نماز شبم قضا نمی رفت...

***.

دیروز عید بود و من و پدرم نتوانستیم در مراسم جشن خانه آقا شرکت کنیم و حالا که روز تعطیل است جهت عرض سلام و تبریک به دیدنش می رویم.

با ورود به خانه دو چیز نظرم را به خود جلب می کند:یکی معماری ساده اما سنتی آن که به انسان آرامش می دهد و یکی هم زیر کرسی نشستن آقا در این هوای گرم!

با تعجب جلو می روم و مثل پدرم سلام و احوال پرسی می کنم اما وقتی می بینم پا درد به او اجازه بلند شدن جلوی پای مهمانان را نمی دهد تازه متوجه ماجرا می شوم.کرسی خاموش است و آقا عمداً آن را برنداشته تا پایش را زیرش دراز کند و حاضران آن را بی احترامی به خود ندانند.

آقا مرا کنار دست خود می نشاند و یک اسکناس نو تا نخورده را از زیر لحاف کرسی درمی آورد و به رسم عیدی به من می دهد:

  • (با لبخند)دیروز برای پستچی های قم عیدانه فرستادم و از یک سال زحمتی که برای آوردن و بردن نامه های من و مردم می کشند تشکر کردم.این یکی مانده بود و سهم تو شد.

  • دست شما درد نکند.

  • (با خنده) خدا را شکر دستم درد نمی کند،پا درد مرا کرسی نشین کرده است.

  • خدا شفا بدهد.

  • إن شاء الله.

  • آخرین بار شما را در گرمابه بازار زیارت کردم.فکر کنم پارسال بود.

  • خدا کربلایی اکبر را رحمت کند.دلاک آنجا بود و پشتم را کیسه می کشید.

  • بی آن که گوش بایستم گفت و گویتان را شنیدم.دلاک می گفت:چه خبر؟تازه چه وسیله ای عجیبی اختراع شده؟

    شما هم با خنده جواب دادید:خبر داری وسیله ای هست که از یک طرف به آن علف می دهند و از آن طرف شیر تازه و گوارا تحویل می گیرند؟دلاک با تعجب گفت:به حق چیزهای ندیده و نشنیده،حالا اسمش چیست؟ شما هم فرمودید:اسمش "گاو" است!

  • (باخنده)ماشاء الله حافظه خوبی داری.کلاس چندمی؟

  • اول راهنمایی هستم.

  • رضا هم اول راهنمایی بود.

  • رضا کیست؟

  • پریشب که ماه رمضان داشت تمام می شد چند نفر را آوردند که هلال ماه نو را دیده بودند از جمله رضا که سن و سال کمی داشت.

    کسی فکر نمی کرد به گواهی او اهمیتی بدهم.

  • چرا؟

  • برای این که به سن تکلیف نرسیده بود.

  • اهمیت دادید؟

  • از او پرسیدم:اهل کجایی؟گفت:فلان روستا.گفتم:پدرت زنده است؟گفت:وقتی می آمدم زنده بود حالا خبر ندارم!از این پاسخ او فهمیدم نوجوان فهمیده و دانایی است که می شود به درستی حرف و گواهیش اطمینان کرد.

  • فکر می کنم شما هم در کودکی و نوجوانی فهمیده و دانا بوده اید که حالا مرجع دینی شیعیان جهان هستید.

  • کودکی و نوجوانی ام در بروجرد گذشت،انگار همین دیروز بود.

  • استادتان که بود؟

  • استادان زیادی داشته ام مثل مرحوم آقا سید حسن مدرس.

  • همان که نماینده مجلس بود و مقابل رضاشاه ایستاد؟

  • بله،او به مردم و نیز به شاگردانش آموخت که انقلابی باشند و جلوی ظلم بایستند.مردم قم که علیه رضاخان قیام کردند خودم را به نجف رساندم و از عالمان بزرگ آنجا خواستم از قیام مردم حمایت کنند.آنها هم حمایت کردند.

    موقع برگشتن،مأموران مرا در مرز دستگیر و زندانی کردند و این آغاز مبارزه من با حکومت پادشاهی بود.

  • آن موقع جوان بودید؟

  • بله،هنوز ازدواج نکرده بودم.

  • پدرم می گوید حاضر نشده اید بر پیکر رضاشاه نماز بخوانید.

  • بله،وقتی پیکر او را از جزیره موریس به ایران برگرداندند از من خواستند به تهران بروم و بر او  نماز بخوانم اما قبول نکردم.

  • دلیل مخالفت و مبارزه استادتان آیت الله مدرس و شما و دیگران با رضا خان چه بود؟

  • این که شخص پادشاه خود را صاحب جان و مال مردم بداند قابل قبول نیست،این که به جای آنان تصمیم بگیرد قابل پذیرش نیست،این که گوش به فرمان خارجی ها باشد و به مبارزه علیه اسلام و آموزه های آن مثل حجاب و عزاداری امام حسین(ع) بپردازد پذیرفتنی نیست،این که زمین های حاصلخیز کشور را به زور از صاحبانش بگیرد و به اسم خود و نزدیکانش کند همین طور و...

  • الآن هم مبارزه می کنید؟

  • حالا زمان مبارزه فرهنگی است.موفق شده ایم کتاب های تعلیمات دینی را به دبستان ها ببریم. قطارها را موظف کرده ایم برای نماز توقف کنند.مسجدها و مدرسه های علمیه زیادی را تأسیس کرده ایم مثل مرکز اسلامی شهر هامبورگ که قرار است اسلام ناب را به جهانیان معرفی کند. به فکر همدلی شیعه و سنی هم بوده ایم که نتیجه خیلی خوبی داشته است.رساله احکام را به زبان روز در اختیار شهروندان قرار داده ایم. در حوزه هم شاگردانی تربیت کرده ایم که در آینده کارهای  بزرگی خواهند کرد.

  •  پدرم می گوید یکی از بهترین رفقایتان آقا سید روح الله خمینی است.

  • درست گفته،او امید آینده اسلام و انقلاب است.دانشمندی برجسته و مجاهدی شجاع که إن شاء الله موفق به انجام کارهای بزرگی خواهد شد.

  • راستی چرا حاضر نشدید پادشاه عربستان به دیدنتان بیاید؟اگر می آمد ما به عنوان شیعه احساس غرور می کردیم.

  • (با خنده) ماشاء الله خبرهای دسته اولی داری!

  • شما محبت دارید.

  • شاه مکه قرار بود به دیدن ما بیاید اما افسوس که وهابی است.وهابی ها برداشت خیلی بدی از اسلام دارند و این باعث می شود مردم دنیا اسلام را دینی خشن بدانند حال آن که اسلام دین رحمت و مهربانی است.

  • اگر می آمد چه اتفاقی می افتاد؟

  • وهابی ها زیارت قبر مطهر پیشوایان دینی ما را قبول ندارند به همین خاطر در سفر به قم برنامه ای برای زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها نداشت و این نوعی بی احترامی به این بانوی اسلام  به حساب می آمد و من راضی به این کار نبودم.

  • راستی مسجد اعظم را چه طور ساختید؟خیلی باشکوه است.آدم را یاد مسجد گوهرشاد در مشهد می اندازد.

  • در کنار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مسجدی لازم بود که هم محل عبادت باشد و هم محل تدریس عالمان دینی.به همین خاطر این کار را به کمک مردم انجام دادیم.

  • از حکومت نیز کمک گرفتید؟

  • هرگز،هرگز،همه پولش را مردم دادند.یک روز پیرزنی آمده بود و هزینه چند آجر را داد.کسی آمد که پول نداشت اما می توانست کارگری کند و...

  • پدرم می گوید چاه آبش را یک زرتشتی حفر کرده است.

  • بله،کار حفر چاه در عمق بالا کار همه کسی نیست.شرکتی در تهران این کار را انجام می دهد که صاحبش زرتشتی است.چاه را که حفر کرد برای دریافت دستمزدش نیامد.برای گرفتن مزدش پافشاری کردم، خودش اینجا آمد و گفت من برای خانه خدا پول نمی خواهم.کار اگر برای خدا باشد این طوری می شود.

  • ...

    گفت و گویم با آیت الله العظمی بروجردی همچنان ادامه دارد تا این که جمعی از درشگه چی های قم به دیدن آقا می آیند.آنها به آمدن تاکسی اعتراض دارند چرا که باعث کسادی کارشان می شود.جواب آقا -که در آخرین لحظات حضور در خانه اش می شنوم- جالب است:

    نمی شود جلوی پیشرفت جامعه را گرفت.حالا دیگر زمان تاکسی نشستن است.اما شما هم نباید ضرر کنید.سفارش می کنم هر کس خواست به قم تاکسی بیاورد قبلش امتیاز یک درشگه را بخرد...


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با عطار

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۸ ب.ظ

به نام خدا

 

گپ و گفتی با عطار نیشابوری

بیژن شهرامی

برای کوهنوردی به بینالود[1] زده ایم که سالهاست آرام و استوار همسایه دیوار به دیوار نیشابور است  و حالا من کمی دور از گروه، محو نی لبک نوازی و شعرخوانی چوپانی هستم که گله اش آرام مشغول چریدن هستند:

ای پسر تو بی‌نشانی از علی(ع)
عین و یا و لام دانی از علی(ع)

تو ز عشق جان خویشی بی‌قرار
و او نشسته تا کند صد جان نثار...[2]

بغل دست او  آقایی با سر و وضعی متفاوت نشسته است که ضمن گوش دادن به شعرخوانی شبان، دست هایش را هم روی شعله های اجاق کوچکش گرم می کند.جلویش استکانی چای تازه دم است که بخار لطیفی از آن بلند می شود.

اول فکر می کنم هنرمندی از اهل نمایش است اما بعد که با تعارفش جلو می روم و مهمان مرد چوپان برای نوشیدن کاسه ای شیر یا استکانی چای می شوم تازه می فهمم با جناب عطار نیشابوری همسخن شده ام.

این که جناب ایشان اینجا چه می کند و من چه طور بی خیال فاصله هشتصد سالی خود با روزگار او می شوم بماند.دلم را به دریا می زنم و می پرسم:

  • در مجله طنزی مربوط به سال های دور  با شما شوخی کرده بودند!

  • با من!؟چه خوب!

  • دوست دارید بگویم در آن چه نوشته شده بود؟

  • بله حتماً.

  • نوشته شده بود...نه بهتر است نگویم چون ممکن است ناراحت شوید!

  • نه بگو،اتفاقاً من از طنز خوشم می آید.

  • نوشته بود:

    هفت شهر عشق را عطار گشت

     عاقبت از راه چالوس رفت رشت[3]

    صدای جنابش به خنده بلند می شود جوری که اگر به درخت تکیه نداده بود به پشت می افتاد.بعد هم در حالی که خودش را جمع و جور می کند می گوید:

  • مدتها بود از ته دل نخندیده بودم.

  • مگر شما کم می خندید؟

  • راستش را بخواهی بله.

  • چرا !؟

  • دوره کودکی ام هم زمان بود با حمله گروهی شرور به اسم "غز"به زادگاهم.آنها به قدری کشتند و ویران کردند که زبان و قلم از گفتنش شرم دارند.از آن زمان به بعد گریه را بیشتر از خنده تجربه کرده ام.

  • شما شاهد حمله مغولان به ایران هم بوده اید.

  • بله،اتفاقاً آنها هم از تبار مغولان بودند.

  • چرا به شما "عطار" می گویند؟

  • شغل پدری من کار در داروخانه بود و آن زمان به داروفروش "عطار" می گفتند.

  • منظورتان عطاری است؟الآن هم مغازه هایی به همین اسم داریم.

  • بله،الآن هم هست اما آن زمان رونق بیشتری داشتند.

  • از عطاری خوشتان می آمد؟

  • بله،از خدمت به مردم لذت می بردم ضمن آن که درآمدی داشتم و چشمم به دست پادشاهان نبود.

  • چرا پادشاهان؟

  • خوب،بعضی شاعران مجبور بودند مدحشان را بگویند تا هشتشان گرو نهشان نباشد.

  • اما شاعران ثروتی مثل "شعر" دارند.

  • بله،اما زندگی هم خرج خود را دارد.

  • با این توضیح شما از هیچ پادشاهی تعریف و تمجید نکرده اید.

  • خدا را شکر،آری.

  • راستی آرامگاه زیبایی دارید.

  • (با خنده)قابل ندارد!

  • (با خنده)خیلی ممنون!

  • آرامگاهم را امیر علیشیر نوایی بنا نهاد.آن هم دویست سال بعد از پایان عمرم.

  • جای باصفایی است.

  • صفایش از قدم زائران امام رضا علیه السلام است.

  • آن طور که معلوم است شما علاقه زیادی به حضرت علی و اولاد پاکش علیهم السلام داشته و دارید ؟

  • بله،مگر نه این که:

    رونقی   که دین پیغمبر گرفت

    از  امیرالمؤمنین  حیدر گرفت

    قلب   قرآن قلب  پر قرآن  اوست

    "وال من والاه"[4]  اندر شأن اوست

  • ابتدای یکی از کتاب هایتان هم به ذکر خوبی های امام صادق علیه السلام اختصاص دارد.

  • تذکره الاولیاء را می گویی؟

  • بله همان که در ابتدایش می گویید:«آن سلطان ملتِ مصطفوى، آن برهانِ حجت نبوى، آن عاملِ صدّیق، آن عالمِ تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگر گوشه انبیاء،آن وارث نبى،آن عارفِ عاشق، جعفر الصادق علیه السلام.»

  • معلوم است با کتاب هایم آشنا هستی؟

  • کتاب منطق الطیر[5] هم سروده شماست.داستان جالبی دارد.سی تا پرنده با راهنمایی هدهد دنبال سیمرغ می روند تا فرمانروایشان باشد بی خبر از این که سیمرغ خودشان هستند و...

    هست ما را پادشاهی بی خلاف       

    در پس کوهی که هست آن کوه قاف
    نام او سیمرغ،سلطان طیور
          

    او به ما نزدیک و ما زو دور دور...

  • بیشتر از سی تا هستند اما تعدادی از آنها در بین راه پا پس می کشند یا جان می سپارند و تنها سی پرنده به کوه قاف راه پیدا می کنند.

  • من تعدادی از چهار هزار بیتش را از حفظم:

    آفرین جان آفرین پاک را

    آن که جان بخشید و ایمان خاک را

    *

    مرحبا ای هدهد هادی شده

    در حقیقت پیک هر وادی شده

  • حکایتی که مردم درباره مثنوی "بی سرنامه" می گویند را چه طور می بینید؟

  • کدام حکایت؟

  • این که مغول ها سرتان را از پیکر جدا می کنند اما شما آن را برای چند لحظه سر جایش             می گذارید و مثنوی کوتاهی می سرایید!

  • آنها می خواهند با این حکایت بگویند صدای حق را نمی شود خاموش کرد و الا فقط سر مقدس امام حسین علیه السلام بعد از شهادتش قرآن خواند و عده اندکی هم آن را شنیدند.

  • فکر می کنم در بین قالب های شعری بیشتر شیفته"غزل" بوده اید؟

  • مگر زیباتر از غزل هم داریم؟

  • بله،یعنی نه!

  • آفرین پسرم.

  • راستی شما با مولوی هم عصربوده اید؟

  • بله در اواخر عمرم او را دیدم که سن و سال کمی داشت.این را از کجا می دانی؟

  • در سریال جلال الدین دیدم.

  • (با خنده)برای من هم سریال ساخته اند؟

  • نه،متأسفانه اطلاعات کمی از زندگی شما در دست است در عوض 25 فروردین ماه را روز عطار نامیده اند.

  • چه جالب!

  • راستی سعدی در گلستان از شما اسم برده است؟

  • نه چه طور مگر؟

  • مگر نمی فرماید:«مشک آن است که خود ببوید،نه آن که عطار بگوید!»

    اول فکر می کند سؤالم جدی است اما بعد که می فهمد قصد شوخی داشته ام بنا می کند به خندیدن حالا نخند کی بخند....



[1] - کوهی با ارتفاع بیش از 3هزار متر در خراسان

[2] - عطار نیشابوری

[3] - هفت شهر عشق را عطار گشت/ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم(منسوب به مولوی)

 

[4] - دعای پیامبر اکرم(ص) در حق امیرمؤمنان علی علیه السلام و شیعیانش در عید غدیرخم

[5] - زبان پرندگان


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با آیت الله العظمی گلپایگانی(ره)

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ب.ظ


به نام خدا


گفت و گوی نمادین با آیت الله العظمی سید محمدرضا گلپایگانی(ره)


بیژن شهرامی


  • چند سال پیش رفتاری از شما را دیدم که علتش را نمی دانم.

  • کدام رفتار؟

  • روز عید بود و مردم برای شرکت در مراسم جشن به خانه شما آمده بودند.من هم با پدرم آمده بودم و دیدم که جلوی پای همه بلند می شدید.

  • آن وقت ها جوان بودم و توانش را داشتم اما حالا نه.این رفتارم باعث تعجبت شده بود؟

  • نه،در آن روز دیدم که شخص نابینایی عصازنان وارد شد و شما جلوی پای او هم بلند شدید.حال آن که او نمی دید!

  • (با لبخند):بله یادم می آید.عمداً این کار را انجام دادم!

  • برای چه!؟

  • به سه دلیل:اول برای خشنودی خدا،دوم برای این که به حاضران یادآوری کنم از احترام گذاشتن به افراد نابینا، ناشنوا و...غافل نشوند و سوم آن که می دانستم این رفتارم به گوشش می رسد و باعث خوش حالیش می شود.

  • خاطره دیگری هم از شما دارم.

  • (با لبخند)خیر است إن شاء الله.

  • شبی مهمان داشتیم و شما هم با عبای گرانبهایی که برایتان از کربلا هدیه آورده بودند به خانه ما تشریف آورده بودید.سفره که پهن شد پارچ آب از دستم افتاد و آبش روی عبای شما ریخت.خیس شدن عبا همان و آب رفتنش همان.جوری که دیگر برایتان کوتاه شده بود.من خیلی خجالت کشیدم اما شما اصلاً به رویم نیاوردید و گفتید خوب شد که مرا از دست این عبای گران قیمت و مواظب بودنش راحت کردی!

  • (با خنده)پس تو بودی که عبای به آن نازی را کوتاه کردی؟فکر نمی کنی این همه سال دنبالت گشته ام تا گیرت بیاورم و پولش را بگیرم!؟

  • (با خنده)بزرگتر که شوم یکی برایتان می خرم!

  • (با خنده)نه،همان یکی برایم کافی بود!

  • شما اهل گلپایگان هستید؟

  • بله.

  • خیلی دلم می خواهد بدانم گلپایگان یعنی چه؟

  • خوب این را باید از اهلش پرسید.یادم می آید سال های خیلی دور همین سؤال را از آقایی جغرافیدان که مهمانمان بود پرسیدم و او به واژه قدیمی"وردپاتکان" به معنی سرزمین گل سرخ اشاره کرد.البته او چیزهای دیگری را هم احتمال می داد که یادم نمانده است.

  • پس راست شنیده ام.

  • چه چیزی را؟

  • این که در پرسیدن سؤال از دیگران راحت هستید.

  • خوب قرآن می فرماید:"اگر چیزی را نمی دانید از آگاهان بپرسید."

  • راست است که یک بار قاری جوانی از مصر به دیدنتان می آید و شما از او می خواهید حمد و سوره خواندنتان را بشنود و درباره اش نظر بدهد؟

  • بله فرزندم.انسان نباید از پرسیدن سؤال از اهلش خجالت بکشد.

  • اما شما مرجع دینی شیعیان جهان هستید.

  • این که یک قاری ماهر و عرب زبان حمد و سوره خواندن یک آدم فارس زبان را بشنود کسر شأن نیست حتی اگر به قول تو مرجع دینی باشد.

  • حق با شما است،راستی اولین معلمتان که بود؟

  • پدرم که عالم دینی بود و مردم زادگاهم گوگد به او "امام" می گفتند.البته او را در نه سالگی از دست دادم.مادرم را هم در سه سالگی.

  • گوگد؟

  • بله روستایی در نزدیکی گلپایگان.

  • بعد از آنها پیش چه کسی بودید؟

  • خواهرانم.

  • برادر نداشتید؟

  • داشتم اما در خردسالی از دست دادمش.

  • از دست دادن پدر و مادر مانع درس خواندنتان نشد؟

  • مرا سخت غمگین کرد اما مانع از درس خواندنم نشد تا جایی که به اراک و درس آیت الله حائری یزدی راه پیدا کردم.مدتی بعد هم که ایشان به قم رفت من و دیگر شاگردانش نیز به تدریج به او پیوستیم.

  • پس علاقه زیادی به درس خواندن داشته اید؟

  • بله یادم می آید که یک روز حالم بد بود و بستری بودم از دوستانم خواستم مرا به درس استاد ببرند و چون نمی توانستم بنشینم پشت منبر که دور از چشم حاضران بود دراز کشیدم و از کلاس جا نماندم.

  • در تدریس هم این قدر سعی و جدیت داشته اید؟

  • سعی ام بر این بوده است.

  • شنیده ام که یک بار دیر سر درس حاضر می شوید آن هم به این علت که آن روز فرزند خردسالتان از دنیا رفته بود.

  • این را از کی شنیدی؟

  • از نوه تان.

  • خوب من عزادار بودم شاگردانم چه گناهی داشتند که از درس محروم شوند؟

  • نوه تان گفت خاطره جالبی از بستری شدن در بیمارستان شهرری دارید.

  • (با لبخند)راست گفته.

  • برایم تعریف می کنید؟

  • مگر برایت تعریف نکرد؟

  • نه،دوست داشت از زبان خودتان بشنوم.

  • (با خنده):در بیمارستان فیروزآبادی شهرری لوزه هایم را عمل کرده بودم و نمی توانستم حرف بزنم به همین خاطر خواسته هایم را روی تکه کاغذی می نوشتم و دست طلبه ای که اصرار داشت در آنجا پرستارم باشد می دادم.جالب آن که او نیز جوابم را روی همان کاغذ می نوشت. چند بار برایش نوشتم که شما حرف بزن من می شنوم اما باز کار خودش را می کرد!

  • مگر همراه نداشتید؟

  • تنهایی برای زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) رفته بودم شهرری که گلو درد شدیدی گرفتم و یک دفعه کارم به دکتر و بیمارستان مرحوم فیروزآبادی کشید.

  • مرحوم فیروزآبادی؟

  • بله روحانی خیّری بود و مرا می شناخت.

  • خودتان هم که بیمارستانی در قم ساخته اید.

  • ماشاءالله اطلاعات خوبی داری.

  • تازه کجایش را دیده اید.من می دانم بعد از زلزله بزرگ رودبار تصمیم گرفتید تعداد زیادی از مدارس روستاهای آسیب دیده را هم بازسازی کنید.

  • اگر کاری انجام داده ام به لطف خدا و حمایت مردم بوده است.

  • حمایت مردم؟

  • بله،وقتی مؤمنین اهل پرداخت خمس باشند دست مراجع دینی برای کمک به نیازمندان باز می شود.

  • خمس یعنی این که یک پنجم زیادی مال خود را برای هزینه شدن در راه خدا به مرجع دینی مان بدهیم؟

  • بله، فرزندم.

  • راستی شما با امام خمینی(ره) دوست بودید؟

  • من از جوانی با ایشان آشنا شدم و آن قدر رابطه مان صمیمی شد که به خانه پدریم در روستای گوگد هم آمدند.

    ما با هم در درس آیت الله حائری(ره) شرکت می کردیم و با شروع مبارزه علیه حکومت پهلوی حمایت از ایشان را وظیفه خود دانستم.

    امام هم به من لطف داشتند.انقلاب که پیروز شد پیغام دادند که امام جمعه گلپایگان را انتخاب کنم.

  • قبول کردید؟

  • به خودم اجازه چنین کاری را ندادم اما ایشان اصرار کردند.عاقبت قرار شد من معرفی کنم و ایشان حکمش را بدهند.

  • معلم قرآنمان می گوید شما یک مرکز مهم قرآنی هم دارید؟

  • بله،درست گفته.ما نسبت به قرآن وظایفی داریم.

  • چه وظایفی؟

  • اول، حفظ احترام ظاهری قرآن؛دوم، روخوانی همه روزه حتی اگر چند آیه باشد؛سوم،توجه به معنی آیه ها و سوره ها؛چهارم،عمل به دستورات قرآن و پنجم یاد دادنش به دیگران.

  • فکر می کنم خیلی ها نمی دانند نسبت به قرآن این همه وظیفه داریم.

  • باید همگان را نسبت به این وظایف آگاه تر کنیم.

  • شنیده ام شما برای اولین بار حوزه های علمیه را به رایانه مجهز کردید؟

  • ما برای رساندن پیام اسلام و قرآن به جهانیان باید از ابزار روز استفاده کنیم.

  • ...


صحبت های من با مرجع دینی بزرگ شیعیان تازه گل انداخته است که خبر می دهند رهبر فرزانه انقلاب در جریان سفر به قم قصد دارند به دیدار آقا بیایند.


علاقه به آیت الله خامنه ای در چهره آقا تماشایی است.گوشه ای منتظر می مانم تا شاهد این دیدار دل انگیز باشم.


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با خیام نیشابوری

جمعه, ۱۴ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۲۶ ب.ظ

به نام خدا

 

گپ و گفتی با حکیم خیام نیشابوری

بیژن شهرامی

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

از بهر خریدنش همش وام گرفت

چون قسط نداد بانک مسکن با زور

آن قصر زجمشید سرانجام گرفت!

خواندن این شعر - که مصراع اولش از جناب خیام نیشابوری است- سبب خنده  اش می شود بعد هم شاد و پر انرژی رو به من می کند و به قصد مزاح می گوید:

  • تو رباعی ام را به این حال و روز انداخته ای؟

  • (با خنده)با عرض معذرت بله!

  • معلوم است دوستدار شعر طنز هستی؟

  • آری،شما چه طور؟

  • راستش من بیشتر دنبال علم و دانش رفته ام تا شعر.

  • اما مردم شما را بیشتر به عنوان یک شاعر می شناسند.حتی...

  • حتی چه؟

  • حتی اشعارتان را به زبان های زنده دنیا هم ترجمه کرده اند.

  • خیلی هم خوب است اما شعر بخش کوچکی از زندگی ام بوده است.

  • من رباعیات شما را خوانده ام و کتابش را هم در کتابخانه ام دارم.

  • کتاب!؟

  • بله،تعجب کردید؟

  • آری،رباعیات من آن قدر زیاد نیست که بخواهد کتاب شود.[1]

  • شنیده ام بعضی از شاعران  سروده های خودشان را به شما نسبت داده اند!

  • عجب!یکی از آنها را بخوان ببینم.

  • راستش حفظ نیستم اما می توانم آن را در اینترنت جست و جو کنم.

  • (با خنده)چی چی نت؟

  • اینترنت یا همان شبکه جهانی اطلاع رسانی.

  • (با خنده)همان که شما را از کار و زندگی انداخته؟

  • (با خنده)بله،البته شما هم در پیدایش آن سهیم بوده اید.

  • من!؟

  • بله،شما ریاضیدان هستید و ریاضیدان های گذشته زمینه ساز پیدایش رایانه و اینترنت بوده اند.

  • حالا آن رباعی جعلی را پیدا کردی؟

  • بله یکی از آنها این است:

    خیام که خیمه های حکمت می دوخت

    در کوزه غم فتاده،ناگاه بسوخت

    مقراض اجل طناب عمرش   ببرید

    فراش قضا به رایگانش  بفروخت

  • شعر خوبی است اما شاعرش چرا آن را به نام خودش منتشر نکرده است؟

  • (با خنده)من بی تقصیرم!

  • از رباعیات واقعی ام هم موردی را ذکر کرده اند؟

  • بله،زیاد:

    هرگز دل من ز علم محروم نشد                

    کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

    هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز      

    معلوم شدم که هیچ معلوم نشد

  • چه جالب!

  • شعرتان را می گویید؟

  • نه دست روی شعری گذاشته ای که نشان می دهد من شیفته علم و دانش بوده ام تا شعر و شاعری.

  • شما به جز ریاضی در چه رشته های علمی دیگر تبحر داشته اید؟

  • ستاره شناسی و فلسفه.

  • شنیده ام شاگرد ابن سینا بوده اید؟

  • نه این افتخار نصیبم نشد؟

  • پس چرا در یکی از شعرهایتان خود را شاگرد وی دانسته اید؟

  • منظورم این بوده است که از آثار ارزشمندش استفاده کرده ام.

  • شنیده ام که شما تقویم ایرانی را هم نظمی دوباره بخشیده اید.

  • من به کمک جمعی از ریاضیدان ها این کار را انجام دادم.

  • خواجه نظام الملک این را از شما خواسته بودند؟

  • آری آن وزیر دانا این را از ما طلب کرد.

  • در چه دوره ای؟

  • در زمان سلطان ملک شاه سلجوقی.

  • تقویم قبل از شما چه طور بود؟

  • دچار بی نظمی بود جوری که "نوروز" در روزی غیر از اول بهار می افتاد!

  • شما چه کار کردید؟

  • نوروز را اول بهار قرار دادیم.مقرر شد هر چهار سال یک بار هم سال 366 روز(کبیسه) باشد.هشت دوره که گذشت به جای سال سی و دوم سال سی و سوم کبیسه باشد تا تقویم دقت  بیشتری داشته باشد.

  • با این وصف باید تقویم جلالی دقت بالایی داشته باشد.

  • بله همین طور است.

  • (با خنده)آن موقع بچه ها چند روز تعطیل بودند؟

  • تعطیلی مدرسه ها را می گویی؟

  • بله،دقیقاً.

  • آن زمان مثل حالا نظام آموزشی مرتب و منظمی وجود نداشت.بچه ها به مکتب خانه می رفتند و تعطیلی مکتب خانه ها هم به نظر استاد مکتب ربط داشت.

  • آن زمان چند سال سن داشتید؟

  • سی ساله بودم.

  • یعنی کاری به این مهمی را به یک جوان سپردند؟

  • آری،البته در کنار ریاضیدان های سالمندی بودم.

  • شما اصالتاً نیشابوری هستید؟

  • بله،همشهری جناب عطار هستم.

  • و کمال الملک.

  • آقا محمد غفاری معروف به کمال الملک کاشانی هستند و آرامگاهش نزد ماست البته همه مسلمان هستیم و فرزند ایران.

  • راستی خبر دارید قسمتی از کره ماه[2] به نام شما اسم گذاری شده است؟

  • بله،البته برای من این چیزها مهم نیست.آن چه برای من اهمیت دارد این است که آن سخن معروف و نورانی رسول اکرم(ص) را عملیاتی کرده اید.

  • کدام سخن؟

  • این که اگر علم بر ثریا باشد افرادی از کشور فارس(ایران) به آن دست پیدا می کنند.

  • من هم این حدیث آموزنده را خوانده ام و دلم می خواهد از عمل کنندگان به آن باشم.

  • شما شاعر با ایمانی هستید و یکی از آثار ابن سینا درباره یکتایی خدا را به فارسی ترجمه کرده اید.

  • شما لطف دارید.

  • راستی شما چند کتاب نوشته اید؟

  • عددش را یادم نیست اما می توانم به نوروزنامه،کتاب هایی درباره جبر و...اشاره کنم.

  • بهترین خاطره ای که دارید چیست؟

  • یک بار از طرف حاکم مأمور شدم هوا را پیش بینی کنم تا او با خیال راحت چند روزی را به گردش و تفریح بپردازد.

  • پیش بینی کردید؟

  • بله اما درست لحظه ای که می خواست به شکارگاه برود هوا بارانی شد.

  • شما چه گفتید؟

  • گفتم ساعتی بعد هوا صاف می شود و تا پنج روز ناپایدار نخواهد شد.

  • همین طور شد؟

  • بله

    می خواهم صحبتم را با جناب خیام ادامه دهم اما وقتی را که معلم انشا به گروه ما اختصاص داده است تمام شده و حالا می بایست ضمن خداحافظی با این نقش و این شخصیت بزرگ پای سخن شاعر یا دانشمندی دیگر که دوستانم قصد معرفی شان را دارند بنشینیم.



[1] - تعداد رباعی های خیام را کمتر از دویست مورد دانسته اند.

[2] - در لبه غربی ماه، دهانه‌ای برخوردی به قطر 70 کیلومتر قرار گرفته که به افتخار عمر خیام، ریاضیدان، منجم و شاعر فارسی‌زبان نام‌گذاری شده است.


  • بیژن شهرامی