پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

مصاحبه با فاضل نراقی(ره)

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۰۰ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

«گفت و گو با فاضل نراقی»[1]

بیژن شهرامی

 

به محض رسیدن به نراق[2] روانه بازار شمس السلطنه[3] و مغازه پدر بزرگم می شوم،سلام می دهم و با او و عالمی روحانی که بغل دستش نشسته است دست می دهم.

پدر بزرگ که از دیدنم خیلی خوش حال شده است ابتدا مرا به ایشان معرفی می کند. بعد هم  خطاب به من می گوید:«نوه گلم،ایشان حاج آقا فاضل[4] هستند.کتابی هم برایم هدیه آورده اند که خوب است چند روزی دستت باشد.»

کتاب را با شوق و ذوقی وصف ناپذیر تحویل می گیرم.رویش نوشته شده است:"مثنوی طاقدیس"یک دفعه یاد کتاب ادبیات فارسی مان می افتم و حکایتی زیبا از همین کتاب:«روزی میرفندرسکی گذرش به کشور هندوستان و بتخانه ای افتاد که سبب گمراهی مردم شده بود.او به فکر افتاد مردم را راهنمایی و بتکده را بی رونق و حتی ویران کند به همین خاطر...»[5]

  • «کتاب زیبایی است آدم را یاد مثنوی معنوی می اندازد.»

  • «لطف داری فرزندم،من این کتاب را با الهام از مولوی و مثنویش سروده ام.»

  • «حالا چرا اسمش را "طاقدیس" گذاشته اید؟»

  • «طاقدیس اسم تخت حضرت سلیمان علیه السلام بوده است.»

  • «چه جالب،پس به همین خاطر اسم فصل های چهارگانه کتابتان را هم صفه(جای نشستن بزرگان) نامیده اید؟»

  • «بله.»

    پدر بزرگ که از گفت و گوی من با جناب فاضل لذت می برد می گوید:«ایشان کتاب های دیگری هم دارند یکی از آنها...یکی از آنها...اسمش سر زبانم است...»

    لبخندی می زنم و می گویم:«خزائن را می گویید یا معراج السعاده؟»

    می گوید:«بله...بله...همین اولی که گفتی،مطالب قشنگی دارد مثل این حکایت که روزی مردی شاعر و بذله گو در بستر مرگ افتاده بود.رو به اطرافیانش کرد و گفت:«وقتی مردم مرا با کفن کهنه دفن کنید.یادتان نرود!»حاضران با تعجب به هم نگاه کردند و یک صدا پرسیدند:«با کفن کهنه!؟» به زحمت خندید و گفت:«بله با کفن کهنه،تا فرشته ها فکرکنند مرده قدیمی هستم و کاری به کارم نداشته باشند!»

    جناب فاضل می خندد و می گوید:«کاش ما هم همین کار را انجام دهیم،البته اگر فرشته ها سر حواس نباشند!»

  • «شما مدتی هم در کاشان بوده اید؟»

  • «بله،آنجا درس می دادم.»

  • «شنیده ام که یک بار درویشی ایراد می گیرد که چرا فقیرانه زندگی نمی کنید و شما هم...»

  • «من به او گفتم بیا با خرج من برای زیارت به فلان جا برویم.کمی که از شهر دور شدیم به یادش آوردم که کشکولش را در خانه ام جا گذاشته است.درویش نگران شد و...»

  • «و شما نیز به یادش آوردید که به خانه و زندگیتان دلبستگی ندارید اما او به ظرف آهنیش چنان تعلق خاطری دارد که حاضر نیست از آن دل بکند!»

  • «بله جانم.»

  • «از پدربزرگم شنیده ام که یک بار شما عالمان غیر مسلمان کاشان را برای کاری علمی جمع می کنید.ماجرا چه بوده؟»

  • «آقاجانت درست می گوید.یک وقت مردی انگلیسی به نام هانری مارتین نزدم آمد و با ادعای این که مسلمان شده و اسمش را هم به "یوسف" تغییر داده است نزدم درس خواند.او مدتی بعد در کمال ناباوری کتابی علیه اسلام نوشت و من هم با جمع کردن عالمان یهودی حاضر در کاشان از آنها برای فهم بهتر انجیل و تورات کمک گرفتم و توانستم با استفاده از مطالب موجود در کتاب های خودشان جوابش را بدهم.»[6]

  • «یعنی کتابی در نقدآن کتاب نوشتید؟»

  • «بله،کتابی که اتفاقاً به زبان فارسی هم نوشته شده است.»

    پدربزرگ همین طور که با دستمالی کهنه کفه ترازوی مغازه اش را پاک می کند می گوید:«"آقا بزرگ"پدر آقا هم عالم فاضلی بوده،خوب است ماجرایی که با سید بحرالعلوم داشته را برایت تعریف کند.»

    رو به آقا می کنم و می گویم:«آقا بزرگ همان بزرگواری است که مسجد آقا بزرگ کاشان به اسم اوست؟»[7]

  • «بله جانم.»

  • «ماجرایی که پدربزرگم می گوید را برایم تعریف می کنید؟»

  • «حتماً؛روزی به همراه پدرم آقا ملا محمد مهدی به نجف رفته بودم،همه علما به رسم مهمان نوازی به دیدنمان آمدند الا سید بحرالعلوم.»

  • «سید بحرالعلوم که بوده اند؟»

  • «از مراجع و عالمان بزرگ نجف که مدتی توفیق شاگردیش را داشته ام.»

  • «خوب بعدش؟»

  • «پدرم منتظر نماند و با وجود آن که سنش از سید بیشتر بود خودش به دیدن او رفت و حتی در درسش شرکت کرد آن هم نه یک مرتبه بلکه سه بار.»

  • «چرا سید بحرالعلوم حاضر نبود پدرتان را ببیند؟»

  • «اولش نمی دانستیم چرا،اما بعد فهمیدیم سید می خواسته ببیند آیا پدرم خودش به چیزهایی که در کتابش[8] نوشته است عمل می کند یا نه.»

  • «مگر او در کتابهایش چه نوشته بود؟»

  • «تواضع و فروتنی،نداشتن خودپسندی،احترام گذاشتن به اهل علم و...»

  • «و آخرش؟»

  • «مرتبه سوم سید با احترام کامل به پیشواز آمد و دلیل برخورد سرد دفعه های قبل را هم برای پدرم توضیح داد.»

  • «عکس العمل پدرتان چه بود؟»

  • «خدا را صمیمانه شکر کرد که به گفته ها و نوشته هایش عمل می کند.»

  • راستی ماجرای بیرون کردن حاکم کاشان که پدربزرگم به آن اشاره می کند چه بوده؟

    می خندد و می گوید:«ستمگر بود و هشدارهایم را جدی نگرفت،مردم هم به توصیه من جلویش ایستادند تا مجبور شد کاشان را ترک کند.»

  • «پادشاه کشور بدش نیامد؟»

  • «چرا،فتحعلی شاه خیلی ناراحت شد اما وقتی دید دست به دعا بلند کرده  و  قصد  نفرینش  را

    دارم کوتاه آمد،عذرخواهی کرد و ماجرا به خوبی پایان پذیرفت.»[9]

  • «پدربزرگم می گوید اهل جهاد و مبارزه هم بوده اید.»

  • «ایشان لطف دارند،در زمان ما روس ها شهرهای شمالی ایران را اشغال کردند من هم مثل چند نفر دیگر از عالمان شیعه مردم را به مبارزه فراخواندم و خودم هم به جبهه نبرد شتافتم و موفق شدیم خیلی از مناطق اشغال شده را از دشمن بازپس بگیریم.»[10]

  • «شما شعر هم گفته اید؟»

  • «بله.»

  • «می شود یک بیت از آن را برایم بخوانید.»

  • «تابلوی بالا سر پدربزرگت را نگاه کن،شعرش از من است.»

    به تابلوی بالا سر پدربزرگم نگاه می کنم رویش نوشته شده است:

    جهد کن جهد که عمر من و  تو  در  گذر است

    سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است

  • «شما به چه تخلص می کرده اید؟»

  • «گاهی به نراقی، گاهی هم به صفایی.»

  • «شما ریاضیدان هم بوده اید؟»

  • «چه طور مگر؟»

  • «در کتاب ادبیاتمان نوشته است که شما از این علم هم بهره مند بوده اید.»

  • «چه جالب،بله من کتابی در تکمیل "اکر" نوشتم.»

  • «اکر اسم کتاب است؟نوشته کیست؟»

  • «بله کتاب در هندسه اثر ثائودوسیوس،از دانشمندان یونان قدیم.»

  • «راستی...»

    درررر......درررر.....

    با بلند شدن صدای گوشی همراهم رشته صحبتم با فاضل نراقی قطع می شود.مادرم پشت خط است.شایداگر کسی جز  او  بود جواب نمی دادم و البته چه کسی در حضور این عالم بزرگ جرأت چنین کاری را دارد؟

    ادامه گفت و گویم می ماند بعد از صحبت کردن با مادر،البته اگر تا آن موقع جناب فاضل نرفته باشند.



[1] - احمد بن محمد مهدی فاضل نراقی، دانشمند و مجتهد شیعه، نویسنده و شاعر سده ۱۲ خورشیدی بوده است.

[2] - شهری تاریخی در استان مرکزی

[3] - بازار نراق معروف به بازار شمس‌السلطنه، از آثار تاریخی زیبای نراق محسوب می‌شود که قدمت آن به سده ۱۳ هجری قمری باز می‌گردد.

[4] - ملا احمد نراقی معروف به فاضل نراقی(ره) از عالمان و نویسندگان بزرگ دویست و پنجاه سال قبل ایران است.

[5] - آن شنیدستی که میر فندرسک...

[6] - نقش روحانیت پیشرو در جنبش مشروطیت،ص144.

[7] - مسجد آقابزرگ کاشان توسط فردی نیکوکار به نام حاج محمدتقی خانبان و پسرش ساخته شد تا محل تدریس و اقامه نماز آقا ملا محمد مهدی نراقی  باشد.

[8] - جامع السادات

[9] - قصص العلماء، ص ۱۳۰.

[10] - تاریخ سیاسی و دیپلماسی،ص206.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شهید نواب

يكشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۵۹ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گو با شهید نواب صفوی(ره)[1]

بیژن شهرامی

وقتی به قیافه مأموران ساواک[2] فکر می کنم خنده ام می گیرد چرا که عوض یک روحانی یک دفعه با چند روحانی مواجه می شوند که همزمان از گرمابه بیرون زده اند.آنها برای دستگیری نواب صفوی کمین گرفته اند اما حالا که رفقای نواب با این تدبیر نقشه شان را ناکام گذاشته اند لب و لوچه آویزانشان دیدن دارد...

خنده ام را که می بیند فاتحه خوانی بر مرقد آیت الله العظمی بروجردی(ره)[3] را با بوسیدن سنگ مزار ایشان به پایان می رساند و به سمتم می آید. ماجرا را که برایش تعریف می کنم تبسمی می زند و می گوید:«مبارزه اینها را هم دارد.»

  • «مبارزه را از کی و کجا شروع کردید؟»

  • «از سن هجده سالگی و از مسجد قندی[4]،آن روز برای جمعی از دانش آموزان صحبت کردم و قرار شد جلوی مجلس جمع شویم و علیه کارهای ناپسند دولت قوام[5] شعار دهیم.عده دیگری از مردم هم آمدند و کار به درگیری با مأموران شهربانی و شهادت دو نفر کشید.»[6]

  • «دستگیر هم شدید؟»

  • «نه بابا جون[7]،آن زمان مأموران هنوز مرا نمی شناختند.»

  • «شنیده بودم در نوجوانی هم فعالیت مبارزاتی داشته اید؟»

  • «راستش من بعد از اتمام تحصیلات در مدرسه حکیم نظامی وارد مدرسه صنعتی آلمانی ها شدم.اولش خوب بود اما مدتی بعد علیه حجاب دختران سختگیری کردند و من اعتراض کردم و چون نتیجه نداد با جمعی از رفقا تظاهرات کردیم.»

  • «بعدش؟»

  • «یک سال بعد از تظاهرات مقابل مجلس به  استخدام  شرکت  نفت  درآمدم  و به آبادان رفتم.»

  • «آنجا هم مبارزه را پی گرفتید؟»

  • «در فکرش بودم اما موقعیتش پیش نیامد تا این که یک روز متوجه بی احترامی یکی از کارفرمایان انگلیسی به یکی از کارگران پالایشگاه شدم.مقابلش ایستادم و بقیه هم حمایت کردند.»

  • «آنجا هم کار به درگیری کشید؟»

  • «اعتراض ما کاملاً مسالمت آمیز بود.اما انگلیسی ها به همراه مأموران ساواک به شکلی خشن درصدد سرکوبیش برآمدند.»

  • «این بار هم دستگیر نشدید؟»

  • «می خواستند دستگیرم کنند اما من به موقع تغییر جا دادم.»

  • «به تهران برگشتید؟»

  • «نه باباجون،با قایق به بصره رفتم و از آنجا راهی نجف شدم تا درسم را ادامه بدهم.»

  • «شنیده ام که آنجا عطر فروشی هم کرده اید.»

  • «بله،هم درس می خواندم و هم در اوقات فراغت عطر می فروختم تا بتوانم کتابهایی را که لازم داشتم بخرم.»

  • «مثل یکی از مراجع[8] که در کارگاه برنج کوبی کار می کرد تا با دستمزدش کتاب بخرد.»

  • «ما به گرد پای ایشان نمی رسیدیم اما در حد خود تلاش می کردیم.»

  • «از تهران برایتان پول نمی فرستادند؟»

  • «نه باباجون،پدرم پیش از آن مرحوم شده بود.او هم به جرم مبارزه با سلطنت چند سالی زندانی شد و بعد هم مرحوم شد.»

  • «پس مثل بیشتر طلبه ها در مضیقه مالی بودید.»

  • «بله،آن زمان به رفقا می گفتم دو جور آبگوشت داریم:آآآآآب گوشت و آب گوووووشت!»

  • «و سهم شما از این دو؟»

  • «اولی،البته بیشتر روزها به نان و دوغ قناعت می کردیم.»

  • «این باید درسی باشد برای ما که همه جور امکانات داریم اما خوب درس نمی خوانیم.»

  • «خدا را شکر شما هم درس می خوانید و کارهای بزرگی را انجام می دهید.»

  • «راستی شما در نجف نزد چه کسانی درس خواندید؟»

  • «بزرگانی مثل آیت الله العظمی قمی و علامه عبدالحسین امینی.»

  • «چه طور شد که به ایران برگشتید؟»

  • «برای امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با خطراتی که دینداری مردم را تهدید می کرد.»

  • «چه خطراتی؟»

  • «کمرنگ شدن استقلال کشور،نفوذ غربی ها،کتاب های گمراه کننده ای که نوشته و چاپ         می شد،آیین های ساختگی و...»

  • «جمعیت مبارزه با بی دینی را به همین خاطر درست کردید؟»

  • «بله،باباجون ما دوستانه سراغ افرادی که علیه اعتقادات مردم کار می کردند رفتیم،بارها با آن ها گفت و گو کردیم و نادرستی کارشان را به آنها یادآور شدیم اما افسوس که لجاجت به خرج دادند و حاضر نشدند دست از اقداماتشان بکشند.»

  • «ماجرای پنج هزار نفری که می خواستید به فلسطین بفرستید چه بود؟»

  • «با تشکیل اسرائیل،آیت الله کاشانی از مردم خواست اجتماعی اعتراضی در تهران داشته باشند.من و دوستانم از علاقه مندان مبارزه با اشغالگران قدس برای رفتن به فلسطین ثبت نام کردیم که لیستی پنج هزار نفره نوشته شد اما متأسفانه دولت اجازه رفتن را به ما نداد.»

  • «شما از آیت الله کاشانی در ملی شدن نفت حمایت کردید؟»

  • «بله باباجون،ما ضمن حمایت از آن روحانی مبارز به هدفهای مهمتری می اندیشیدم.»

  • «چه هدف هایی؟»

  • «کنار گذاشتن سلطنت،تشکیل حکومت اسلامی و...»

  • «جمله معروف" هنوز باد به پرچم عمه ما، حضرت معصومه(س) می وزد،‌یزیدیان نابود می‌شوند" را در همین ایام گفتید؟»[9]

  • «بله.»

  • «کتاب "راهنمای حقایق" را نیز به همین منظور نوشتید؟»

  • «بله،تو از کجا می دانی؟»

  • «در سخنان رهبر انقلاب از آن به عنوان قانون اساسی حکومت اسلامی یاد شده است.»

  • «ایشان محبت دارند.خدا را شکر که حالا پرچم اسلام بر دوش ایشان است.»

  • «راستی ماجرای سگی که جلوی در خانه تان می نشست چه بوده؟»

  • «این را دیگر از کی شنیده ای باباجون؟»

  • «از نیره سادات خانم[10]،همسرتان.»

  • «راستش شبی دیدم کسی خود را به درب چوبی خانه می کوبد.اول فکر کردیم مأموران ساواک هستند.با احتیاط لای در را باز کردیم که یک دفعه با ورود سگی که از درد زوزه می کشید جا خوردیم!حیوان زبان بسته توسط مأموران شهرداری مسموم شده بود و داشت جان می کند.فوراً برایش شیر تهیه کردیم و آن را تا صبح آرام آرام به او خوراندیم تا حالش خوب شد »

  • یکی...

  • «یکی چه؟»

    «یکی با سگی نیکویی گم نکرد/ کجا گم شود خیر با نیکمرد؟»

  • «از من چیزهای جالبی می دانی؟»

  • «این تازه اولش است باز می دانم که چالاک و ورزشکار بوده اید!»

  • «نه این طورها هم نیست.»

  • «چرا؛یک بار که با دوستان پیاده از نجف به کربلا می رفته اید مردی هیکلی راه را بر شما می بندد تا دارایی تان را به غارت ببرد اما شما با چالاکی خاصی خنجرش را می گیرید و با آن سرجایش می نشانید.جالب آن که به او می گویید...»

  • «از خدا بترس و دست از راهزنی بردار.»[11]

  • «تازه،شنیده ام که وقتی مریض می شدید نذرهای جالبی می کردید مثل کارگری کردن برای فلان پیرزن مستمند در ساختن خانه و...»[12]

  • «به قول شیخ بهایی"به خدا که هیچ کس را ثمر آن قدر نبخشد/که به روی نا امیدی در بسته باز کردن"»

  • «در زندگی و مبارزه به چه کسی عشق می ورزید؟»

  • «به امام خمینی-ره-) که آرزوی ما برای تشکیل حکومت اسلامی را برآورده کرد.»[13]

  • راستی...

    ***

    صحبت هایمان که به اینجا می رسد جمعیت انبوهی لااله الا الله گویان از سمت مسجد اعظم وارد محوطه حرم می شوند.بر دوش آنها پیکر مطهر شهیدی از شهدای مدافع حرم است.سیل خروشان مشایعت کنندگان به حدی زیاد است که ما را هم همراه خود می کند.خوب می دانم که سید علاقه زیادی به شهدا دارد که خودش هم از جمله آنان است.



[1] - سید مجتبی نواب میرلوحی(معروف به نواب صفوی) رهبر گروه فدائیان اسلام بود که حدود شصت سال پیش پس از سال ها مبارزه با حکومت پهلوی به شهادت رسید.

[2] - سازمان امنیت و اطلاعات کشور در دوره پهلوی که اختصاراً ساواک نامیده می شد.

[3] - شهید نواب صفوی به لحاظ شکل مبارزه با دستگاه سلطنت،قدری متفاوت با آیت الله العظمی بروجردی(ره) می اندیشید و عمل می کرد و اگر شهادتش در سنین جوانی رخ نمی داد شاید همگرایی بیشتری با آن مرجع بزرگ از خود نشان می داد.

[4] - مسجدی در محله خانی آباد تهران

[5] - احمد قوام معروف به قوام السلطنه

[6] - مجتبی نواب صفوی، اندیشه‌ها و... ، حسین خوش نیت، تهران، ۱۳۶۰.

[7] - تکیه کلام معروف شهید نواب"باباجون" بود.(مصاحبه همسر شهید به مناسبت پخش سریال معمای شاه)

[8] - آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی(ره)

[9] - راوی:آیت الله خزعلی(ره)

[10] - نیرالسادات نواب احتشام رضوی

[11] - راوی:علامه محمدتقی جعفری(ره)

[12] - راوی:حجت الاسلام و المسلمین شیخ جعفر شجونی

[13] - آیت الله العظمی سلطانی طباطبایی(ره):حضرت امام(ره) برای کمک به فداییان اسلام مخصوصا آزادیشان خیلی می‌کوشید...(ماهنامه حوزه، شماره 43)


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شهید دکتر چمران

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

به نام خدا

 

«گفت و گو با شهید دکتر مصطفی چمران»

بیژن شهرامی

در عهد خردسالی روزی مادرم چادر سر کرد و مرا که در تب می سوختم به درمانگاه نزدیک خانه مان برد که نام شهید دکتر چمران را بر خود داشت.

ترس از آمپول بیشتر از سرماخوردگی آزارم می داد اما مهربانی پزشک که مثل فرشته ای دوست داشتنی مرا تحویل گرفت مثل آبی بود که بر آتش ترسم ریخته شد.

وقتی به خانه برگشتم به پدرم گفتم دکتر چمران خیلی مهربان است برایم آمپول ننوشت!

سال ها از آن روز می گذرد و من حالا به گفت و گویی می اندیشم که اگر از همرزمان شهید بودم می توانستم با او داشته باشم:

  • راستی شما اگر طبیب بودید مثل آن پزشک،بچه ها را تحویل می گرفتید؟

  • چرا که نه.

  • اما...

  • (با خنده)اما شنیده ای که من نوجوانی را برای ساعتی در انباری مدرسه زندانی کرده ام؟

  • نه می خواستم چیز دیگری بگویم ولی حالا می خواهم بدانم ماجرا از چه قرار بوده؟

  • زمانی که لبنان بودم مدیریت مدرسه ای فنی- حرفه ای را بر عهده داشتم.روزی یکی از دانش آموزان با اسلحه ای که مخفیانه به مدرسه آورده بود به قصد شوخی تیراندازی کرد و من گفتم او را به انباری ببرند تا در خلوت آنجا کمی به کار خطرناکش فکر کند.[1]

  • مگر شما لبنان هم بوده اید؟

  • بله،به دعوت رهبر شیعیان لبنان[2] به آن کشور رفتم.او از دوستانش در تهران خواسته بود مهندسی را برای اداره مدرسه فنی-حرفه ای شهر صور معرفی کنند و آنها هم مرا پیشنهاد دادند.

  • اما شما آن زمان موقعیت خوبی در آمریکا داشتید و با مدرک دکترای فیزیک پلاسما و گداخت هسته ای از دانشگاه برکلی می توانستید زندگی آرامی داشته باشید.

  • به قول شاعر[3]"ما زنده به آنیم که آرام نگیریم،موجیم که آسودگی ما عدم ماست."

  • حتماً خاطرات زیادی از آن آموزشگاه دارید؟

  • بله،من پسرها را پیرو حسین(ع) و دخترها را پیرو فاطمه(س) صدا می زدم و آنها را مثل بچه های خودم دوست داشتم.گاهی اوقات شب عید فطر و مانند آن قید رفت و آمدهای خانوادگی را می زدم تا آنهایی که یتیم بودند و شب عید را در مدرسه می ماندند احساس تنهایی نکنند.بعضی وقت ها نیز همه دانش آموزان را بسیج می کردم تا دسته جمعی گوشه و کنار شهر را تمیز کنیم.این طوری هم محیط زیست شان پاکیزه می شد و هم غرورمان می ریخت.

  • شما در لبنان فعالیت های دیگری هم داشتید؟

  • این کشور مورد تاخت و تاز رژیم صهیونیستی قرار داشت و لازم بود شهروندانش برای ایستادگی مقابل دشمن بسیج و در قالب گروه های مقاومت سازماندهی شوند.

  • مدت زیادی را در لبنان ماندید؟

  • بله در آنجا ازدواج هم کردم.

  • با چه کسی؟

  • با بانویی با ایمان از شیعیان لبنان.

  • چه طور با ایشان آشنا شدید؟

  • یکی از نقاشی هایم را -که در تقویم چاپ شده بود- دیده و پسندیده بود.

  • مگر شما اهل نقاشی کشیدن هم بوده اید!؟

  • گاهی وقت ها نقاشی هم می کشیدم.

  • راستی شما فرزندی به نام "جمال" دارید؟

  • از کجا فهمیدی؟

  • چون به شما "ابوجمال"(پدر جمال) هم گفته اند.

  • بله من فرزندی به نام جمال داشتم که در نوجوانی عمرش را به شما داد.

  • او را خیلی دوست داشتید؟

  • بله،مگر نامه ام را به او نخوانده ای؟

  • کدام نامه؟

  • این را:" ای فرزندم!‌ در این دنیا نتوانستم به تو کمکی کنم.اما آن‌جا در آسمان‌ها، لحظه‌ای از تو جدا نخواهم شد و دیگر قدرتی نیست که همبستگی ما را از هم بگسلد.فرزندم با تو خواهم بود و از تو جدا نمی‌شوم..."

  • چه طور شد که به ایران برگشتید؟

  • با پیروزی انقلاب اسلامی برای دیداری دوباره با امام خمینی(ره) به کشورم برگشتم و بنا به توصیه ایشان در ایران ماندم.

  • حتماً با شروع جنگ هم راهی جبهه ها شدید.

  • بله البته قبل از آن به استان کردستان رفتم تا مردم را در سرکوب اشراری که  قصد تجزیه ایران را داشتند یاری کنم.

  • در فیلم "چ مثل چمران" از شهر پاوه اسم برده می شد،شما به آنجا رفته بودید؟

  • بله،پاوه یکی از شهرهای کردنشین میهن عزیزمان است که مردمش در سرکوب دشمنان داخلی و خارجی سنگ تمام گذاشتند.

  • بعد از آن بود که راهی جبهه ها شدید؟

  • ابتدا به عنوان وزیر دفاع و مدتی هم در جایگاه نمایندگی مجلس خدمت کردم و با شروع تهاجم صدامیان راهی جبهه شدم.

  • راستی داستان "فلانی سگه" چه بوده است؟

  • مگر خودت نمی دانی؟

  • چرا اما دوست دارم آن را از زبان خودتان بشنوم.

  • روزی در مسیر بوستان کوهسنگی مشهد به مردی معروف به "فلانی سگه"برخوردم که اهل دعوا و بزن بزن بود.به او گفتم:اگر مردی بیا با هم به جبهه برویم.به رگ غیرتش برخورد و قبول کرد.با هم به جبهه رفتیم.یک روز داخل سنگرم آمد و شروع کرد به دشنام دادن!توجهی که نکردم گفت:آهای کچل با تو هستم!خنده ام گرفت و گفتم چه شده عزیزم؟گفت:می خواهم برم سیگار بخرم اجازه نمی دهند.به دژبان گفتم برایش سیگار تهیه کند.

    از رفتارم جا خورد.انتظار داشت رفتار بدش را با رفتاری مشابه جواب بدهم.اما وقتی دید احترامش را دارم یک مرتبه زیر و رو شد،عوض شد،گریه اش گرفت،اولین نمازش را خواند و بعد هم شهید شد...

  • در جایی خواندنم با خودتان عهد کرده بودید تا دشمن در خاک ایران حضور دارد جبهه را ترک نکنید.

  • بله،اما یک بار این عهدم را شکستم!

  • چرا؟

  • یک روز حاج احمد آقا زنگ زدند و فرمودند امام خمینی(ره) دلش می خواهد شما را ببیند.من هم گفتم:از او به یک اشارت،از ما به سر دویدن.

  • در همان کتاب نوشته شده بود بیشتر اوقات در محاصره دشمن بوده اید؟

  • این دشمن نبود که ما را محاصره می کرد!

  • متوجه منظورتان نمی شوم.

  • در قالب جنگ نامنظم و چریکی،گاه به مرکز تجمع دشمن رخنه می کردیم بعد هم به بهانه شکستن محاصره آن ها را تار و مار می کردیم.راستش را بخواهی ما این کار را در سال های دور و در بازی های کودکانه مان آموخته بودیم.

  • چه خوب،راستی در کودکی درستان هم خوب بود؟

  • بد نبود، بعد از مدرسه سعی می کردم هم کلاسی هایم را نزدیک مسجد محل جمع کنم و به آنها ریاضی یاد بدهم.

  • شما در دبیرستان البرز هم درس خوانده اید؟

  • بله،مدیر دبستانی که در آنجا درس می خواندم مرا به آموزشگاه "البرز" که سطح علمی فوق العاده ای داشت معرفی کرد.اول برای ثبت نام شهریه خواستند که خانواده ام توان پرداختش را نداشت بعد چند تا سؤال خیلی سخت پرسیدند تا اگر توان جواب دادن به آنها را داشتم مجانی اسم نویسی ام کنند.

  • به آنها جواب درست دادید؟

  • بله و همین باعث شد مرا به محصلی قبول کنند.

  • دیپلمتان را از آنجا گرفتید؟

  • بله،بعد هم به دانشکده فنی رفتم و در رشته الکترونیک ادامه تحصیل دادم.

  • حتماً همیشه بیست می گرفته اید؟

  • یک بار هیجده شدم!

  • امتحان سخت بود؟

  • نه،یکی از استادان گیر داده بود همه کراوات بزنیم.من زیر بار نرفتم و به رسم تنبیه دو نمره را از برگه ام کم کردند!

  • چه طور شد به آمریکا رفتید؟

  • به عنوان شاگرد اول دبیرستان با خرج وزارت علوم به آمریکا رفتم.

  • در آنجا فعالیت انقلابی داشتید؟

  • بله.

  • نمی ترسیدید خرج تحصیلتان را نپردازند.

  • اتفاقاً خیلی زود پرداخت هزینه تحصیلم را قطع کردند.

  • مجبور نشدید به ایران برگردید؟

  • اگر برمی گشتم که حسابم با ساواک بود.ماندم،هم کار کردم و هم درس خواندم.

  • در کنار کار و درس و فعالیت های انقلابی فعالیت دیگری هم داشتید؟

  • گاهی قلم به دست می گرفتم و مطلب می نوشتم.

  • می شود نمونه ای از آن را برایم بخوانید؟

  • با کمال میل:خدایا تو را شکر می کنم که دریا را آفریدی ، کوه ها را آفریدی و من می توانم به کمک روح خود در موج دریا بنشینم و تا افق بی نهایت به پیش برانم و بدین وسیله از قید زمان و مکان خارج شوم و فشار زندگی را ناچیز نمایم. خدایا تو را شکر می کنم که به من چشمی دادی که زیباییهای دنیا را ببینم...

    دوست دارم پرسش های بیشتری را از دکتر بپرسم اما چه می شود کرد که هر آغازی را پایانی است،حتی مصاحبه با شهیدی سرافراز مثل دکتر مصطفی چمران.



[1] - راوی: خانم طاهره توکلیان، همسر شهید محسن الله داد، از همراهان دکتر مصطفی چمران در لبنان.

[2] - امام موسی صدر

[3] - کلیم کاشانی


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با شهید بهشتی

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۸ ب.ظ

به نام خدا

«مصاحبه ای نمادین با شهید بهشتی»

بیژن شهرامی

  • شما اصفهانی هستید؟

  • بله،بچه محله لمبان هستم و در ثروت بزرگ شده ام!

  • یعنی پدرتان ثروتمند بود؟

  • نه پدرم آقا سید فضل الله عالمی دینی بود و زندگی ساده ای داشت!

  • پس مادرتان...؟

  • نه اتفاقاً او هم به جای پول و پله فهم و سواد قرآنی بالایی داشت.

  • پس چه طور در ثروت بزرگ شدید؟

  • (با خنده) اسم دبستانی که در آن درس می خواندم "ثروت" بود!من کودکیم  را در دبستان ثروت گذراندم!

  • عجب!

  • یادش به خیر،چه دورانی بود.

  • شنیده ام در امتحان ورودی مدرسه برای کلاس ششم قبول می شوید ولی سر از کلاس چهارم در می آورید چرا!؟

  • راستش من در چهار سالگی به مکتب رفته بودم،به همین خاطر یک راست برای کلاس ششم امتحان دادم و قبول هم شدم اما گفتند چون سن و سالت کم است باید سر کلاس چهارم بنشینی!»

  • و نشستید؟

  • بله.

  • پس تیزهوش بوده اید!

  • (با خنده):شاید!

  • چه طور سر از حوزه علمیه درآوردید؟

  • نوجوان بودم و دوستی با نوجوانانی که در مدرسه صدر اصفهان درس می خواندند مرا جذب حوزه کرد.

  • چه طور شد زبانهای  انگلیسی،فرانسوی،آلمانی و عربی را یاد گرفتید؟

  • زبان عربی را در مدرسه صدر یاد گرفتم بعد دیدم برای آشنا کردن مردم جهان با اسلام و ارتباط با مراکز علمی و دانشگاهی باید زبانهای دیگری را نیز یاد بگیرم.

  • مگر شما با دانشگاه ها نیز همکاری داشتید؟

  • بله،من همکاریم را ابتدا با دانشگاه تهران شروع کردم البته بعد از دادن امتحان.

  • اول شدید؟

  • بله،بعدش هم به آلمان رفتم.

  • آلمان؟

  • در شهر هامبورگ آلمان مرکزی اسلامی وجود دارد و من  بنا به تصمیم رئیس حوزه به آنجا رفتم و مدیرتش را بر عهده گرفتم.

  • در این زمان بود که زبان آلمانی را یاد گرفتید؟

  • بله.

  • سخت نبود؟

  • چرا اما هر سختی با تلاش و کوشش آسان می شود.

  • به قول ملک الشعرای بهار:

    گرت پایداری است در کارها/شود سهل پیش تو دشوارها

  • آفرین،این را از کجا یاد گرفتی؟

  • در کتاب فارسی کلاس پنجممان شعری به اسم "چشمه و " بود.در آنجا این بیت را خواندم و حفظ کردم.

  • چه خوب.

  • تا چه مدت در آلمان بودید؟

  • حدود پنج سال در آن کشور بودم بعد برای پیگیری کارهای انقلاب سفری به تهران داشتم که متوجه شدم دیگر حق خروج از ایران را ندارم.

  • پس با امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی ارتباط داشته اید.

  • بله ایشان استاد عزیز  ما در شهر قم بودند.

  • در راه انقلاب زندانی هم شدید؟

  • بله مدتی در بازداشت ساواک بودم.

  • شنیده ام شما اهمیت زیادی به بچه ها می دادید.حتی معلم شدید و مدرسه درست کردید؟

  • من و دوستانم مدرسه "دین و دانش" را تأسیس کردیم؛ پس از برگشتن از آلمان هم به آموزش و پرورش برگشتم تا به کمک شهید باهنر برای بچه ها کتاب درسی بنویسم.

  • خاطره ای از آن مدرسه دارید؟

  • (با خنده) ابتدا سیزده نفر دانش آموز داشتیم.من گاهی سر به سر آنها می گذاشتم و  می گفتم معلم که از کلاس شما بیرون می آید از نحسی بیرون می آید!

  • از دانش آموزان آنجا کسی یادتان هست؟

  • بله آقای علی اکبر ابوترابی(آزاده)،استاد محمد علی بهمنی(شاعر) که اولین شعرش را در روزنامه دیواری مدرسه نوشت و...

  • رابطه تان با فرزندانتان چه طور بود؟

  • خیلی خوب،گاهی که شب دیر از سر کار برمی گشتم از خواب بیدارشان می کردم تا برای زمان کوتاهی هم که شده در کنارشان باشم.

  • ماجرای شوخی و شعر گفتن شما در جوانی چه بوده است؟

  • راستش من و دو ،سه  نفر از دوستان با هم درس می خواندیم و گاهی برای رفع خستگی  مطلبی طنز آمیز می گفتیم.یک بار من با به به و چه چه فراوان شعری در وصف زادگاهم اصفهان گفتم و ایراد گرفتم که چرا مردم به جای آن که بگویند "همه جهان"می گویند "نصف جهان"

  • خوب؛بعدش؟

  • یکی از رفقا که اهل شیراز است[1] به قصد مزاح جوابم را با شعری زیبا داد:

    ای که دم از وصف سپاهان زدی
    سنگ جفا بر دل یاران زدی
    رو بنگر ساحت شیراز ما
    آن وطن پر نعم و ناز ما
    قطره ای از رکنی آباد ما
    رو بنما نوش و بکن یاد ما
    تا رود از یاد تو زاینده رود
    زان همه اوصاف که بود و نبود!

  • شنیده ام خیلی به مادرتان علاقه داشته اید؟

  • هم پدر و هم مادر،البته مادرم بیشتر از پدرم عمر کرد،او خیلی قرآن می خواند.خودش می گفت: موقع شیر دادن به بچه هایش نیز قرآن می خوانده است.

  • به شما هم؟

  • (با خنده)مادرم می گوید هر وقت قرآن خواندن را قطع می کردم خودت را تکان می دادی! یعنی ساکت نمان!

  • کتاب"نماز چیست" را کی نوشتید؟

  • در جوانی.

  • کتابهای دیگری هم دارید؟

  • بله.

  • فکر می کنم انسان شجاعی بوده اید؟

  • (با خنده)از کجا معلوم؟

  • یک بار دیدم در تلویزیون می گفتید:آمریکا از دست ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر!

  • این را هم از امام خمینی(ره) یاد گرفتیم.

  • همه از شما به خوبی یاد می کنند مثلاً می گویند مدیر یکی از ادارات را سرزنش کردید آن هم به خاطر این که کیف دستی اش را فرد دیگری برایش جابجا می کرد ،به جبهه می رفتید و ...

  • همه لطف دارند...

گفت و گوی من با شهید بهشتی در همین جا تمام می شود آن هم به خاطر این که ساعت استفاده از کتابخانه مسجد محله مان تمام شده است و من باید با کتابهایی که درباره ایشان نوشته شده است خداحافظی کنم.



[1] - آیت الله العظمی مکارم شیرازی


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با میرزا کوچک خان جنگلی

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ

به نام خدا

گفت و گوی نمادین با میرزا کوچک خان جنگلی

بیژن شهرامی

از پارچ آبی که روی میز مقابلم است لیوانی را پر می کنم و سر می کشم و زیر لب می گویم:سلام بر حسین،لعنت بر یزید.

میرزا که وارد می شود و مرا در این حال می بیند قیافه ای جدی به خود می گیرد و می گوید:می بینم که سو استفاده می کنی؟

با تعجب لیوان را زمین می گذارم و می گویم:سوء استفاده!؟به خدا فقط آب خوردم دست به چیزی نزده ام!

می خندد و می گوید: مگر شما در ترکی به آب "سو" نمی گویید؟منظورم این بود که از آب استفاده کرده ای؟

تازه متوجه شوخیش می شوم اما کار از کار گذشته و صورتم از خجالت گل انداخته است.میرزا هم که متوجه این موضوع شده است می خندد و  بعد از نوشیدن لیوانی آب می گوید:حالا من هم "سو" استفاده کردم!

بعد دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید:اسمت آقا یونس است؟

  • بله مگر اسم شما هم یونس است!؟

  • آری، من هم یونسم،یونس استاد سرایی.

  • مگر میرزا کوچک خان نیستید!؟

  • این که گفتی لقبم است اما اسمم همان است که شنیدی.

  • حالا چرا این لقب؟

  • پدرم معروف به "میرزا بزرگ" بود و من که فرزندش بودم "میرزاکوچک"لقب گرفتم.

  • "استاد سرا" زادگاهتان است؟

  • بله،محله ای قدیمی در شهر رشت است.

  • در آنجا دانشمندان و استادان زندگی می کنند؟

  • چه طور؟

  • خوب،استاد سرا یعنی سرای استادها.

  • آهان،منظورت اسمش است؟خوب در هر محله ای ممکن است افرادی عالم و دانشمند هم زندگی کنند.حالا که فکر می کنم می بینم یکی از معلمانم هم محله ای مان بود.او عالم دینی بود و در مدرسه علمیه درسمان می داد.

  • مگر در مدرسه علمیه درس خوانده اید؟

  • بله.

  • ولی عالمان دینی در آنجا درس می خوانند.

  • (با خنده):به من نمی آید عالم دینی باشم؟

  • چرا ولی...

  • ولی سر و وضعم به علماء نمی خورد!

  • نه این که نخورد اما علماء معمولاً لباس مخصوص خودشان را دارند:عبا،عمامه و...

  • بله اما علمایی را هم داشته ایم که به دلایلی لباس معمولی می پوشیده اند مثل میرزاجهانگیرخان قشقایی.

  • پس میرزا لقب عالمانی است که لباس معمولی می پوشیده اند!؟

  • (با خنده)نه بابا!اصلاً ولش کن،بگو ببینم من چه کمکی می توانم به تو بکنم؟

  • راستش می خواهیم برای دهه فجر نمایشی را در مدرسه اجرا کنیم.

  • نمایش؟

  • بله،نمایش شما و همرزمانتان.

  • حالا چرا من؟

  • خوب شما از افتخارات ایران هستید و تا پای جان مقابل دشمنان و متجاوزان ایستادگی کردید.

  • ایران افتخارات بزرگتری از من و دوستانم دارد.

  • حالا ما دلمان می خواهد زندگی و مبارزه شما را کار کنیم،ایرادی دارد؟

  • نه،چه ایرادی.در خدمتم.

  • سابقه مبارزه شما به کی برمی گردد.

  • به دوران جوانی که به همراه گروهی از مبارزان به تهران رفتیم تا جلوی ظلم محمدعلی شاه بایستیم.

  • در این مبارزه پیروز شدید؟

  • بله،اما افسوس که انقلاب مشروطه به هدف های مهم خود نرسید.

  • انقلاب مشروطه؟

  • بله،انقلاب مشروطه؛مردم در زمان حکومت محمدعلی شاه قیام کردند و خواستار حفظ مجلس شدند تا یک نفر که همان پادشاه باشد- برای یک ملت تصمیم نگیرد.آنها می خواستند شرط هایی برای پادشاه و درباریان بگذارند و به همین خاطر اسم انقلابشان را "مشروطه" گذاشتند.

  • حفظ مجلس یا تشکیل مجلس؟

  • مجلس در زمان مظفرالدین شاه تشکیل شده بود و پسرش محمدعلی می خواست به کمک روس ها آن را از بین ببرد.او حتی دستور داد ساختمان مجلس را به توپ ببندند.

  • پس باید دشمن شما را روس ها  دانست.

  • ما در قیام جنگل هم با روس ها و انگلیسی ها و هم با نیروهای دولتی درگیر بودیم.

  • قیام جنگل؟

  • بله،ما مدتی در جنگل های شمال با دشمنان درگیر بودیم به همین خاطر"جنگلی" لقب گرفتیم.

  • (با خنده) پس هم از آب و هوای دل انگیز و مناظر زیبای جنگل لذت می بردید و هم با دشمن می جنگیدید.

  • (با لبخند) بله سو استفاده می کردیم!

  • هدفتان بیرون راندن دشمن بود.

  • بله در ضمن دنبال تشکیل حکومت اسلامی و حفظ یکپارچگی و استقلال ایران هم بودیم و موفق شدیم برای مدتی کوتاه شمال کشور را در اختیار بگیریم.

  • دولت تشکیل دادید؟

  • بله،آن هم از نوع اسلامیش،اگر چه عمرش کوتاه بود.

  • چرا؟

  • متحد شدن دشمنان،بروز اختلاف و دو دستگی میان مجاهدان و...

  • شما رئیس دولت بودید؟

  • بله و همچنین کمیسر (وزیر)جنگ.

  • چه جالب،وزیر هم داشته اید؟

  • مگر دولت بی وزیر هم می شود.به قول مولوی:

    شیر بی یال و دل و اشکم که دید

    این چنین شیری خدا کی آفرید

    دکتر ابراهیم حشمت(معروف به سردار حشمت) علاوه بر مبارزه، به دارو و درمان مردم و مجاهدان مشغول بود،ابراهیم فخرایی نیز به کارهای فرهنگی می پرداخت.یک رفیق آلمانی هم با نام گائوک داشتم که بعدها مسلمان شد و نامش را به هوشنگ تغییر داد.او تا آخرین لحظه در کنارم بود و مثل من طعم شهادت در میان برف و یخ را چشید.

  • اسم دکتر حشمت برایم آشناست.فکر می کنم در سریالی که به یاد شما ساخته شده با او آشنا شدم.نقشش را استاد مهدی هاشمی بازی کرده است.

  • و نقش من را هم علیرضا مجلل.

  • بله،از کجا خبر دارید؟

  • (با خنده) به من نمی آید تلویزیون نگاه کنم.

  • چه عرض کنم!

  • (با خنده) هر چه می خواهی عرض کن!

    راستش من این سریال را دوست دارم چون بر اساس کتابی که وزیر فرهنگم  آقا ابراهیم فخرایی نوشته است ساخته شده.ضمن آن که بازیگر نقشم هم از بستگان خودم است.

  • کدام کتاب؟

  • کتاب سردار جنگل.

  • خالو قربان هم از یارانتان بود؟

  • بله اما...

  • اما چه؟

  • اما افسوس که تسلیم دشمن شد و سابقه مبارزاتیش را بی ارزش کرد.

  • راستی چند برادر و خواهر بوده اید؟

  • دو برادر و سه خواهر داشته ام.

  • و همسر؟

  • جواهر خانم همسر باوفایم است.او لباس رزم می پوشید و دوشادوشم می جنگید.بعد از من هم شش ماه بیشتر زندگی نکرد.

  • و فرزند؟

  • پسری به نام "کوچک" که نام خانوادگی لشگرآرا را برای خودش برگزید.

  • چرا اسمی از او در میان نیست؟

  • او در زمان رضاخان می زیست که سخت با من و خانواده ام دشمنی داشت به همین خاطر در گمنامی زندگی کرد و هنگامی که اوضاع بهتر شد و خودش را معرفی کرد خیلی ها حرفش را باور نکردند.

  • چند وقت پیش در بقعه خواجه ربیع مشهد سنگ قبر آقایی به نام حسین را دیدم که فرزند شما خوانده شده بود.

  • این که چند تا بچه داشته ام چندان مهم نیست.مهم آن است که همه  بچه های ایران را فرزند خودم می دانم.

  • حتی من را؟

  • بله،تو هم مثل فرزندم هستی ...

    صحبت های من با میرزا همچنان ادامه دارد اما زمان بازدید از خانه چوبی او در استاد محله رشت که حالا به موزه تبدیل شده پایان یافته است...

    موقع بیرون آمدن از حیاط او را می بینم که از طبقه دوم خانه  برایم دست تکان می دهد.در نظرم مثل پرچم در اهتزاز ایران باشکوه جلوه می کند.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه کیهان بچه ها با مؤلف

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۶ ب.ظ

به نام خدا

لطفا خودتان را معرفی نمایی؟

با سلام و عرض ادب،بیژن شهرامی هستم با 43 سال سن و  23 سال سابقه تدریس در مقطع ابتدایی و دوره دبستان.

کودکی ونوجوانی تان چگونه گذشت؟

من عصر یک روز بهاری در محله شاهزاده قاسم علیه السلام شیراز به دنیا آمدم،محله ای که مشخصه اش درخت افرایی بود خشک- که اهالی به آن افراق می گفتند- و جیپ فرسوده ای که زیرش آرمیده بود،

 بله من در شیراز چشم به جهان گشودم،در خانواده ای کنگاوری الاصل که مدتی ساکن شیراز شده بود.

پیش دبستانی را در آن محله گذراندم تا این که انقلاب اسلامی پیروز شد و به استانمان برگشتیم و کلاس اول دبستان را در مدرسه ارمغان کرمانشاه خواندم.در همین روزگار بود که اولین کتاب داستان را هدیه گرفتم که اسمش "خرگوش باهوش" بود و حالا هم در کتابخانه ام موجود است.

ناگفته نماند که پیش از این شنونده پر و پا قرص افسانه های قدیمی بودم آن هم از زبان پدر و مادری که سینه پاکشان گنجینه امثال و حکم بوده است.

در دوره ابتدایی شوق نوشتن در وجودم زبانه کشید و همین باعث جذبم به کانون پرورش فکری،ماهنامه پیک دانش آموز و هفته نامه کیهان بچه ها شد.بعضی از کارتون های تلویزیونی را به شکل داستان درمی آوردم و برایش نقاشی هم می کشیدم و....

حالا که از کیهان بچه ها سخن به میان آمد خوب است به این مطلب اشاره کنم که هر هفته چشم به راه آمدن سه شنبه و خرید مجله بودم.در دوره دبستان پول تو جیبی ام در هفته دو سه تومان بود که دو تومانش صرف خرید مجله آن هم از چند خیابان دورتر از خانه مان می شد.گاهی اوقات هم که مادرم با زنبیل به خرید می رفت در برگشت برایم مجله را می آورد که دیدن جلد زیبایش از لای روزنه های زنبیل سخت نشاط انگیز بود.

هر وقت هم که پدرم به جبهه می رفت از او می خواستم برایم سوغات "کتاب قصه" بیاورد!شاید در ذهن کودکانه خود خیال می کردم آنجا کتاب تقسیم می کنند.البته ایشان هم هر وقت از جبهه برمی گشتند سر راه برایم کتاب تهیه می کردند و می آوردند.

خوب یادم می آید که اولین نامه نویسی ام در کلاس چهارم دبستان بود که جای گیرنده و فرستنده را اشتباه نوشتم و نامه یک روز بعد با کلی شوق و ذوق به دست خودم رسید آن هم بعد از خوانده شدن اسمم از بلندگوی مدرسه که:«فلانی نامه داری و به دفتر مدرسه بیا!»

در دوره راهنمایی و دبیرستان گاهی به جای یک انشاء دو تا می نوشتم و هر دو را هم در کلاس می خواندم و مورد تشویق معلمان عزیزم قرار می گرفتم.

نوشتن ازکی به سراغتان آمد و به صورت جدی وحرفه ای ازکی شروع کردید؟

بیست ساله بودم که مقاله ای انتقادی با عنوان"موزه شوش را دریابید" در روزنامه اطلاعات به چاپ رساندم،بعد از آن هم در کنگره های داخلی و بین المللی متعددی شرکت کردم که در اغلب موارد با ارائه مقاله علمی همراه بود.از این همایش ها می توانم به کنگره حکیم نظامی،کنگره جهانی شیخ مفید،کنگره ابوالفضل رشیدالدین میبدی،همایش رئیسعلی دلواری،سمینار ری شناسی و...اشاره کنم.

اولین اثرتان کی وکجابه چاپ رسید؟

اولین کتابم "ضیافت عشق" نام دارد که آن را ستاد اقامه نماز در سال 1378 خورشیدی به چاپ رساند.آن وقت ها تازه معلم شده بودم.یک روز موقع بازدید از نمایشگاه بین المللی کتاب چشمم به غرفه ستاد افتاد.برگه های فراخوان اولین دوره مسابقه تألیف کتاب را دریافت کردم و موفق به شرکت در آن شدم.در تجربه نخست موفقیتی نداشتم اما با تجربه ارزشمندی که برایم ایجاد شد در دومین دوره شرکت کردم و موفق به کسب رتبه اول شدم.این کتاب بعدها هم در جشنواره "کتاب رشد"، جشنواره "معلمان مؤلف" و... حائز رتبه برتر گردید.

ازکتاب هایتان بگویید؟

35عنوان از کتاب هایم به چاپ رسیده اند که در میان آنها "ادب آداب دارد" به چاپ ششم رسیده و "مثل نارنج" در سال 1389 کتاب سال استان قم شده است."او چراغ خانه ماست " هم  در سه نوبت از سوی مؤسسه بوستان کتاب قم روانه بازار کتاب شده است.کتاب"شبی در پایتخت بهشت" هم به صورت کتاب الکترونیک در دسترس کاربران اینترنت است و...

جدیدترین اثرم هم "قصه های روضه" نام دارد که انتشارات به نشر (آستان قدس رضوی)درصدد چاپ آن است.چند اثر چاپ نشده هم دارم.

چرا به نوشتن وبازنویسی داستانهای کهن علاقمندید؟

همان طور که امیرالمؤمنین علی علیه السلام در نهج البلاغه به امام مجتبی علیه السلام می فرماید: "فرزندم من با گذشتگان زندگی نکرده ام اما با مطالعه تاریخ زندگیشان حس می کنم با آن ها زندگی کرده ام" خیلی از داستان های کهن انسان را با خود به اعماق تاریخ می برند ضمن آن که زیبایی و اثرگذاری خاص خود را دارند.

شما درمتن های دینی وسفارش نویسی کارهای موفقی داشته اید.برای بهبود وضعیت این نوع کارها چه پیشنهادی دارید؟

نویسندگان باید هر روز بر سطح و عمق دانایی خود بیفزایند تا بتوانند آثار جذاب و نویی را تقدیم مخاطبان کنند.به زبان روز و گاه متفاوت سخن گفتن و گزیده گویی از لوازم کار است.

آیا ازآثارتان تقدیر شده است؟

بله تعدادی از مقالاتم در همایش های داخلی و بین المللی مورد استفاده و تقدیر قرار گرفته اند تعدادی از کتاب هایم نیز عناوینی را حائز شده اند.

چه خاطره ای از نوشتن دارید؟

در ایامی که مشغول نوشتن کتاب "ضیافت عشق" بودم به حدیثی از امام رضا علیه السلام برخورد کردم که تجدید وضو برای نماز عشاء را ستوده بود.[1]همان شب در عالم رؤیا در نماز جماعتی که پیش نمازش امام رضا علیه السلام بود شرکت کردم و جالب این که آقا برای نماز عشاء تجدید وضو فرمودند.

علاقمندان به نویسندگی چگونه کارکنند؟

قالب های متعددی برای نوشتن داریم مثل سفرنامه،زندگی نامه،مناجات نامه،خاطره،داستانک، داستان کوتاه،رمان و...که هر کس بنا به علاقه و مهارتی که دارد می تواند سراغ یک یا چند تای آنها برود.

لازمه خوب نوشتن هم خوب خواندن است و پشتکار داشتن در فراگیری این فن آمیخته با هنر و فرهنگ.

نکته مهمی که جا دارد به آن اشاره کنم پرهیز از کلیشه ای نوشتن است که خلاقیت را از بین می برد.یک بار به بچه ها گفتم" اگر یک چشمه بودید چه کار می کردید؟"پاسخ هایشان جالب بود.یک نفر نوشته بود "در صحرای کربلا جاری می شدم تا امام حسین علیه السلام از من بنوشد."یکی نوشته بود "جلوی در خانه مان جاری می شدم تا مادرم برای آب آوردن تا چشمه بیرون ده نرود" و یکی هم که یک چشمه را با یک چشمِ بودن اشتباه گرفته بود از اهمیت چشم و مشکلات نداشتنش نوشته بود که سبب شادی و خنده کلاس گردید!

همکاریتان را با مطبوعات ازکی آغاز کردید؟

در ایام دانش آموزی با کیهان بچه ها و گاه نامه آیش(کانون پرورش فکری)مکاتبه داشتم و برایشان مطلب می فرستادم.بعدها این همکاری به روزنامه های بزرگسالان و مجلات کودک و نوجوان کشور از قبیل سروش کودکان،پوپک،سلام بچه ها،باران،ملیکا،دوست کودک،دوست نوجوان،افق خانواده، امیدان و... هم کشیده شد که بعضاً همچنان ادامه دارد.



[1] - امام رضا علیه السلام:«به خدا سوگند؛تجدید وضو برای نماز عشاء گناهان را از بین می برد.»بحارالانوار،ج80،ص303.


  • بیژن شهرامی

مصاحبه با استاد شهریار

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۵ ب.ظ

 

 

گفت و گو با استاد سید محمد حسین شهریار

 

بیژن شهرامی

استاد،بقچه حمام در دست روانه گرمابه نوبر[1] است و من هم که دوست دارم سؤالی را از او بپرسم دنبالش راه می افتم.

کمی جلوتر به مادرم برمی خورم که زنبیل در دست دارد به خانه می رود.دلم نمی آید او را رها کنم به همین خاطر اول بارش را به خانه می رسانم و بعد هم به گرمابه می روم که تعداد زیادی نشسته اند تا نوبتشان برسد.

هر چه ته صف را نگاه می کنم اثری از استاد نمی بینم.از بنده خدایی که همان نزدیکی  نشسته است سراغ استاد را می گیرم و می شنوم که مردم نوبت خودشان را به او داده اند تا زودتر به خانه برگردد و برای اهل بیت علیهم السلام شعر بگوید.

منتظر می مانم تا استاد بیرون می آید و به بهانه این که می خواهم بقچه اش را بگیرم و به خانه برسانم توفیق همصحبتی با او را رفیق راهم می کنم.

  • معلممان گفته است با یکی از افراد موفق مصاحبه کنم.

  • دوست هادی[2] هستی؟

  • بله.

  • پس چرا با او به خانه ما نمی آیی؟

  • یکی دو  بار آمده ام اما این بار تنهایی آمده ام تا قبل از او من با شما مصاحبه کرده باشم.

  • از کجا می دانی هادی با من مصاحبه نکرده باشد.

  • خودش گفت می خواهد این کار را انجام دهد و من هم پیش دستی کردم.

  • آفرین به تو که برای این جور کارها قدر وقت را می دانی.نمی دانم شنیده ای یا نه دو نفر در یک روز برای ثبت تلفن به نام خودشان به اداره اختراعات مراجعه می کنند که در این میان جناب گراهام بل یکی دو ساعت زودتر مراجعه می کند و کاری به این مهمی به اسم او ثبت می شود.

    به خانه که می رسیم استاد وارد می شود و من هم قلم و خودکار در دست و به دعوت او وارد خانه می شوم. حیاطی زیبا با حوضی در وسط و چند مرغ و خروس که دورش دانه برمی چینند.

    استاد مرا به اتاقش دعوت می کند.ترجیح می دهم روی تختی که زیر یکی درختان حیاط زده شده است بنشینم و بیش از این مزاحمش نشوم.

    او می رود و با پیاله ای که پر از نقل بیدمشکی است برمی گردد و ضمن خندیدن می گوید:

  • تا هادی نیامده هر چه می خواهی بپرس.

  • شما در شعر معروفتان گفته اید:

    برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

    که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

  • بله،اشاره ام به انگشتری بود که حضرت در حالت رکوع نمازش به نیازمند داد.

  • بله اما...

  • اما چه؟

  • اما فکر می کنم این طور می گفتید بهتر بود.

  • چه طور؟

    مزن ای گدای مسکین در خانه علی را

    که علی زند خوش شب در خانه گدا را

  • این شعر از کیست؟

  • راستش را بخواهید نمی دانم؟

  • شعر قشنگی است البته من باید آن بیت را آن طور می گفتم تا شاعر دیگری انگیزه پیدا کند جواب من را این طور بدهد.

  • چه قدر به شعر "علی ای همای رحمت" علاقه دارید؟

  • وصف ناپذیر.

  • شنیده ام که مورد توجه حضرت(ع) قرار گرفته است.

  • یک وقت آیت الله العظمی مرعشی من را خواستند.جوان بودم و گمنام و از این که مرجع بزرگی مثل ایشان من را خواسته اند تعجب کردم.

  • به دیدنشان رفتید؟

  • بله،اتفاقاً در حرم حضرت معصومه(س) خدمتشان رسیدم.تا مرا از دور دیدند فرمودند خودش است.

  • تعجب نکردید؟

  • چرا.

  • آقا به شما چه فرمود؟

  • گفت:شعر علی ای همای رحمت را شما گفته اید؟

  • چه جواب دادید؟

  • با تعجب گفتم آری اما شما از کجا می دانید؟فرمود که در عالم رؤیا دیدم دارید این شعر را در حضور حضرت و بنا به امر ایشان قرائت می کنید.

  • آن زمان چه حسی داشتید؟

  • مثل حالا که اگر اینجا نبودی یک دل سیر گریه می کردم.

  • چه طور شد تخلص "شهریار" را برای خودتان برگزیدید؟

  • دو بار به دیوان شعر حافظ تفأل زدم و هر دو بار ابیاتی آمد که واژه"شهریار"در ان به چشم می خورد:

    غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

    به شهر خود روم و شهریار خود باشم

  • شهرت شما در اصل "بهجتی" است؟

  • بله،اما دیگر مرا به اسم شهریار می شناسند حتی در خانه همسرم مرا"آقا شهریار" صدا می زند.

  • ششنیده ام شما ابتدا درس پزشکی می خوانده اید؟

  • آری دانشجوی دارالفنون بودم،مدتی هم درس حوزه خواندم و با تجارب ارزنده آن دو به شعر روی آوردم.

  • کارمند بانک کشاورزی هم بوده اید؟

  • بله دوست نداشتم از راه شاعری درآمد داشته باشم به همین خاطر کارمند بانک شدم.

  • شما خیلی مهمان دوست هستید؟

  • چه طور مگر؟

  • آخر در جایی گفته اید:

    شهر تبریز است جان قربان جانان می کند

    سرمه چشم از غبار کفش مهمان می کند

  • بله،مهمان حبیب خداست مخصوصاً وقتی اهل شعر و شاعری هم باشند.

  • پس بدین ترتیب خانه شما باید محل رفت و آمد شاعران و ادیبان باشد.

  • بله بر من منت می گذارند و به دیدنم می آیند.من پیرمرد هم اگر حالی داشته باشم به دیدنشان می روم.

  • شما به فارسی و ترکی شعر دارید؟

  • بله فارسی زبان میهنی و ترکی زبان مادریم است.

  • منظومه "حیدربابا" ترکی است؟

  • بله البته به فارسی هم ترجمه شده.

  • چه طور شد "حیدربابا" را سرودید؟

  • من به مادرم خیلی علاقه داشتم وقتی برای مدتی به تهران آمد من او را در خاطراتم جستجو کردم.ناگاه به دوره کودکی رسیدم و آن را دستمایه سرودن حیدربابا قرار دادم.

  • شعر حزن انگیزی هم درباره مادرتان دارید؟

  • انصاف می دهم که پدر راد مرد بود
    با آن همه در آمد سرشارش از حلال
    روزی که مرد روزی یک سال خود نداشت
    اما قطارها ی پر از زاد آخرت
    وز پی هنوز قافله های دعای خیر
    این مادر از چنان پدری یادگار بود
    تنها نه مادر من و درماندگان خیل
    او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
    خاموش شد دریغ...
    نه او نمرده است می شنوم من صدای او
    با بچه ها هنوز سر و کله می زند...

  • شنیده ام با وجود آن که وقت کمی برای دیدارهای مردمی دارید اما در خانه تان به روی والدین شهدا باز است.

  • بله می آیند و ضمن احوال پرسی برای سنگ مزار فرزندشان شعر می خواهند.

  • و شما هم می پذیرید؟

  • با کمال افتخار.

  • شنیده ام با آیت الله خامنه ای هم رابطه صمیمانه ای دارید؟

  • پسر عمویم را می گویی؟

  • مگر ایشان پسرعمویتان هستند؟

  • خوب ما سیدها در اصل پسر عموهای هم هستیم.

  • بله،حق با شماست.

  • آقای خامنه ای عزیز ماست او مثل حضرت ابوالفضل(ع) دستش را در راه اسلام داده است.وقتی به تبریز آمده بود دست نازنینش را روی قلبم گذاشتم تا آرامش پیدا کنم.ایشان هم به من لطف دارند و مرتب جویای حالم هستند.چند وقت پیش که مریض شدم وزیر بهداشت را شخصاً به بالینم فرستاد.

  • شما برای بسیج هم شعر سروده اید؟

  • مگر می شود شهریار باشی و برای لشکرت شعر نگویی:

    لشکر اسلام شد چون سیل وطوفان در خروش
    کفر اگر خود کوه باشد می شود کاه بسیج...

  • شما حافظ قرآن هم هستید؟

  •  

                                                        چو بی مهر ولی شد چیست ایمان؟

    چراغی کش فرو خشکید روغن

    نیابد حاسد ما بوی جنت

    مگر اشتر رود در چشم سوزن!

  • می فهمم با خواندن این سروده اش که به آیه ای از قرآن[3] اشاره دارد منظورش این است که این را باید از آثارم بفهمی.

  • ...

    ***

    هادی که به خانه می آید دیگر کار از کار گذشته است.مصاحبه تمام شده است و استاد به نماز ایستاده است.من هم که دیرم شده است مشغول خوردن میوه ای هستم که برایم آورده اند.موقعی که برای خداحافظی با استاد به اتاقش می روم می بینم سلام نمازش را داده است و دارد می گوید:«خدا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار.»



[1] - این حمام در محله مقصودیه تبریز(محل زندگی استاد شهریار)قرار داشته است.

[2] - اسم فرزند استاد شهریار

[3] - اعراف/40.


  • بیژن شهرامی

گفت و گوی نمادین با علامه امینی(ره)

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۴ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با علامه امینی(ره)

 

بیژن شهرامی

علامه در گوشه ای از کتابخانه اش نشسته است و کتابی را هم در دست دارد و من که تازه از حرم مطهر امیرمؤمنان علی علیه السلام بیرون آمده ام به سمتش می روم و محو تماشایش می شوم که حدیث داریم نگاه کردن به چهره عالم عبادت است.

علامه که غرق در مطالعه است متوجه حضورم نمی شود به همین خاطر سینی چای را از دست یکی از کارکنان کتابخانه -که برای من و علامه آورده است - می گیرم و به بهانه آن سر صحبت را با او باز می کنم:

  • بفرمایید!

  • تشکر،چرا شما زحمت افتاده اید؟

  • چه زحمتی.محو تماشایتان بودم که متوجه نشدید.

  • ببخشید،مشغول مطالعه بودم.

  • من هم مشغول عبادت بودم ،از خود شما شنیده ام که نگاه کردن به وجه(چهره) عالم عبادت است.

  • (با خنده)از کجا معلوم که منظورم از وجه چهره بوده و پول نبوده است!؟

  • (با خنده)حاضرم از شما پول هم بگیرم و کلی به آن نگاه کنم!

  • بهتر از پول را تقدیمت می کنم.

  • منظورتان کتاب است؟

  • بله.

  • (با خنده)کتابی که داخلش چند اسکناس درشت است؟

  • (با خنده)تقصیر خودم است که حرف،دهانت گذاشتم!

  • خوب خدا بچه ها را دوست دارد.

  • من هم دوست دارم،خودم هشت تا فرزند دارم:سه دختر و پنج پسر.

  • مثل من که شلوغکار نیستند؟

  • (با خنده)پس نیستند،همین احمد که دوستت است دیروز برایم تکه ای طالبی آورده بود سهم خودش را که خورده بود هیچ به سهم من هم ناخنک زده بود!من هم گفتم حالم که بهتر شود حسابت را می رسم!

    اما از شوخی گذشته بچه هایم مثل تو خوب هستند حتی در ویراستاری کتاب هم کمکم می کنند.

  • احمد نگفته بود.

  • بله،در ویراستاری الغدیر و کتابهای دیگر کمکم می کنند.اگر کمک آنها نبود ممکن بود غلطهای چاپی کتاب زیاد شوند.

  • الغدیر را خیلی دوست دارید؟

  • مگر تو نداری؟

  • چرا اما افسوس که آن را نخوانده ام.

  • خوب،آن را بزرگتر که شدی می خوانی.همین که بدانی موضوعش چیست حالا برای تو کافی است.

  • شنیده ام آن را درباره امام علی علیه السلام نوشته اید و این که حضرت محمد صلی الله علیه و آله به امر خدا او را به جانشینی خود انتخاب کرد.

    باز هم شنیده ام که به ماجرای غدیر پرداخته اید و با استفاده از کتاب های شیعه و حتی اهل سنت ثابت کرده اید که چه روز مهم و سرنوشت سازی بوده است.

  • (با خنده)مطمئنی الغدیر را نخوانده ای!؟

  • گفتم که نخوانده ام.

  • اما هر کس این توضیحاتت را بشنود حس می کند آن را از اول تا آخر خوانده ای.

  • این ها را از افراد مختلفی شنیده ام.راستش من زیاد مسجد می روم و پای صحبت عالمان دینی هم زیاد می نشینم.

  • احمد تعریفت را برایم کرده است.

  • راستی شما برای نوشتن این کتاب به هند و سوریه و... هم رفته اید؟

  • بله،شنیده بودم در آنجا کتابخانه های خوبی وجود دارد به همین خاطر چند ماهی را در  آنجا بودم.

  • ای کاش زمان شما اینترنت هم وجود داشت و از آن استفاده می کردید.

  • اینترنت هم کار مرا چندان آسان نمی کرد.

  • چه طور؟

  • خوب،خیلی از کتاب هایی که من سراغشان رفتم در کنج کتابخانه ها گرد و خاک می خوردند. چیزی حدود ده هزار کتاب؛ بعضی از آنها هنوز چاپ هم نشده اند چه رسد به این که در فضای مجازی در دسترس علاقه مندان باشند.

  • کار نوشتنش خیلی طول کشید؟

  • حدود چهل سال.

  • با روزی چند ساعت مطالعه و نوشتن؟

  • حدود پانزده - شانزده ساعت!

  • شاهنامه،سی سال؛لغت نامه دهخدا،سی سال؛الغدیر،چهل سال...شما بزرگان از این همه کار علمی خسته نمی شوید؟

  • هرگز،کار توأم با اشتیاق خستگی ندارد مخصوصاً وقتی پای خدمت به مولای متقیان علی علیه السلام در میان باشد.من در الغدیر نام 110 صحابه پیامبر صلی الله علیه و آله را آورده ام تا برادران اهل سنت بدانند غدیر فقط عقیده شیعه نیست بلکه هدیه ای الهی متعلق به همه مسلمانان است.

  • پس عید غدیر مایه وحدت مسلمانان است.

  • دقیقاً.

  • راستی شما شبی هزار رکعت نماز می خوانید؟

  • (با خنده)اگر این را احمد گفته باشد باید خدمتش برسم!

  • نه،از او نشنیده ام.

  • یک مرتبه این کار را کردم تا زبان مخالفان بسته شود.آنها می گفتند مگر می شود حضرت علی علیه السلام شبی هزار رکعت نماز خوانده باشد.من هم یک شب در حرم امام رضا علیه السلام این کار را کردم تا بدانند غیرممکن نیست.

  • خسته نشدید؟

  • چون هدف مقدسی داشتم،نه؛البته این کار در دراز مدت از توان ما خارج است.این کار علی علیه السلام و فرزندان پاکش است.ما اگر هفده رکعت خودمان و یازده رکعت نماز شبی را که خیلی توصیه کرده اند با حضور قلب به جا آوریم هنر کرده ایم!

  • پس نمازهایی که موقع راه رفتن می خوانید چیست؟

  • (با خنده) اطلاعات دست اولی داری؟

  • (با خنده)حالا کجایش را دیده اید!

  • نمازهای مستحبی را می شود موقع راه رفتن هم خواند و سر را به علامت رکوع و سجود کمی تکان داد.من برای نوشتن و تکمیل الغدیر وقت زیادی لازم دارم و بعضی از مستحبات را باید این جوری به جا بیاورم.

  • من هم می توانم موقع راه رفتن نماز مستحبی بخوانم؟

  • (با خنده) بله،البته به شرط آن که مواظب موتور و ماشین باشی.

  • احمد می گفت وقتی از هند برگشتید توضیحات کمی درباره آن کشور داده اید.مثلاً به درستی نگفته اید آب و هوایش چه طور بوده است!

  • حق با او است.چون در آن مدت جایم بیشتر اوقات کتابخانه ها بود.سایر وقت ها هم چنان فکرم درگیر راضی کردن مسئول آن مراکز بود که به چیز دیگری فکر نمی کردم.

  • یعنی راضی نمی شدند داخل کتابخانه ها شوید؟

  • بعضی ها سخت گیری می کردند.شاید علتش این بود که انس من با کتاب برایشان غیرعادی بود!

  • شما اصفهانی هستید؟

  • چه طور؟

  • در آن جا باغ زیبایی را به نامتان کرده اند.

  • (با خنده) یعنی در اصفهان صاحب باغم و خودم خبر ندارم!

  • منظورم یک پارک است.

  • راستش را بخواهی من اهل روستای "سردها" هستم که نزدیک شهر سراب در آذربایجان شرقی است.

  • چه طور سر از نجف درآوردید؟

  • من اولش پیش پدربزرگ و پدرم که عالمان بزرگی بود درس خواندم بعد هم به تبریز رفتم و از مدرسه های علوم دینی آنجا راهی حوزه نجف شدم.آن زمان شانزده سال بیشتر سن نداشتم.

  • (با خنده) پدرم می گوید در ثواب نوشتن کتاب الغدیر با شما شریک است!

  • راست گفته!

  • اما او فقط تا کلاس ششم درس خوانده!

  • من گفته ام هر کس صلوات را کامل بفرستد در ثواب الغدیر شریکش می کنم.

  • صلوات کامل؟

  • بله منظورم صلوات با "عجل فرجهم" است.

  • چه خوب،یعنی اگر من هم صلوات را کامل بفرستم در ثوابتان شریک هستم.

  • آری،تو و هر کس دیگری که این کار را بکند.

  • اگر یادم رفت چه؟

  • (با خنده)آن دیگر تقصیر خودت است!

  • ماجرای دزدی که به خانه تان زد را برایم تعریف می کنید؟

  • آن را هم احمد برایت گفته؟

  • یک اشاره ای به آن داشت.

  • برایت تعریف می کنم اما قبلش باید بروم بالا به یکی از دوستانم تلفن بزنم و برگردم.

  • مزاحمتان نباشم.

  • نه فرزندم بمان تا برگردم...

    ***

    علامه می رود و من به آن خاطره که آقا احمد برایم تعریف کرده است فکر می کنم:

    "...هفت یا هشت ساله بودم و منزلمان در امیریه تهران بود، به پیشنهاد پدر به منزل یکی از دوستان صمیمیش در کرمانشاه رفتیم که مرد بسیار مهربانی بود، چند روزی در آنجا ماندیم تا این که مادرم گفت: آقا لطفاً برگردیم تهران، دلشوره دارم.پدرم - که احترام زیادی به مادرم می گذاشت- قبول کرد، به خانه برگشتیم و دیدیم آن جا را دزد زده است!

    در همسایگی ما آقای بزرگواری زندگی می کرد که با شنیدن این خبر از مأموران پلیس خواست بیایند و با بررسی محل، سرنخی به دست بیاورند.

    مأمورها آمدند اما پدرم از آنها خواست دنبال دزد نگردند.وقتی با تعجب علت را پرسیدند با این جواب پدرم رو به رو شدند:

    کسی که به خانه ما دستبرد زده سر وقت صندوقچه من هم رفته است اما وقتی دیده پول و سندهای داخلش متعلق به کتابخانه حرم امام علی علیه السلام است از بردنشان خودداری کرده است.من مطمئنم او به خاطر احترامش به علی علیه السلام موفق به توبه خواهد شد...

    با مرور این خاطره از جایم برمی خیزم تا چرخی در کتابخانه بزنم.شنیده ام در اینجا قرآنی نگهداری می شود که احتمالاً آن را حضرت علی علیه السلام کتابت کرده است.


  • بیژن شهرامی

گفت و گوی نمادین با کریمه اهل بیت(س)

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۳ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با کریمه اهل بیت حضرت معصومه(س)

 

بیژن شهرامی

وارد صحن اتابکی حرم که می شوم چشمم به دیدن ایوان آیینه روشن می شود.یک دفعه یاد فیلم "کمی دورتر" آقای مجید اسماعیلی می افتم که چند شب قبل از تلویزیون پخش شد:

...منیر خانم بعد از کلی کلنجار رفتن با همسرش فرخ که در ایستگاهی دورافتاده سوزنبانی می کند راهی قم می شود.او به رسم هدیه برای بارگاه خانم، فانوسی را آورده است اما با ورود به حرم و تماشای نورانیت آن از خودش و هدیه اش خجالت می کشد!

در این موقع از مهربانی حضرت برق حرم برای چند لحظه ای قطع می شود تا در تاریکی به وجود آمده،هدیه زن           جلوه گری کند و شرمندگیش برطرف گردد...

وارد رواق مطهر می شوم و پس از زیارت،گوشه ای می نشینم و با کریمه اهل بیت(س) مشغول نجوا می شوم.برای لحظاتی به این می اندیشم که اگر خدمت خانم می رسیدم و با حضرتش گفت و گو می کردم جواب پرسش هایم را با کدام آیه قرآن جواب می داد؟

  • «به قصد سلام می گویم:         

    ای به جنان بانوی گلچین،سلام

    بوی خوش باغ و بساتین،سلام

    آینه  روی  نکوی  رضا(ع)

    رایحه سوره یاسین،سلام

    روشنی دیده حق باوران

    صاحب صد گفته شیرین،سلام

    لبخندی می زند و این آیه از قرآن را می خواند:"و قال لهم خزنتها سلام علیکم طبتم فادخلوها خالدین."[1]

    می فهمم جواب سلامم را با بشارت بهشت،یک جا داده است.

  • «از راه دور و درازی آمده اید و خسته اید،چرا از غذایی که حضورتان آورده اند میل نمی کنید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"و یطعمون الطعام علی حبه مسکیناً و یتیماً و اسیراً."[2]

    می فهمم منظورشان این است که غذا را برای نیازمندان شهر ببرم.

  • «حداقل نمازتان را کوتاه تر کنید و قدری استراحت نمایید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"...استعینوا بالصبر و الصلاه..."[3]

  • می فهمم منظورشان این است که از نماز خواندن احساس خستگی نمی کنند.»

  • «خوش به حالتان که این همه علم و دانش دارید،هر کس قبل از ظهر برای پرسیدن سؤالی آمد با دست پر و راضی برگشت.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"و الله أعلم حیث یجعل رسالته."[4]

    می فهمم منظورشان این است که خدا،خاندان پیامبرش را مرجع علمی مردم قرار داده است.

  • «از آن همه مراجعه کننده و آن همه پرسش خسته نشدید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"فاسألوا أهل الذکر إن کنتم لا تعلمون."[5]

    می فهمم منظورشان این است که پاسخ دادن به پرسش سؤال کنندگان را وظیفه خود می داند چرا که خدا به مردم فرموده است نادانسته هایشان را از دانایان بپرسند.»[6]

  • «یکی از مراجعه کنندگان با تندخویی سخن گفت اما شما با مهربانی جوابش را دادید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"قولوا لناس حسنا"[7]

    می فهمم منظورشان این است که باید با مردم با حوصله و به نیکی سخن گفت خواه نرم خو،خواه عصبانی مزاج.

  • «راستی چه طور شد به ما افتخار دادید و به ایران آمدید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"و بالوالدین احسانا."[8]

    می فهمم منظورشان این است که باید به پدر و مادر احترام گذاشت و طبق فرموده امام رضا علیه السلام برادر بزرگتر در حکم پدر است.[9]

    دیدگانش که به اشک می نشیند می پرسم:«ناراحتتان کردم؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"...یا أسفی علی یوسف وابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم."[10]

    می فهمم دلتنگ برادرشان حضرت رضا علیه السلام هستند همان طور که حضرت یعقوب(ع) در فراق فرزند اشک ریخت و اظهار دلتنگی فرمود.»

    یاد شعر مرحوم محمدرضا آقاسی می افتم:

    عمه سادات سلام علیک

    روح عبادات سلام علیک

    کوثر نوری به کویر قمی

    آب حیات دل این مردمی

    عمه سادات بگو کیستی

    فاطمه یا زینب ثانی ستی

    از سفر کرب و بلا آمدی

    یا که به دیدار رضا آمدی

    خانم تبسمی می کند و این آیه از قرآن را می خواند:"...الا الذین ءامنوا و عملوا الصالحات ..."[11]

    می فهمم فکرم را خوانده و شعر را پسندیده است چرا که این آیه به شعرای با ایمان و پرهیزگار اشاره دارد.

  • «نظرتان درباره برادر بزرگوارتان چیست؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"...سراجاً منیراً"[12]

    می فهمم منظورش این است که او مثل جدش رسول اکرم صلی الله علیه و آله چراغ هدایت مردم است.

  • «چه طور شدکه آقا علیه السلام ولیعهدی مأمون را پذیرفتند؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:«...قال اجعلنی علی خزائن الارض إنی حفیظ علیم.»[13]

    می فهمم منظورشان این است که یوسف علیه السلام بنا به پیشنهاد خودش وزیر اعظم فرعون که مؤمن نبود شد و برادرم امام رضا علیه السلام به اجبار،ولیعهدی مأمون را - که ادعای ایمان به خدا را دارد- قبول کرده است.(فرعون کافر بود ولی مأمون به ظاهر مسلمان است.)[14]

  • «دوستی دارم که فلان مذهب را دارد.او وقتی شنید که به دیدنتان می آیم از من خواست موقع برگشتن  دلیلی قرآنی مبنی بر خلافت امام علی علیه السلام برایش ببرم.به نظر شما جوابش را چه بدهم؟»

    این آیه از قرآن را می خواند"...قل تعالوا ندع... "[15]

    می فهمم منظورشان این است که خدا در آیه مباهله علی علیه السلام را جان پیامبر صلی الله علیه و آله دانسته است و در جامعه ای که جان پیغمبر حضور دارد چه نیازی به مراجعه به دیگران است.[16]

  • «چه جواب خوبی،البته من در جوابش آیه لیله المبیت را خواندم و گفتم کسی که در شب خطر حاضر شد جانش را فدای پیامبر کند در روز راحت شایستگی تکیه زدن  بر  کرسی  خلافت  را  دارد  اما  حالا

    می بینم جواب شما بهتر است.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"...و من یؤت الحکمه فقد اوتی خیراً کثیراً"[17]

    می فهمم جوابم را پسندیده اند و دانایی ام را می ستایند.

  • «شما که شفیعه روز محشر هستید ما را هم شفاعت کنید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"...من ذا الذی یشفع عنده الا بإذنه..."[18]

    می فهمم لازمه شفاعت اول از همه اجازه خداوند است و بعد از آن داشتن اندوخته ای از کارهای خوب؛درست مثل محصلی که مقداری نمره دارد و کسری آن را معلم جبران می کند و الا دانش آموزی که هیچ نمره ای به دست نیاورده است نباید توقع کمک کلی داشته باشد.به قول شاعر:

    برو کار می کن مگو چیست کار

    که سرمایه جاودانی است کار

  • «روز تولد شما،روز دختر نامیده شده است.چه انتظاری از ما دخترها دارید؟»

    این آیه از قرآن را می خواند:"...یدنین علیهم من جلابیبهن..."[19]

    می فهمم سفارش به پاکی و رعایت حجاب دارند.

  • «شنیده ام یکی از رزمندگان اسلام[20] کارت دعوت عروسیش را داخل ضریح پاکتان می اندازد و از شما می خواهد مهمان مجلس ساده عروسیش باشید.»

    این آیه از قرآن را می خواند:"...و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا..."[21]

    می فهمم از عاقبت به خیری(شهادت)اش خبر می دهد:

    کجائید ای شهیدان خدایی

    بلاجویان دشت کربلایی

    کجائید ای سبک بالان عاشق

    پرنده تر ز مرغان هوایی

    ***

    دلم می خواهد برای خانم سروده ای زیبا از شاعر معاصر استاد محمد جواد محبت را هم بخوانم که البته فرصت نمی شود.او وقتی در سفری کوتاه به قم توفیق تشرف به حرم نصیبش نمی شود خطاب به خانم می سراید:

    این چنته به دست و دوش درویش تو بود

    در جمع نشسته،غرق تشویش تو بود

    هر چند نشد به آستانت برسد

    اما به خدا قسم دلش پیش تو بود



[1] - زمر/73.

[2] -انسان/8.

[3] -بقره/153.

[4] -انعام/124.

[5] -نحل/43.

[6] -همان.

[7] -بقره/83.

[8] -اسراء/23.

[9] -وسائل الشیعه،ج20،ص283.

[10] -یوسف/84.

[11] -شعراء/227.

[12] - احزاب/46.

[13] - یوسف55.

[14] - حضرت یوسف علیه السلام نه در خدمت فرعون بلکه در خدمت یکتاپرستی بود همان طور که امام رضا علیه السلام تهدید را به فرصت تبدیل کرد و ولایتعهدی اجباری خود را وسیله ای برای آشنایی ایرانیان با اسلام راستین قرار داد.

[15] - آل عمران/61.

[16] - این استفاده تفسیر زیبا از امام رضا علیه السلام است و علاوه بر آن آیات فراوان دیگری خلافت بلافصل علی علیه السلام را ثابت می کنند.

[17] - بقره/269.

[18] - بقره/255.

[19] - احزاب/59.

[20] - شهید مصطفی ردانی پور.

[21] -آل عمران/169.


  • بیژن شهرامی

گپ و گفتی با علامه طباطبایی(ره)

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۲ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با علامه طباطبایی(ره)

بیژن شهرامی

آن روز تازه از مدرسه برگشته بودم،کیفم را روی تخت چوبی نزدیک حوض گذاشتم و با دوچرخه از خانه بیرون زدم.مادرم خانه نبود که به بهانه خوردن عصرانه و کمی استراحت مانعم شود.به همین خاطر با خیال راحت دنبال دوچرخه سواری ام رفتم.کمی دورتر از خانه یک دفعه دیدم ترمزهای دوچرخه ام کار نمی کنند و این در حالی بود که در یک سراشیبی ، سرعت گرفته بودم و هر لحظه ممکن بود به کسی برخورد کنم.

با کشیدن ته کفش هایم به زمین از سرعتش کم کردم اما قبل از آن که متوقفش کنم به روحانی سالمندی برخورد کردم که عصازنان به خانه می رفت.هر دو وسط کوچه روی خاک ها پهن شدیم، دوچرخه هم به دیوار خانه ای خورد و از حرکت باز ایستاد.

کوچه دور سرم می چرخید که یک دفعه دست مهربانی به سراغم آمد.با زحمت سرم را بلند کردم تا ببینم کیست و چه بر سر پیرمرد آمده که دیدم خودش است،نگران از این که زخمی شده ام یا نه...

این سرآغاز آشنایی من با او شد:علامه آیت الله سید محمد حسین طباطبایی،مفسر بزرگ قرآن و معلم نام آشنای حوزه و دانشگاه.

حالا امروز به خانه اش آمده ام به بهانه احوال پرسی و عذرخواهی و با پاکتی از خرمالوهای رسیده درخت حیاطمان:

  • بابت آن روز ببخشید.راستی دست و پایتان کبود نشده؟

  • نه فرزندنم.دوچرخه سواری این چیزها را هم دارد!

  • اما من دوچرخه سواری می کردم نه شما.

  • (با لبخند)فرقی ندارد.حالا فکر کن من را هم ترک خودت سوار کرده بودی!

    به پاکت خرمالوها اشاره می کند و می گوید:

  • چرا به زحمت افتاده ای؟

  • قابل شما را ندارد.

  • قابل دارد،نعمت خداست.ببین چه پوست نارنجی زیبایی دارند.انگار خدا قلم مو برداشته و انها را یکی یکی با ذوق و سلیقه تمام رنگ آمیزی کرده است.

  • چه حس خوبی دارید،شما باید شاعر می شدید.

  • (با خنده)یعنی نیستم!؟

  • هستید!؟

  • گاهی شعر هم گفته ام.

  • چه خوب!می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟

  • همی گویم و گفته ام بارها/بود کیش من مهر دلدارها....

  • این شعر خیلی معروف است.بارها آن را از تلویزیون شنیده ام.دیوان هم دارید؟

  • داشتم اما...

  • اما چه؟

  • بگذریم،من بروم و برایت از سیب های درخت حیاطمان بیاورم.

  • نه،وقت رفتن چندتایی برای پدر و مادرم می برم.

  • آفرین به تو که به فکر پدر و مادرت هستی.

  • خیلی ممنون.

  • و حتماً می دانی که خدا در قرآن خیلی سفارش آنها را کرده است.

  • بله معلم قرآنمان در این رابطه برایمان حرف زده است.راستی شما هم معلم قرآن هستید؟

  • اگر خدا قبول کند،بله.

  • بچه ها را درس می دهید؟

  • گاهی وقت ها ،اما بیشتر بزرگترها را درس می دهم.البته بعضی از آنها شهید شده اند.

  • شهید شده اند؟

  • بله،مثل شهید مطهری،شهید بهشتی،شهید باهنر و...

  • یعنی این بزرگان شاگرد شما بوده اند؟

  • نه  فقط شاگرد که پاره تنم بوده و هستند؛افرادی مثل آیت الله خامنه ای ، آیت الله جوادی آملی،آیت الله حسن زاده و...

  • چه خوب؛راستی با امام خمینی هم آشنایی دارید؟

  • بله،من و ایشان از سال های خیلی دور با هم دوست و همکار و مدتی نیز در قم همسایه دیوار به دیوار بوده ایم.حالا که اسم ایشان را آوردی بگذار خاطره ای خنده دار را برایت تعریف کنم که الآن یادم آمد.

  • خاطره خنده دار؟

  • بله،زمان تظاهرات مردم علیه شاه بعضی از راه خانه ما به خانه امام خمینی می رفتند تا مأموران آنها را نبینند.انقلاب که پیروز شد امام خمینی به قصد شوخی گفتند:ما باعث زحمت شما شدیم نمی خواهید از ما به دادگاه شکایت کنید؟من هم جواب دادم الآن دادگاه ها زیر نظر شما هستند بهتر است به خدا شکایت کنم!

    یک بار هم یکی از علماء برای دیدن من از سمنان به قم آمده بود.آن روز من و امام پیش هم نشسته بودیم.آن عالم که تا به حال ما را ندیده بود امام را با من اشتباه گرفت و شروع کرد به حرف زدن درباره کتاب ها و آثارم.امام هم با حوصله به حرف هایش گوش می داد و نمی فرمود من فلانی نیستم.آخر سر مجبور شدم سخنش را قطع کنم و بگویم محمدحسین طباطبایی من هستم تا وقت امام بیشتر از آن گرفته نشود.

  • پس شما کتاب هم نوشته اید.

  • بله.

  • آن هم احتمالاً درباره قرآن.

  • بله،کتابی در تفسیر کتاب خدا.

  • اسمش را چه گذاشته اید؟

  • المیزان.

  • اصلاً "تفسیر" یعنی چه؟

  • تفسیر قرآن یعنی دادن توضیحات لازم درباره یک یا چند و حتی کل آیه ها و سوره های قرآن.

  • باید کار سختی باشد.

  • بله،هم سخت و هم دلنشین.

  • مگر کار سخت دلنشین هم می شود؟

  • بله،مثل کسی که جای گنجی را پیدا کرده و برای پیدا کردنش حاضر است زمین را با چنگ هم که شده بکند.

  • نوشتنش چه مدت کار برد؟

  • حدود هفده سال.

  • چه زیاد!؟

  • خوب بعضی از کارهای تحقیقی زمان بر هستند.هر وقت هم خسته می شدم سراغ کارهای دیگر می رفتم.

  • چه کاری؟

  • کشاورزی،باغبانی،رسیدگی به خانواده،سر زدن به خویشاوندان و...

  • شما کشاورزی هم کرده اید؟

  • بله وقتی از نجف به تبریز برگشتم حدود ده سال هم به کارهای علمی می پرداختم و هم در مزرعه کار می کردم.

  • نجف هم رفته اید؟

  • من و برادرم در کودکی پدر و مادرمان را از دست دادیم با این وجود از درس خواندن دست نکشیدیم و برای تکمیل تحصیلات دینی خود به نجف رفتیم.

  • به جز عراق جای دیگری هم رفته اید؟

  • از من برای تدریس در دانشگاههای اروپا دعوت شد اما احساس کردم در اینجا بهتر و بیشتر می توانم کار کنم.البته به سفر حج هم رفته ام.راستی هوا دارد یواش یواش تاریک می شود بیا با هم به حیاط برویم و برای پدر و مادرت سیب بچینیم.

    من که متوجه گذشت زمان نشده ام ناباورانه به حیاط نگاه می کنم که آفتاب بر لب دیوارش نشسته است بعد هم راه می افتم تا در سیب چینی به علامه کمک کنم.کاری که احتمالاً او را به یاد روزهای کار در باغ و مزرعه پدریش در تبریز می اندازد.


  • بیژن شهرامی