پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

گپ و گفتی با علامه طباطبایی(ره)

جمعه, ۲۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۲ ب.ظ

به نام خدا

 

گفت و گوی نمادین با علامه طباطبایی(ره)

بیژن شهرامی

آن روز تازه از مدرسه برگشته بودم،کیفم را روی تخت چوبی نزدیک حوض گذاشتم و با دوچرخه از خانه بیرون زدم.مادرم خانه نبود که به بهانه خوردن عصرانه و کمی استراحت مانعم شود.به همین خاطر با خیال راحت دنبال دوچرخه سواری ام رفتم.کمی دورتر از خانه یک دفعه دیدم ترمزهای دوچرخه ام کار نمی کنند و این در حالی بود که در یک سراشیبی ، سرعت گرفته بودم و هر لحظه ممکن بود به کسی برخورد کنم.

با کشیدن ته کفش هایم به زمین از سرعتش کم کردم اما قبل از آن که متوقفش کنم به روحانی سالمندی برخورد کردم که عصازنان به خانه می رفت.هر دو وسط کوچه روی خاک ها پهن شدیم، دوچرخه هم به دیوار خانه ای خورد و از حرکت باز ایستاد.

کوچه دور سرم می چرخید که یک دفعه دست مهربانی به سراغم آمد.با زحمت سرم را بلند کردم تا ببینم کیست و چه بر سر پیرمرد آمده که دیدم خودش است،نگران از این که زخمی شده ام یا نه...

این سرآغاز آشنایی من با او شد:علامه آیت الله سید محمد حسین طباطبایی،مفسر بزرگ قرآن و معلم نام آشنای حوزه و دانشگاه.

حالا امروز به خانه اش آمده ام به بهانه احوال پرسی و عذرخواهی و با پاکتی از خرمالوهای رسیده درخت حیاطمان:

  • بابت آن روز ببخشید.راستی دست و پایتان کبود نشده؟

  • نه فرزندنم.دوچرخه سواری این چیزها را هم دارد!

  • اما من دوچرخه سواری می کردم نه شما.

  • (با لبخند)فرقی ندارد.حالا فکر کن من را هم ترک خودت سوار کرده بودی!

    به پاکت خرمالوها اشاره می کند و می گوید:

  • چرا به زحمت افتاده ای؟

  • قابل شما را ندارد.

  • قابل دارد،نعمت خداست.ببین چه پوست نارنجی زیبایی دارند.انگار خدا قلم مو برداشته و انها را یکی یکی با ذوق و سلیقه تمام رنگ آمیزی کرده است.

  • چه حس خوبی دارید،شما باید شاعر می شدید.

  • (با خنده)یعنی نیستم!؟

  • هستید!؟

  • گاهی شعر هم گفته ام.

  • چه خوب!می شود یکی از آنها را برایم بخوانید؟

  • همی گویم و گفته ام بارها/بود کیش من مهر دلدارها....

  • این شعر خیلی معروف است.بارها آن را از تلویزیون شنیده ام.دیوان هم دارید؟

  • داشتم اما...

  • اما چه؟

  • بگذریم،من بروم و برایت از سیب های درخت حیاطمان بیاورم.

  • نه،وقت رفتن چندتایی برای پدر و مادرم می برم.

  • آفرین به تو که به فکر پدر و مادرت هستی.

  • خیلی ممنون.

  • و حتماً می دانی که خدا در قرآن خیلی سفارش آنها را کرده است.

  • بله معلم قرآنمان در این رابطه برایمان حرف زده است.راستی شما هم معلم قرآن هستید؟

  • اگر خدا قبول کند،بله.

  • بچه ها را درس می دهید؟

  • گاهی وقت ها ،اما بیشتر بزرگترها را درس می دهم.البته بعضی از آنها شهید شده اند.

  • شهید شده اند؟

  • بله،مثل شهید مطهری،شهید بهشتی،شهید باهنر و...

  • یعنی این بزرگان شاگرد شما بوده اند؟

  • نه  فقط شاگرد که پاره تنم بوده و هستند؛افرادی مثل آیت الله خامنه ای ، آیت الله جوادی آملی،آیت الله حسن زاده و...

  • چه خوب؛راستی با امام خمینی هم آشنایی دارید؟

  • بله،من و ایشان از سال های خیلی دور با هم دوست و همکار و مدتی نیز در قم همسایه دیوار به دیوار بوده ایم.حالا که اسم ایشان را آوردی بگذار خاطره ای خنده دار را برایت تعریف کنم که الآن یادم آمد.

  • خاطره خنده دار؟

  • بله،زمان تظاهرات مردم علیه شاه بعضی از راه خانه ما به خانه امام خمینی می رفتند تا مأموران آنها را نبینند.انقلاب که پیروز شد امام خمینی به قصد شوخی گفتند:ما باعث زحمت شما شدیم نمی خواهید از ما به دادگاه شکایت کنید؟من هم جواب دادم الآن دادگاه ها زیر نظر شما هستند بهتر است به خدا شکایت کنم!

    یک بار هم یکی از علماء برای دیدن من از سمنان به قم آمده بود.آن روز من و امام پیش هم نشسته بودیم.آن عالم که تا به حال ما را ندیده بود امام را با من اشتباه گرفت و شروع کرد به حرف زدن درباره کتاب ها و آثارم.امام هم با حوصله به حرف هایش گوش می داد و نمی فرمود من فلانی نیستم.آخر سر مجبور شدم سخنش را قطع کنم و بگویم محمدحسین طباطبایی من هستم تا وقت امام بیشتر از آن گرفته نشود.

  • پس شما کتاب هم نوشته اید.

  • بله.

  • آن هم احتمالاً درباره قرآن.

  • بله،کتابی در تفسیر کتاب خدا.

  • اسمش را چه گذاشته اید؟

  • المیزان.

  • اصلاً "تفسیر" یعنی چه؟

  • تفسیر قرآن یعنی دادن توضیحات لازم درباره یک یا چند و حتی کل آیه ها و سوره های قرآن.

  • باید کار سختی باشد.

  • بله،هم سخت و هم دلنشین.

  • مگر کار سخت دلنشین هم می شود؟

  • بله،مثل کسی که جای گنجی را پیدا کرده و برای پیدا کردنش حاضر است زمین را با چنگ هم که شده بکند.

  • نوشتنش چه مدت کار برد؟

  • حدود هفده سال.

  • چه زیاد!؟

  • خوب بعضی از کارهای تحقیقی زمان بر هستند.هر وقت هم خسته می شدم سراغ کارهای دیگر می رفتم.

  • چه کاری؟

  • کشاورزی،باغبانی،رسیدگی به خانواده،سر زدن به خویشاوندان و...

  • شما کشاورزی هم کرده اید؟

  • بله وقتی از نجف به تبریز برگشتم حدود ده سال هم به کارهای علمی می پرداختم و هم در مزرعه کار می کردم.

  • نجف هم رفته اید؟

  • من و برادرم در کودکی پدر و مادرمان را از دست دادیم با این وجود از درس خواندن دست نکشیدیم و برای تکمیل تحصیلات دینی خود به نجف رفتیم.

  • به جز عراق جای دیگری هم رفته اید؟

  • از من برای تدریس در دانشگاههای اروپا دعوت شد اما احساس کردم در اینجا بهتر و بیشتر می توانم کار کنم.البته به سفر حج هم رفته ام.راستی هوا دارد یواش یواش تاریک می شود بیا با هم به حیاط برویم و برای پدر و مادرت سیب بچینیم.

    من که متوجه گذشت زمان نشده ام ناباورانه به حیاط نگاه می کنم که آفتاب بر لب دیوارش نشسته است بعد هم راه می افتم تا در سیب چینی به علامه کمک کنم.کاری که احتمالاً او را به یاد روزهای کار در باغ و مزرعه پدریش در تبریز می اندازد.


  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی