پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

نمازی که با صدای الاغ باطل می شود!

چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۴۹ ب.ظ

سؤالات قلندری



عده‏ای از مردم از علماء جوابگوئی مسائل قلندری را می‏خواهند. اتفاقا عوام یهود

هم می‏رفتند و از پیغمبر اینگونه سؤالات را می‏کردند، مثلا می‏گفتند بگو آن وقتی

که نه جزء روز است و نه جزء شب چه وقت است؟ باید گفت بین الطلوعین.

بعضی از مردم گاهی می‏پرسند که آن چیست که در نماز اگر بگوئی نماز

باطل می‏شود و اگر هم نگوئی باطل می‏شود؟ می‏گویند آن‏ نیت است که

اگر (در حال نماز) بر زبان بیاوری نماز باطل می‏شود و اگر هم نیت نکنی

نماز باطل است. یادم هست در وقتی که ما بچه بودیم یک‏ کسی بود که

از این مسائل قلندری خیلی بلد بود، یک وقت یک مسأله‏ای طرح‏ کرد که

احدی نتوانست جواب او را بدهد، گفت آن کدام نماز است که با صدای الاغ

باطل می‏شود؟ هیچ کس نتوانست جواب بدهد، بالاخره خودش گفت‏: شما یک

وقت در بیابان با الاغ مشغول رفتن هستید و آب هم در بار الاغ‏ دارید، بعد این

الاغ را گم می‏کنید و هر چه می‏گردید او را پیدا نمی‏کنید و از آب مأیوس

می‏شوید، ناچار برای نماز تیمم می‏کنید و چون مشغول نماز می‏شوید صدای

عرعر الاغ بلند می‏شود، در اینجا نماز شما باطل است، باید وضو بگیرید

و نماز بخوانید، پس این نمازی‏ است که با صدای الاغ باطل می‏شود. اینها

انحراف و گمراهی است.

یاد بگیریم درست سوال کنیم و سوالِ درست بکنیم



شهید مطهری . خاتمیت



  • بیژن شهرامی

سیره خوبان51

سه شنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ق.ظ

حضرت آیت الله سیستانی می فرمودند: پدر ما در ایامی که من درس و بحث حوزوی را شروع کرده بودم، مساله ای به من گفت که چراغ هدایت من شد، پدرم گفت: من وقتی جوان بودم خیلی دوست داشتم امام زمانم را ببینم، به شوق وصال امام زمان یک ختم مجرب چهل روزه ی طاقت فرسا را با همه ی سختی های آن شروع کردم، سی و نه روز ختم قرآن را انجام دادم، روز چهلم که شد با خودم گفتم خیلی خوب است که مشرف به حرم امام رضا(علیه السلام) شوم و این ختم را در حرم آقا به پایان برسانم، به محض این که در حرم ختم را تمام کردم، دیدم از یکی از خانه های هم جوار حرم نور بسیار زیبای خیره کنند و عجیبی به آسمان کشیده شد، این نور از سنخ نورهای دنیایی نبود، فهمیدم حضرت بقیه الله همان جا تشریف دارند، دنبال نور را گرفتم و رسیدم به یک خانه ی محقر و فرسوده ی قدیمی، تا وارد خانه شدم دیدم حضرت بقیه الله کنار جنازه ی پیرزنی نشسته است، تا نگاه آقا به صورتم افتاد فرمود: سید باقر تو مثل این پیرزن باشی من خودم به تو سر می زنم، دیگر نیازی نیست تو خودت را به زحمت بیاندازی، عرض کردم مولای من چه کرده که انقدر مورد لطف شما قرار گرفته است؟ فرمود: این پیرزن پاکدامن در زمان پهلوی که دستور کشف حجاب داد، برای این که مجبور نشود چادر مادرم زهرا را از سرش بردارد، هفت سال داخل منزل نشست.

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان50

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ب.ظ

مرحوم برقعی یک پیرمردی بود که در قم زندگی میکرد ، صدای قشنگی نداشت ولی روضه خون بود ، میفرماید حضرت آیت الله شیخ جعفر مجتهدی روضه ای داشت در منزل ، من را دعوت کرد برای روضه، روی صندلی نشستم ، پرده ای کشیده بودند ، چند تا از خواهران این طرف بودند ، چندتا از برادران آن طرف بودند، من شروع کردم : ـ بسم الله الرحمن الرحیم ـ من روضه خواندم، بین روضه دیدم یک آقایی نورانی هم وارد شد ، نشست و شروع به گریه کردن کرد، آخر مجلس به آقای مجتهدی عرض کردم مهمانی که وارد شد چه کسی بود؟ ایشان فرمود آقایم علی ابن موسی الرضا (علیه السلام) آمد پا روضه تو نشست ، گریه کرد و رفت.

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان49

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

بی خودی با خدا کشتی نگیر ...!

حاج اسماعیل دولابی:

یک سال تمام مزارع را ملخ خورد و برای اینکه نکنه با دیدن صحنه از مقدرات الهی مکدر شوم ، حتی به سر مزرعه ام هم نرفتم . یک از پیرمردهای ده به من گفت : وقتی هم که کارها خراب شده، باز هم فکرش را نکن و بگیر بخواب. دیدم راست می گوید و با مزاج من هم سازگار است. وقتی هم که خراب شده، ظاهرش خراب شده، باطنش درست است. این ملخ هایی که خورده اند، جنود الهی و لشکریان خدا بوده اند. به امر الهی مزارع را خورده اند. خدا هم آنچه اراده کرده جز خیر نیست؛ منتهی صورت ظاهرش با خواسته ها و تشخیص های ما تعارض دارد، خیر نمی دانیم. وقتی صورت ظاهر کارها خراب شد باز هم فکرش را نکن و برو بگیر بخواب. اگر فکرش را بکنی، غصّه بخوری، تقلاّ کنی تو که زورت نمی رسد، ملخ ها آمدند خوردند و تمام شد. 

هر وقت کسی شما را اذیت کرد و یا از کسی ناراحت شدید، نمیخواهد به کسی بگویید بلکه استغفار کنید، هم برای خودتان هم برای کسی که شما را اذیت کرده است. بگو بیچاره کار بدی کرده است اگر فهم داشت نمیکرد. وقتی استغفار میکنی خداوند دوست دارد و خیلی تلافی میکند. اگر قلبت حاضر نیست استغفار کند با زبان استغفار کن آن وقت یکدفعه دلت نرم میشود. اگر دو سه مرتبه این کار را کردی دیگر غم نمیتواند شما را بگیرد
  • بیژن شهرامی

سیره خوبان48

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ب.ظ

نوه حاج شیخ عباس قمی به نقل از پدرش: یک شب پیش پدرم(حاج شیخ عباس) بودم که دیدم نیمه شب برای نماز شب برخاستند، من از زیر پتو ایشان را می‌دیدم و تکان نمی‌خوردم، دیدم در نماز مشغول خواندن سوره «یس» شدند و وقتی به آیه «هذه جهنم التی کنتم توعدون» رسیدند، حالتی پیدا کردند که انگار آتش جهنم را می‌بینند و مدام می‌گفتند: «اعوذ بالله من النار»، من تکان نمی خوردم تا حالت ایشان به هم نخورد، اینقدر در این حالت ماندند که نتوانستند ادامه آیه را بخوانند، هنگام اذان صبح شد و ایشان مشغول نماز صبح خود شدند.


  • بیژن شهرامی

سیره خوبان47

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۲ ب.ظ

عبا را کشید روی سرش و گفت: "بنده، کمی ی خواب دارم"سفره پهن بود و میهمانان حاضر. صاحب خانه اصرار می کرد: «آقا! اول نهار بخورید، بعد کمی استراحت کنید.» قبول نکردند.یکی از نزدیکان آقا گفت: «اول غذای کارگرها را بدهید».

 بعد از نماز خود آقا به میزبان گفته بود: «قبل از این که به فکر ما باشید، نهار چند کارگری را که روی زمین شما کار می کنند، فراهم کنید.» اما او از شدت اشتیاق، فراموش کرده بود. نهار کارگرها را که دادند، آیت الله بهاءالدینی آمدند سر سفره.

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان47 نزن! نزن!

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۵۶ ق.ظ

آقای قرائتی:

یک آقایی در کاشان بود که دیدم بعد از مدّت کوتاهی حافظ قرآن شد. اصلاً به او نمی‌آمد که نه حافظه این کار را داشته باشد و نه اینکه مثلاً جزء علماء باشد و ... . تعجّب کردم، می‌خواستم ببینم چه شده که یک‌باره به این راه کشیده شده است. بالاخره از زیر زبانش کشیدم. به او گفتم: حالا تو چطور شد حافظ قرآن شدی؟ گفت: حالا یک مطلبی دارد. گفتم: بگو تا من بدانم. گفت: یک روز منزل کسی در یک شهرستانی، مهمان بودیم. زیر کرسی بودیم، من وضع مزاجی‌ام خراب بود. بچّه صاحبخانه هم آن طرف کرسی نشسته بود. پدر آمد بنشیند، دید بوی بدی می‌آید. تصوّر کرد که آن بچّه نتوانسته خودش را کنترل کند، تا آمد او را بزند، یک‌باره گفتم: نزن! نزن! من بودم! چرا بچّه را می­‌زنی؟! با اینکه به هر حال انسان بزرگ نمی‌تاوند چنین مطلبی را در جمع بگوید و احساس می­‌کند آبرویش می­‌رود، امّا به خاطر اینکه آن بچّه بیهوده سیلی نخورد، گفتم: نزن! نزن! من بودم.

ببینید چقدر این مطالب اثر دارد. خود ایشان گفته: از آنجا بود که من فهمیدم که حالم متغیّر شده؛ چون اجازه ندادم به ظلم یک سیلی به آن بچّه بخورد. آن هم در آن زمان­ها که اگر به جان بچّه می­افتادند، دیگر رهایش نمی­‌کردند، هر چه هم بچّه بگوید: من نبودم، قبول نمی‌کردند. لذا می­‌گوید: من از این کار جلوگیری کردم و گفتم: نزن! نزن! من بودم! بببنید یک عمل چقدر مؤثّر است! آن هم یک عمل کوچک که ما تصوّر می­‌کنیم خیلی بیهوده و کوچک است و فایده­‌ای ندارد. شاید ما باشیم، بگوییم: آبروی ما که مهمتر است، حالا گردن بچّه می­‌اندازیم، مثلاً چه می­شود؟! او بچّه است، حالا بزرگ می­‌شود و بعداً یادش می­‌رود. این قدر کتک‌­ها خورده، حالا این هم روی آن‌ها. امّا این به دور از رعایت موازین اخلاقی است.


  • بیژن شهرامی

سیره خوبان46(آیت الله مجتبی تهرانی)

شنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۱۱ ق.ظ

آن موقع تهران گاز کشی نشده بود و مردم از کپسول گاز استفاده می کردند. منزلشان هم در این جایی که الان دفتر حفظ و  نشر آثار ایشان است قرار داشت.

یکی از دوستانم می گفت یک بار که ماشین گاز داخل کوچه ایشان آمد و کم کم داشت می رفت من دیدم که حاج آقا کپسول گاز را دستش گرفته و دارد دنبال ماشین گاز می دود!

اصلا برایشان کسر شان نبود که کارهای مربوط به خودشان را خودشان انجام دهند

  • بیژن شهرامی

سیره خوبان45

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۰۹ ب.ظ


  • بیژن شهرامی

سیره خوبان43

جمعه, ۱۹ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۲۲ ق.ظ

وقتی شهید باکری ، شهردار ارومیه بود ، یک شب باران شدیدی بارید .
به طوری که سیل جاری شد . ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه های امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد .
پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه ها که تا زیر زانو می رسید ، به کمک مردم سیل زده شتافت .
در این بین ، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد ، از مردم کمک می خواست .
تمام اسباب و اثاثیة پیرزن در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود . آقا مهدی ، بی درنگ به داخل زیرزمین رفت و مشغو ل کمک به او شد .
کم کم کارها رو به راه شد . پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت : خدا عوضت بدهد مادر ! خیر ببینی .
نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما را یاد بگیرد آقا مهدی خنده ای کرد و گفت :
راست می گویی مادر ! ای کاش یاد می گرفت .

  • بیژن شهرامی