سیره خوبان47 نزن! نزن!
آقای قرائتی:
یک آقایی در کاشان بود که دیدم بعد از مدّت کوتاهی حافظ قرآن شد. اصلاً به او نمیآمد که نه حافظه این کار را داشته باشد و نه اینکه مثلاً جزء علماء باشد و ... . تعجّب کردم، میخواستم ببینم چه شده که یکباره به این راه کشیده شده است. بالاخره از زیر زبانش کشیدم. به او گفتم: حالا تو چطور شد حافظ قرآن شدی؟ گفت: حالا یک مطلبی دارد. گفتم: بگو تا من بدانم. گفت: یک روز منزل کسی در یک شهرستانی، مهمان بودیم. زیر کرسی بودیم، من وضع مزاجیام خراب بود. بچّه صاحبخانه هم آن طرف کرسی نشسته بود. پدر آمد بنشیند، دید بوی بدی میآید. تصوّر کرد که آن بچّه نتوانسته خودش را کنترل کند، تا آمد او را بزند، یکباره گفتم: نزن! نزن! من بودم! چرا بچّه را میزنی؟! با اینکه به هر حال انسان بزرگ نمیتاوند چنین مطلبی را در جمع بگوید و احساس میکند آبرویش میرود، امّا به خاطر اینکه آن بچّه بیهوده سیلی نخورد، گفتم: نزن! نزن! من بودم.
ببینید چقدر این مطالب اثر دارد. خود ایشان گفته: از آنجا بود که من فهمیدم که حالم متغیّر شده؛ چون اجازه ندادم به ظلم یک سیلی به آن بچّه بخورد. آن هم در آن زمانها که اگر به جان بچّه میافتادند، دیگر رهایش نمیکردند، هر چه هم بچّه بگوید: من نبودم، قبول نمیکردند. لذا میگوید: من از این کار جلوگیری کردم و گفتم: نزن! نزن! من بودم! بببنید یک عمل چقدر مؤثّر است! آن هم یک عمل کوچک که ما تصوّر میکنیم خیلی بیهوده و کوچک است و فایدهای ندارد. شاید ما باشیم، بگوییم: آبروی ما که مهمتر است، حالا گردن بچّه میاندازیم، مثلاً چه میشود؟! او بچّه است، حالا بزرگ میشود و بعداً یادش میرود. این قدر کتکها خورده، حالا این هم روی آنها. امّا این به دور از رعایت موازین اخلاقی است.
- ۹۴/۰۴/۲۱