کتاب خانه بی بی:سه شعر درباره وقف(ویژه نوجوانان)
- ۰ نظر
- ۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۵۵
روزی که بیاید او...
روزی که بیاید او
دنیا شود از گل پُر
در دشت و دمن باران
هر روز کند شر شر
*
آواز قناری ها
با باد رود هر سو
در کوه به چشم آید
صد چشمه،هزارآهو
*
در شهر،در آبادی
مردم همگی شادند
هستند به فکر هم
از ناخوشی آزادند
*
با آمدنش هر روز
نوروزِ گل افشان است
هر جا که روی بینی
غرق گل و ریحان است. بیژن شهرامی
بهارنارنج
پای سماور
نشسته گلنار
سماوری که
می خندد انگار
*
می ریزد او چای
چه خوش سلیقه
برای مامان
برای عمه
*
بهارنارنج
در چایی اوست
به این دلیل است
که خیلی خوش بوست.
بیژن شهرامی
ماهی
ماهی من قشنگه
شناگری زرنگه
شیرجه میره توی آب
بالا میاد با شتاب
لباسش از پولکه
تو حوض نقلی تکه
دوست داره آزاد باشه
تو رودخونه شاد باشه.
بیژن شهرامی
عسل
ای زنبور طلایی
کی میگه تو بلایی؟
عسل می سازی یک ریز
بهار بگیر تا پاییز
میون کوه و دشتی
یا لب حوض و طشتی
تنگ عسل خالیه
پرش کنی عالیه.
بیژن شهرامی
به نام خدا
قطار
قطار می گه
تلق تولوق
راه می ره و
می کشه بوق
*
تو واگنا
مسافرا
تکون می دن
دست برا ما
*
داداش جونم
هست باهاشون
دست خدا
به همراشون.
بیژن شهرامی
یا علی
بچگی می خوردم
به زمین من یک ریز
مادرم هم می گفت
یا علی گو،برخیز
*
من نمی دانستم
معنی حرفش چیست
آن که مادر یک سر
می برد اسمش کیست؟
*
ولی از نام او
می گرفتم نیرو
می دویدم مثل
آهو این سو،آن سو
*
تا که پی بردم او
باغبان گل هاست
کوه،چشمه،باران
نغمه بلبل هاست
*
هم بهار خرم
هم گلاب خوشبوست
در جهان هر خوبی است
صاحبش یک جا اوست. بیژن شهرامی
مزار شریف
برای بچه های عزیز افغان
می روم من دیدن
شهر زیبای مزار
می کنم بر مردمش
دسته ای گل را نثار
*
زائر قبر علی
شاه مردان می شوم
مست از بوی خوش
آن گلستان می شوم
*
این سو آن سو می پرم
مثل گنجشکی رها
می کنم حس،روضه اش
می دهد بوی خدا
*
هدیه ام از این سفر
عطر گل،بوی گلاب
یک ورق از دفتر
شعر ماه و آفتاب.
بیژن شهرامی
قندهار
این شعر را برای بچه های افغانستان سروده ام
عمه خوبم
در قندهار است
خانه او در
باغ انار است
*
باغش پر است از
قوقولی قوقو
خروس دارد
با چند مرغ ،او
*
من وقت و بی وقت
مهمان اویم
با بلبل و گل
در گفت و گویم.
بیژن شهرامی
خانه بی بی
خانه قشنگ بی بی گل
بعد ِ رفتنش پریشان است
کاشی معرقش مخفی
در غبار باد و توفان است
باغ کوچکش بدون گل
خار و خس در آن فراوان است
حوض نقلی اش بدون آب
تشنه صدای باران است
درِ زیبای چوبیش بسته
قفل آن شبیه زندان است
بوی نان تازه در آن نیست
خالی از حضور مهمان است
نه در آن آش رشته اندر دیگ
نه در آن شعله ای فروزان است
نه در آن صحبتی ، سخنی
نه در آن زندگی نمایان است
رفته از آن کبوتر چاهی
زاغ بر شاخه زار و نالان است
کاش از آن سکوت رخت بربندد
آشیان سوت و کور ،ویران است
کاش فردا ببینم این خانه
گنج عشق و خوان احسان است
بشنوم از پدر که بعد از این
وقفِ سید شهیدان است
بشنوم شده «حسینیه»
جمعه جای ندبه خوانان است
جای هیئت است و روضه و جشن
سرخوش از نوای قرآن است
درب آن به روی مردم باز
غرق عطر یاس و ریحان است
کاش آری ببینم این در و بام
دلرباتر از گلستان است
حس کنم که گوشه ای بی بی
ایستاده شاد و خندان است.
بیژن شهرامی