احساس
خدا احساس را از ما نگیرد
دل حساس را از ما نگیرد
تمام هستی ما را بگیرد
ولی عباس را از ما نگیرد
- ۰ نظر
- ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۸
خدا احساس را از ما نگیرد
دل حساس را از ما نگیرد
تمام هستی ما را بگیرد
ولی عباس را از ما نگیرد
3 ) طلبه جوان هر روز میرفت دبیرستانها درس انگلیسی میداد. پولش هم میشد مایه امرار معاش. میگفت اینطوری استقلالم بیشتره، نواقص حوزه رو بهتر میفهمم و با شجاعت بیشتری میتونم نقد کنم. بهشتی تا آخر هم با حقوق بازنشستگی آموزش و پرورش زندگی میکرد.
4) آلمان ، هامبورگ ، ایستگاه راه آهن ؛ موقع ظهر رسیده بود. نگاهی به قبله نما انداخت وهمانجا ایستاد به نماز خواندن. پلیس را خبر کردند که یک کسی آمده حرکات غیر طبیعی دارد. بردندش اداره پلیس. گفته بود : من مسلمانم ، نماز هم واجب دینی ماست. محکم گفته بود ، آزادش کردند....
5) بهش می گفتند : انحصار طلب ، دیکتاتور ، مرفه ، پولدار . دوستانش دوستانه گفته بودن چرا جواب نمی دی؟ تا کی سکوت ؟ می گفت : مگه نشنیدید که قرآن می گه ان الله یدافع عن الذین آمنوا . یعنی یه وظیفه برای منه که ایمان آوردنه ، یکی هم برای خدا که دفاع کردنه.دعا کن وظیفه خودمو خوب انجام بدم . اون کارش رو خوب بلده ...
6 ) از بهشتی پرسید؛ روحانی هم میتونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا میتونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد نه اینکه تکیهاش به علوم حوزوی باشه.گفت: صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمیده.
7) به یار دیرین که رسید انگار به بهشت رسیده باشد گفت : امشب نماز به امامت شما ! گفت : نماز من شکسته است ، مسافرم. با خنده گفت : ما که نماز مغربمان را شکسته نمی خوانیم .هر دو خندیدند. مغرب ، موسی صدر امام بود وعشاء بهشتی. آخر هم هردو به هم اقتداء کردند.شاید بهشتی منتظر باشد .شاید
8 ) می گفت هر چه از غرب به طرف کشورهای اسلامی نزدیکتر می شدیم بی نظمی وبلبشویی هم بیشتر می شد.می گفت ترسیدم بنای فکری بچه ها به هم بریزه توجیه شان کردم که اینها ربطی به اسلام نداره.اسلام یه چیزه ، رفتار ما یه چیز دیگه.
9 ) ساعت 7 با بهشتی قرار داشت. یک ربع به 7 رسید .خوشحال بود که زودتر هم رسیده. گفته بود ، به آقای بهشتی بگید فلانی اومده . طرف رفت وبرگشت. گفت : آقای بهشتی عذر خواهی کردند وگفتند یک ربع تا قرار مانده ، 7 در خدمت هستم.
10 ) وصیت کرده بود بعد از شهادت ، بهشتی برجنازه ام نماز بخواند. جنازه شهید رو برده بودند بهشت زهرا که بهشتی از راه رسید. گفت : دیشب گویی به من الهام شد که امروز اینجا بیایم. بهشتی بر مسافر بهشت نماز خواند.
11 ) صبح بود، یه اتوبوس آدم پیاده شدند جلوی خونه بهشتی. یه نگاهی و براندازی کردند و دوباره سوار شدند و رفتند. نگو دعوا شده بود، یکی گفته بود خونه بهشتی کاخه. یکی دیگه گفته بود هشت طبقه است. راننده بهشتیشناس بود. همه رو آورده بود دم خونه گفته بود حالا ببینید و قضاوت کنید.
12 ) مزار شهدا بود که مادر شهید آمد جلو گفت : پنج پسر ویک داماد دیگر دارم ؛ همه فدای امام. عصر بود که بهشتی داشت می گفت : به آمریکا بگویید چشم طمعت را از جمهوری اسلامی بکن. جامعه ای که مادران اینچنینی دارد برای شیطان جایی ندارد.
13 ) داشت تعریف می کرد هفت نفر رفته بودند مسافرت که بوسیله دو نفر غارت شدند.بعد که تعجب همه را دیدند ، گفتند : ما 7 تا بودیم «تنها» آنها دو تا بودند « همراه » . بهشتی می گفت : مواظب باشید ، می خواهند شما میلیونها باشید تنها تا با چند همراه غارت تون کنند.
14 ) روحانی با مردم ودر مردم زنده است وبدون آنها مرده. اینها را گفت وگفت : خدمت بی منت وگره گشایی ؛ اینهاست که مردم از روحانی می خواهند. می گفت : روحانی ومردم مثل ماهی وآبند. ماهی بدون آب می میرد.
15 ) تو جمع رو کرد به فرزند کوچک که « فرزندم نظرت درباره این ترجمه سوره حمد که انجام دادم چیه ؟ » خندیدند که آخه این بچه چی از ترجمه وتفسیر می فهمه ! گفت : اتفاقا نظرش برام مهمه. چون می خوام بدونم ترجمه من برای هم سن های اون هم به درد می خوره یا نه.
16 ) اومد وشروع کرد با حرارت از انقلاب ومشکلات گفتن.خیلی آتیشی بود ؛ از نامردیها وخیانت ها. بلند شد صورت داغ شده جوان رو بوسید وگفت : از این همه شور واحساس لذت می برم . برادر چه باک ! انقلاب نگرانی دارد ، خستگی دارد ، خطر دارد اما پس شما جوانها چه کاره اید ؟ هر دو بعد ها شهید شدند ، شاهچراغی جوان هم به بهشتی رسید.
17 ) دعوت شده بود برای سخنرانی . گفت : اول من رو بشناسید بعد دعوتم کنید. گفتند می شناسیم ! گفت : من روحانی هستم که نعلین نمی پوشم، تنها با افراد مذهبی در تماس نیستم بلکه با افراد به ظاهر غیر مذهبی هم سروکار دارم.اگر فردا دیدید عده ای بدون ریش وبا کراوات به خانه ومحل کارم می آیند تعجب نکنید. حالا خواستید می آیم.
18 ) رفته بود خوزستان ؛ جلسه تا ساعت یک نیمه شب طول کشیده بود. گفته بودند ؛ منزل ، هتل. خوابیده بود. همانجا در فرمانداری ، با عمامه زیر سر و روانداز عبا
19 ) خانم خونه رفته بود با ارث پدری خودش فرش خریده بود. رو کرده بود به خانم که شما آزادید ، این حق شماست ولی مرز زندگی من طلبگی است.طاقت ناراحتی بهشتی رو نداشت ، حتی یه لحظه ! خودش رفت فرش رو فروخت.
20 ) یک روز خانم ، یک روز بچه ها ، یک روز هم خودش ؛ کارهای خونه تقسیم شده بود ، هر روز باید یکی ظرفها رو می شست. می گفت زن وظیفه ای برای کار نداره . کار خونه زنانه و مردانه نداره.
21) لامپ خونه سوخت. رفتند از تعاونی دادگستری لامپ خریدند. بهشتی ناراحت شد. گفت من اینجا کار شخصی می کنم ، باید لامپ رو ازمغازه معمولی با قیمت خودش بخرید.لامپ روپس داد . لامپ خریدند از یک مغازه معمولی . با یک قیمت معمولی.
22) همه شون رو قانع کرده بود که مسئله فلسطین ، مساله اسلامه. همه از مخارجشون می زدند برای کمک به فلسطین.انجمن اسلامی اروپا و آمریکا شده بود پایگاه کمک به فلسطین.
23 ) همه جمع شده بودند برای جلسه. باهنر رو فرستاده بودند که بهشتی رو بیاره. اومده بود که آماده شید بریم؛ همه منتظر شمایند. بهشتی عذر خواسته بود. گفته بود جمعه متعلق به خانواده است، قرار است برویم گردش.اخم باهنر رو که دید گفت : بچهها منتظرند ، سلام برسونید ، بگید فردا در خدمتم.
24 ) غذای زندانش نان وآب بود.به شوخی وتمسخر می گفتند : خوش مزه است ! گفت : اگه بیرون هم از اینا خورده باشی بله ، خوش مزه است.بعد ها شد رئیس دیوان عالی کشور ، اغلب روزها غذایش نان وماست بود.
25 ) گزارشات وتحقیقات ثابت کرده بودند که دو قاضی تخلف کرده اند . گفت باید علنی محاکمه بشند تا همه ببینند نظام اسلامی اهل تساهل با مسئول خاطی نیست. هر دو محاکمه شدند ؛ علنی.
26 ) چند تایی اومده بودند که ما تو بازار فلانی رو خوب می شناسیم. مناسب برای سامان دادن امور اقتصادی دولت وانقلاب. بهشتی گفت : اگه 500 هزار تومن خودتون رو بدید دستش ، مطمئنید خیانت نمی کند ؟ ساکت شده بودند. گفت : کار انقلاب ، کار 500 هزار تومن نیست که تا این حد هم به او اعتماد ندارید. مواظب بود بیش از توانایی واطمینان به کسی مسئولیت ندهد.
27 ) به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.»
قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات…
28 ) چراغ قرمز اول رو که رد کرد بهشتی خیلی تحمل کرد که چیزی نگه. دومین چراغ بود که دیگه صداش در اومد. گفت : اگه از این هم بگذری دیگه نمیشه پشت سرت نماز خوند.
تکرار گناه صغیره .... طرف با حالت حق به جانبی گفت : اینها قانون طاغوته باید سرپیچی کرد. بهشتی با ناراحتی دست گذاشت رو داشبورد ومحکم گفت : اینها قوانین انسانیه ، عین انسانیت ...
29 ) می گفت : 15 ساله که بودیم دسته جمعی امر به معروف ونهی از منکر می کردیم. اول یکی مان می گفت ، بعد دیگری ، بعد ... اثرش زیاد بود . می گفت : فهمیدیم همه چیز در جماعت است. ید الله مع الجماعه .
30 ) رو کرد به جوونای ایرانی ساکن آلمان وگفت : اگه جامعه نمونه اسلامی بسازید دیگه به تبلیغ اسلام نیازی ندارید.گفت : تلاش کنید این جامعه رو بسازید اونوقت همه سراغ شما می آند واین خودش بهترین تبلیغه ...
31 ) گفتند حالا که « مرگ بر شاه » همهگیر شده ؛ شعار جدید بدیم. « شاه زنازاده است، خمینی آزاده است ». آشفته شدهبود. گفت : رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت حلال رسید.
32) اصرار پشت اصرار که باید بیایید وجمع ما رو موعظه ونصیحت کنید. جلسه اول رفت وگفت : نماز را اول وقت بخوانید.یک سال که عمل کردند جلسه دوم رفت وگفت : برای خدا کارتان را خالص کنید. جلسه سومی تشکیل نشد ، چون خالص شد ورفت.
33 ) « مرگ بر بهشتی » ! اونقدر این شعار رو بلند جلوی دادگستری فریاد می زدند که بهشتی به راحتی می شنید. رو کرد به بهشتی که : چرا امام ساکته ؟ ای کاش که جواب این توهین ها رو می داد. بهشتی گفت : برادر ! قرار نیست در مشکلات از امام هزینه کنیم . ما سپر بلای اوییم ، نه او سپر ما
نقل مىکنند بیدار دلى بعد از گناهى توبه کرده بود، و پیوسته مىگریست...
گفتند: چرا اینقدر گریه مىکنى؟ مگر نمىدانى خداوند متعال غفور است؟
گفت: آرى، ممکن است او عفو کند، ولى این خجلت و شرمسارى که او مرا دیده چگونه از خود دور سازم؟!
گیرم که تو از سر گنه درگذرى
زان شرم که دیدى که چه کردم چهکنم؟!
فردی که در اصرار بر گدایی شهره بوده است!
روزى پسر یکى از حاجىها دم در دکانش نشسته بود. دید دخترى ماهپیکر دکان به دکان گدائى مىکند تا رسید جلو دکان او، نگاهى به دختر انداخت دید در قشنگى و خوشگلى طعنه به ماه و آفتاب مىزند، اما لباسهاى او ژنده و پارهپاره است. گفت: 'اى دختر چرا با این شکل و سیما گدائى مىکنى شوهر نمىکنی؟' جواب داد: 'چند نفر برایم خواستگار آمدند پدرم نداد.' گفت: 'چرا؟' جواب داد: 'نمىدانم' اما پسر حاجى یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. گفت: ' من پسر فلان حاجى هستم، این دکانها تا پائین همهشان مال من است. مرا مىپسندی؟' جواب داد: 'اگر پدرم حاضر شود من حرفى ندارم.' پسر به همراه دختر به منزلش رفت. وارد حیاط شدند. دید دستگاه، دستگاه سلطنتى است. دختر از پله بالا رفت پسر حاجى را به اتاقى راهنمائى کرد. پسر حاجى وارد اتاق شد دید پیرمردى با دم و دستگاه مجلل و لباسهاى گرانقیمت روى کرسى زرنگار مشغول کشیدن قلیان است. |
اتاق نگو بهشت بگو فرشهاى گرانقیمت پهن کردهاند. پسرک مات و حیران شد. در این اثنا دختر وارد اتاق شد غرق در جواهر و لباسهاى گرانبها پهلوى پدرش نشست. پسر حاجى از گفتهٔ خود پشیمان شد. خیال کرد حتماً مىخواهند از او مؤاخذه کنند که چرا چنین حرفى زده زیرا این مرد هزار سال دیگر دخترش را به او نخواهد داد. پس از چند دقیقهاى پیرمرد به پسرک گفت: 'یقین عاشق دختر من شدهاى به اینجا آمدهای؟' پسر سرش را پائین انداخت خجالت کشید. گفت: ' خجالت نکش من حرفى ندارم اما در این باب اسرارى است که اگر قبول کنى من حاضرم' . |
پسر به ناچار گفت: 'بفرمائید تا ببینم مىتوانم یا نه' . پیرمرد گفت : 'اسم من عباس دوس است شغل من و تمام عائله من گدائى است. من دامادى مىخواهم که در علم گدائى مثل من بىنظیر باشد. اگر حاضرى گدائى کنى و مالى بهدست بیاورى من تو را به دامادى قبول مىکنم والا نه' پسر گفت، ' من حاضرم ' گفت: ' پس برو هر موقع از پول گدائى صد تومان آوردى داماد من مىشوی' . پسر رفت در منزل پس از سه روز دیگر صد تومان پول گرفت رفت منزل عباس دوس . همینکه چشم پیرمرد به او افتاد گفت: 'نه' این پول از دکانهاى شماست پول گدائى نیست.' پسر گفت: 'از کجا دانستی؟' پیرمرد گفت: 'از رگ پیشانى تو فهمیدم، گدا در پیشانى رگى دارد که باید بترکد تا بتواند گدائى کند تو هنوز به آنجا نرسیدی، آیا راستى میل دارى گدا بشوى و با دختر من ازدواج بکنى یا نه؟ اگر میل دارى من عملش را به تو مىآموزم، بعد از تو امتحان مىکنمهر گاه خوب امتحان پس دادى من حاضر والا نه' . |
پسر قبول کرد و شب در آنجا ماند: صبح که شد عباس دوس به زنش گفت: وسایل بیرون رفتن مرا آماده کن.' زنش رفت یکدست لباس ژنده و یک عدد انگشتر طلا و دستبند طلا و گردنبند طلا آورد. پیرمرد لباس را پوشید این طلاآلات را هم در کهنه بست و به جیب گذاشت به پسر گفت، 'بیا برویم' او به پیش و پسر به دنبال رفتند به مسجد جامع. پس از نماز و روضهخوانى پیرمرد مىرود جلو پیشنماز مىگوید: 'آقا در راه مىآمدم مقدارى طلاآلات پیدا کردم نمىدانم کى گم کرده است آوردم خدمت شما تحویل بدهم، شما به صاحبش برسانید، اما باید طورى دقت کنید که صاحبش تمام نشانىها را بگوید و ببرد، همانطور ندهید.' پیشنماز به سر و پاى او نگاه کرد. دید نیم قاز نمىارزد اما چه مرد راست و درستى است! بعد گفت: 'آقا من پنج بچهٔ بىمادر دارم که سه شبانه روز است خوراکى به حلقشان فرو نرفته و گرسنه و تشنه در خانه هستند، دستم به دامنت به من کمکى بکن.' |
پیشنماز گفت، ' ایهاالناس چه پیرمرد نازنینى که بچهٔ بىمادر و گرسنه و تشنه در منزل دارد مىتوانست این همه مال و جواهر را بفروشد و خرج یکسال آنها بکند، ببینید چه مرد با دیانت و با خدائى است که آنها را به من تحویل داده، به این مرد با حقیقت کمک کنید.' همهٔ اهل مجلس به او کمک کردند، پول وافری، به جیب زد و بیرون آمد. پسر حاجى هم پشت سرش آمد رسیدند به منزل. به پسرک گفت: 'دیدى با چه حقهائى پول گرفتم؟' گفت: 'آرى پس تکلیف طلاهائى که از دست دادى چیست؟' گفت: ' آن هم، پول است صبر کن.' فردا شد به زنش گفت: ' نوبت توست برو.' زن یک دست لباس ژنده پوشید و پسر حاجى را همراه گرفت رفت در مسجد و پیشنماز را چسبید و گفت: 'من زنى بىشوهر داراى هفت طفل بىپدر و یتیم هستم. در محله ما هر وقت عروسى بشود مرا همراه عروس مىفرستند. زینت کردن عروس با من است. هفتهٔ پیش من براى آرایش عروس مقدارى طلاآلات از همسایهها امانت گرفتم که عروس را زینت بدهم، توى راه آنها را گم کردم. دو سه روز است دنبالش مىگردم، بچههاى من هم گرسنه و تشنه در منزل هستند. دیروز شیندم که پیرمردى آنها را پیدا کرده و به شما سپرده است.' گفت: 'نشانىهایش چیست؟' زن بهطور کامل نشانىهاش را گفت. پیشنماز طلاآلات را به او داد زن گفت: ' تکلیف اطفال من که چند روز است چیزى نخوردهاند چیست؟ ' پیشنماز امر کرد به این زن با خدا اعانت کنید. |
پول کلانى هم به او دادند. زن از مسجد بیرون آمد. پول فراوان در دست، با پسر حاجى به منزل آمد. عباس دوس به پسر گفت: 'دیدى چطور گدائى مىکنند؟ یاد بگیر حالا تکلیف تو این است: امشب که رفتى دکان، نیمهٔ شب تمام اجناس دکان را ببر به خانه. صبح که شد دم در دکان بنشین و گریه کن و بگو دکانم را دزد زده، اگر گریه کردن بلد نیستى من کارى به تو یاد مىدهم که تا دست و آستینت را به چشم بمالى بىاختیار اشک جارى شود، پس از گریه و آه و ناله همکارانت بهنام اعانه به تو پول خواهند داد، بعد خودت دکان به دکان براى اعانه مىروی. روى این حساب روى تو باز خواهد شد.' پسر عین این دستور را به کار بست. پیرمرد مقدارى آب پیاز به او داد براى گریه کردن. طولى نکشید که پسر، یکى از گداهاى مشهور شهر شد و همیشه پول و پلهٔ زیادى براى عباس مىآورد. عباس هم دخترش را به او داد و عروسى کردند. |
روزى عباس به حمام رفته بود، نوره گذاشته بود و مشغول چیدن پشمهایش بود. دید سائلى آمد دم در حمام مىگوید: ' یا محمد یا علی' عباس پیش خود گفت: ' آه! این دیگه کیه حمام را هم رد نمىکند، این دست مرا از پشته بسته، پس من در مدت عمرم چه غلطى مىکردم' بعد گفت: ' عمو مگر نمىبینى اینجا حمام است و دارم نظافت مىکنم؟ تو یخهٔ مرا گرفتى مىگوئى یا محمد یا على مگر دیوانه شدی؟ پسر جواب داد، 'فقیر بیچارهام از همان پشم حمام اگر مقدارى کرم کنى خدا عوضت بدهد.' عباس مقدارى پشم با کثافت توى دستش ریخت و پسر رفت. عباس چون به منزل آمد ماجرا را براى زن و دامادش نقل کرد بعد گفت، ' او را مىگویند شاهگداها نه من و تو را، ما نوکر او هم نمىشویم او براى ما خوب بود نه شاهداماد' پسر چون این حرفها را شنید دست کرد توى جیب و کهنهاى که در آن مقدارى پشم حمام بود بیرون آورد گفت: ' استاد جان آن سائل من بودم نه دیگری!' عباس صورت او را بوسید گفت: ' آفرین! تو دست مرا از پشت بستی!' |
- عباس دوس |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول ـ ص ۴۹ |
- گردآورنده: سیدابوالقاسم انجوى شیرازی |
- انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم |
۱۳۵۷- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ایران ـ جلد نهم، علىاشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
یکی از نکات جالب در زندگی آیت الله بروجردی نحوه برخرد ایشان با پیروان دیگر ادیان است. آیت الله علوی بروجردی نقل می کند:« برخی از یهودیهایی که الان در بروجرد ساکن هستند برای خود من نقل کردند: در بروجرد تعداد زیادی یهودی زندگی میکردند وآلان نیز زندگی میکنند، مرحوم آیت الله العظمی بروجردی در آن زمان در بروجرد بودند، محله یهودی نشین شهر بروجرد با قبرستان یهودیها فاصله داشت، در فاصله بین محله یهودی نشین با قبرستان یهودیها، محلات مسلمان نشین واقع شده بود. وقتی یک نفر یهودی فوت میکرد، در موقع تشیع جنازهاش، باید از محله مسلمان نشین عبور میکردند تا به قبرستان برسند، بچه مسلمانها در اثر ناآگاهی و جهل به جنازه یهودیها سنگ میزدند، مرحوم آیت الله العظمی بروجردی مردم و بچهها را از این کار نهی کردند، ولی آنان گوش ندادند. آیت الله بروجردی به آنان سفارش کرد وقتی کسی از شما فوت شد به من اطلاع دهید، لذا خودش به محله یهودی نشین میآمد و دنبال جنازه این شخص راه میافتاد و تا قبرستان تشیع میکرد. زمانی که آیت الله بروجردی همراه جنازه بود، کسی جرات نمیکرد سنگ بزند، و ایشان این کار را آنقدر ادامه داد تا این کار بد از ناحیه بچهها ترک شد».
دختر پیامبر(س)
جا نمازش می دهد
بوی گل،بوی گلاب
می درخشد چادرش
باز هم چون آفتاب
*
دستهایش با قنوت
رو به درگاه خداست
باز هم ذکر شبش
حاجت همسایه هاست...
بیژن شهرامی
به نام خدا
هفته نامه افق حوزه(افق خانواده)
بیژن شهرامی
پادشاه منتظر آمدن نخست وزیر است تا با او به محله پامنار پایتخت برود آن هم برای عیادت از سیدی روحانی که هرگز میانه خوبی با دربار نداشته است.
این که هدف پادشاه از این تصمیم عجیب چیست بماند اما اصرار نخست وزیرش[3] را هم نباید ندیده گرفت که سعی دارد دل عالمان دینی قم و نجف را به دست بیاورد.
دقایقی نمی گذرد که سر و کله جناب نخست وزیر پیدا می شود،کلاهش را به عنوان احترام برمی دارد و برای گفتن مطلبی محرمانه جلوتر می رود.
چیزی نمی گذرد که پادشاه و نخست وزیر از قصر بیرون می زنند،محافظان هم با چند اتومبیل سیاه رنگ دنبالشان راه می افتند.
اتومبیل سلطنتی در کوچه پس کوچه های محله پامنار جلو می رود تا این که به جایی می رسد که تنگ بودن معبر اجازه جلو رفتن را نمی دهد.سرنشینان به ناچار پایین می آیند و بقیه راه را در میان تعجب رهگذران پیاده طی می کنند.
خانه آقا دو درب دارد که به دو کوچه باز می شود.یکی از آنها مثل هر روز به روی مراجعان باز است و همین باعث می شود مأموران بدون معطلی داخل بروند و منتظر آمدن پادشاه شوند.
آقا مایل به این دیدار نیست اما چه کند که توان برخاستن از بستر و بستن در را ندارد به همین خاطر ترجیح می دهد پلک هایش را بر هم بگذارد تا شاید خوابش ببرد.
پادشاه در ابتدای ورود به خانه متعجبانه محو تماشای در و دیوارش می شود که بوی کاهگل باران خورده آنها خبر از ساده زیستی اهلش می دهد.این بی پیرایگی تا آن جاست که عینک دودیش را برمی دارد و خطاب به نخست وزیرش می گوید:« این همان خانه ای است که سالها مرکز مبارزات علیه من و دستگاه سلطنت بوده!؟»[4]