عباس دوس که بوده است؟
عباس دُوس
فردی که در اصرار بر گدایی شهره بوده است!
روزى پسر یکى از حاجىها دم در دکانش نشسته بود. دید دخترى ماهپیکر دکان به دکان گدائى مىکند تا رسید جلو دکان او، نگاهى به دختر انداخت دید در قشنگى و خوشگلى طعنه به ماه و آفتاب مىزند، اما لباسهاى او ژنده و پارهپاره است. گفت: 'اى دختر چرا با این شکل و سیما گدائى مىکنى شوهر نمىکنی؟' جواب داد: 'چند نفر برایم خواستگار آمدند پدرم نداد.' گفت: 'چرا؟' جواب داد: 'نمىدانم' اما پسر حاجى یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. گفت: ' من پسر فلان حاجى هستم، این دکانها تا پائین همهشان مال من است. مرا مىپسندی؟' جواب داد: 'اگر پدرم حاضر شود من حرفى ندارم.' پسر به همراه دختر به منزلش رفت. وارد حیاط شدند. دید دستگاه، دستگاه سلطنتى است. دختر از پله بالا رفت پسر حاجى را به اتاقى راهنمائى کرد. پسر حاجى وارد اتاق شد دید پیرمردى با دم و دستگاه مجلل و لباسهاى گرانقیمت روى کرسى زرنگار مشغول کشیدن قلیان است. |
اتاق نگو بهشت بگو فرشهاى گرانقیمت پهن کردهاند. پسرک مات و حیران شد. در این اثنا دختر وارد اتاق شد غرق در جواهر و لباسهاى گرانبها پهلوى پدرش نشست. پسر حاجى از گفتهٔ خود پشیمان شد. خیال کرد حتماً مىخواهند از او مؤاخذه کنند که چرا چنین حرفى زده زیرا این مرد هزار سال دیگر دخترش را به او نخواهد داد. پس از چند دقیقهاى پیرمرد به پسرک گفت: 'یقین عاشق دختر من شدهاى به اینجا آمدهای؟' پسر سرش را پائین انداخت خجالت کشید. گفت: ' خجالت نکش من حرفى ندارم اما در این باب اسرارى است که اگر قبول کنى من حاضرم' . |
پسر به ناچار گفت: 'بفرمائید تا ببینم مىتوانم یا نه' . پیرمرد گفت : 'اسم من عباس دوس است شغل من و تمام عائله من گدائى است. من دامادى مىخواهم که در علم گدائى مثل من بىنظیر باشد. اگر حاضرى گدائى کنى و مالى بهدست بیاورى من تو را به دامادى قبول مىکنم والا نه' پسر گفت، ' من حاضرم ' گفت: ' پس برو هر موقع از پول گدائى صد تومان آوردى داماد من مىشوی' . پسر رفت در منزل پس از سه روز دیگر صد تومان پول گرفت رفت منزل عباس دوس . همینکه چشم پیرمرد به او افتاد گفت: 'نه' این پول از دکانهاى شماست پول گدائى نیست.' پسر گفت: 'از کجا دانستی؟' پیرمرد گفت: 'از رگ پیشانى تو فهمیدم، گدا در پیشانى رگى دارد که باید بترکد تا بتواند گدائى کند تو هنوز به آنجا نرسیدی، آیا راستى میل دارى گدا بشوى و با دختر من ازدواج بکنى یا نه؟ اگر میل دارى من عملش را به تو مىآموزم، بعد از تو امتحان مىکنمهر گاه خوب امتحان پس دادى من حاضر والا نه' . |
پسر قبول کرد و شب در آنجا ماند: صبح که شد عباس دوس به زنش گفت: وسایل بیرون رفتن مرا آماده کن.' زنش رفت یکدست لباس ژنده و یک عدد انگشتر طلا و دستبند طلا و گردنبند طلا آورد. پیرمرد لباس را پوشید این طلاآلات را هم در کهنه بست و به جیب گذاشت به پسر گفت، 'بیا برویم' او به پیش و پسر به دنبال رفتند به مسجد جامع. پس از نماز و روضهخوانى پیرمرد مىرود جلو پیشنماز مىگوید: 'آقا در راه مىآمدم مقدارى طلاآلات پیدا کردم نمىدانم کى گم کرده است آوردم خدمت شما تحویل بدهم، شما به صاحبش برسانید، اما باید طورى دقت کنید که صاحبش تمام نشانىها را بگوید و ببرد، همانطور ندهید.' پیشنماز به سر و پاى او نگاه کرد. دید نیم قاز نمىارزد اما چه مرد راست و درستى است! بعد گفت: 'آقا من پنج بچهٔ بىمادر دارم که سه شبانه روز است خوراکى به حلقشان فرو نرفته و گرسنه و تشنه در خانه هستند، دستم به دامنت به من کمکى بکن.' |
پیشنماز گفت، ' ایهاالناس چه پیرمرد نازنینى که بچهٔ بىمادر و گرسنه و تشنه در منزل دارد مىتوانست این همه مال و جواهر را بفروشد و خرج یکسال آنها بکند، ببینید چه مرد با دیانت و با خدائى است که آنها را به من تحویل داده، به این مرد با حقیقت کمک کنید.' همهٔ اهل مجلس به او کمک کردند، پول وافری، به جیب زد و بیرون آمد. پسر حاجى هم پشت سرش آمد رسیدند به منزل. به پسرک گفت: 'دیدى با چه حقهائى پول گرفتم؟' گفت: 'آرى پس تکلیف طلاهائى که از دست دادى چیست؟' گفت: ' آن هم، پول است صبر کن.' فردا شد به زنش گفت: ' نوبت توست برو.' زن یک دست لباس ژنده پوشید و پسر حاجى را همراه گرفت رفت در مسجد و پیشنماز را چسبید و گفت: 'من زنى بىشوهر داراى هفت طفل بىپدر و یتیم هستم. در محله ما هر وقت عروسى بشود مرا همراه عروس مىفرستند. زینت کردن عروس با من است. هفتهٔ پیش من براى آرایش عروس مقدارى طلاآلات از همسایهها امانت گرفتم که عروس را زینت بدهم، توى راه آنها را گم کردم. دو سه روز است دنبالش مىگردم، بچههاى من هم گرسنه و تشنه در منزل هستند. دیروز شیندم که پیرمردى آنها را پیدا کرده و به شما سپرده است.' گفت: 'نشانىهایش چیست؟' زن بهطور کامل نشانىهاش را گفت. پیشنماز طلاآلات را به او داد زن گفت: ' تکلیف اطفال من که چند روز است چیزى نخوردهاند چیست؟ ' پیشنماز امر کرد به این زن با خدا اعانت کنید. |
پول کلانى هم به او دادند. زن از مسجد بیرون آمد. پول فراوان در دست، با پسر حاجى به منزل آمد. عباس دوس به پسر گفت: 'دیدى چطور گدائى مىکنند؟ یاد بگیر حالا تکلیف تو این است: امشب که رفتى دکان، نیمهٔ شب تمام اجناس دکان را ببر به خانه. صبح که شد دم در دکان بنشین و گریه کن و بگو دکانم را دزد زده، اگر گریه کردن بلد نیستى من کارى به تو یاد مىدهم که تا دست و آستینت را به چشم بمالى بىاختیار اشک جارى شود، پس از گریه و آه و ناله همکارانت بهنام اعانه به تو پول خواهند داد، بعد خودت دکان به دکان براى اعانه مىروی. روى این حساب روى تو باز خواهد شد.' پسر عین این دستور را به کار بست. پیرمرد مقدارى آب پیاز به او داد براى گریه کردن. طولى نکشید که پسر، یکى از گداهاى مشهور شهر شد و همیشه پول و پلهٔ زیادى براى عباس مىآورد. عباس هم دخترش را به او داد و عروسى کردند. |
روزى عباس به حمام رفته بود، نوره گذاشته بود و مشغول چیدن پشمهایش بود. دید سائلى آمد دم در حمام مىگوید: ' یا محمد یا علی' عباس پیش خود گفت: ' آه! این دیگه کیه حمام را هم رد نمىکند، این دست مرا از پشته بسته، پس من در مدت عمرم چه غلطى مىکردم' بعد گفت: ' عمو مگر نمىبینى اینجا حمام است و دارم نظافت مىکنم؟ تو یخهٔ مرا گرفتى مىگوئى یا محمد یا على مگر دیوانه شدی؟ پسر جواب داد، 'فقیر بیچارهام از همان پشم حمام اگر مقدارى کرم کنى خدا عوضت بدهد.' عباس مقدارى پشم با کثافت توى دستش ریخت و پسر رفت. عباس چون به منزل آمد ماجرا را براى زن و دامادش نقل کرد بعد گفت، ' او را مىگویند شاهگداها نه من و تو را، ما نوکر او هم نمىشویم او براى ما خوب بود نه شاهداماد' پسر چون این حرفها را شنید دست کرد توى جیب و کهنهاى که در آن مقدارى پشم حمام بود بیرون آورد گفت: ' استاد جان آن سائل من بودم نه دیگری!' عباس صورت او را بوسید گفت: ' آفرین! تو دست مرا از پشت بستی!' |
- عباس دوس |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول ـ ص ۴۹ |
- گردآورنده: سیدابوالقاسم انجوى شیرازی |
- انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم |
۱۳۵۷- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ایران ـ جلد نهم، علىاشرف درویشیان ـ رضا خندان (مهابادی)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
- ۹۵/۰۱/۱۵