حکایات قدیمی(6)
پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۵ ب.ظ
نعل
اسب ها همین طور که به دیوار خرابه بسته شده اند شیهه می کشند.انگار آنها هم مثل مرد بازرگان منتظر تاریک شدن هوا هستند تا دور از چشم دزدها راه بیفتند.
پسر بازرگان دستی به سر و گوش یکی از آنها می کشد و خطاب به پدرش می گوید:«بابا جان نقشه ای دارم!»
- «چه نقشه ای ؟»
- «این که نعل اسب ها را برعکس کنیم!»
- «که چه بشود؟»
-
«که اگر دزدها یک وقت از روی رد پای اسب ها خواستند دنبالمان کنند عوض این که به ما نزدیک شوند،دور بشوند!»
مرد بازرگان که چشم هایش از تعجب گرد شده است پسر باهوشش را نوازش می کند بعد هم بدون معطلی دست به کار می شود...
ساعتی بعد دزدها عوض نزدیک شدن به آنها مدام دور و دورتر می شوند.
***
بشنو باور مکن -
«اگر کسی گفت نان خالی بهتر از مرغ بریان است بشنو و باور مکن!»
«اگر کسی گفت دوغ ترش بهتر از دوغ شیرین است بشنو و باور مکن!»
«اگر کسی گفت سرکه بهتر از دوشاب[1] است بشنو باور مکن!»
این همان سه جمله ای است که مرد خسیس وعده گفتنش را به جوان باربر داده است تا اگر پولی دریافت نمی کند دست کم نکته های تازه ای یاد گرفته باشد!
مرد باربر که تازه فهمیده مرد خسیس سرش کلاه گذاشته است کیسه ای را که به زحمت تا طبقه دوم بالا آورده است پایین می اندازد و می گوید:«و اگر کسی گفت بارت سالم مانده است بشنو باور مکن!»
***
کودک دانا
مرد نقل پز همین طور که دانه های سپید نقل را روی سینی مسی می ریزد تا خنک شوند چشمش به کودک دست فروشی می افتد که رو به روی حجره اش ایستاده است.
او را صدا می زند و می گوید:«پسرم خسته نباشی،جلوتر بیا،مشتی از این نقل ها بردار و ببر بخور تا حوصله ات سر نرود.»
کودک با خوشحالی جلو می آید و می گوید:«دست شما درد نکند،ولی...» - «ولی چه؟»
- «ولی خودتان بدهید.»
- «می بینی دستم گیر است خودت بردار.»
- «آخر...»
- «آخر چه؟»
- «آخر اگر شما بدهید - چون مشتتان بزرگتر است - نقل بیشتری نصیبم می شود!»
بیژن شهرامی
[1] - شیره انگور
- ۰۰/۰۲/۱۶