پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

حکایات قدیمی(2)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۹ ب.ظ

قصه های عامیانه

 

بیژن شهرامی

خیک روغن

مرد طمعکار به همراه بچه هایش در حال رد شدن از کنار دریاچه ای است که نزدیک آبادی قرار دارد. او همین طور که در حال قدم برداشتن است یک دفعه چشمش به خیک[1] روغنی می افتد که وسط دریاچه روی آب آمده است.

بچه ها را روی تخته سنگی که همان نزدیکی است می نشاند و خود به آب می زند تا خیک را بگیرد و با فروشش پول و پله ای گیرش بیاید.

به وسط دریاچه که می رسد یک دفعه با خرس سفید رنگ و بزرگی رو به رو می شود که از شدت گرسنگی سر وقت ماهی ها آمده است،می خواهد فرار کند اما یک دفعه خود را گرفتار چنگال های تیزش می بیند.

بچه ها که انتظار آمدن پدرشان را می کشند داد می زنند:«بابا،بابا،خیک را ول کن و برگرد!»

مرد طمعکار همین طور که سعی می کند خود را رها کند می گوید:«من خیک را ول کرده ام اما خیک مرا ول نمی کند!»

مرد خسیس

مرد خسیس هر روز شیشه پنیرش را وسط سفره می گذارد تا بچه ها لقمه های نانشان را به آن بمالند و بخورند تا هم نان خالی نخورده باشند و هم از پنیرها کم نشود!

او امروز برای انجام کاری صبح زود از خانه بیرون زده است و برای این که بچه ها یک وقت فکر باز کردن در شیشه به سرشان نزند آن را داخل صندوقچه ای قفل دار گذاشته است.

یکی دو ساعت بعد که به خانه  برمی گردد، بچه هایش را می بیند که نانشان را به جای شیشه به در و دیوار صندوقچه می کشند و به دهان می گذارند عصبانی می شود و سرشان داد می کشد:«فقط یک روز خانه نبودم،نتوانستید نان خالی بخورید؟!»

استخوان

آن قدر گرسنه است که با دیدن یک تکه استخوان آب از لب و لوچه اش راه می گیرد.جلو  می رود  و

چند لیس محکم به آن می زند،خوش مزه است مثل این که آن را تازه از دیگ آبگوشت درآورده و دور انداخته اند.

از ترس بقیه سگ ها استخوان را به دهان می گیرد و با عجله به سمت خانه می رود.کمی جلوتر به پلی می رسد که دو طرف رودخانه را به هم وصل کرده است.

با چابکی خاصی رویش می پرد  اما هنوز به آخرش نرسیده چشمش به سگی می افتد که استخوان گنده تری را به دهان گرفته و زیرآب  دم تکان می دهد.

یک لحظه تصمیم می گیرد استخوانش را با او عوض کند به همین خاطر بی توجه به این که دارد عکس خودش را در آب می بیند به داخل رودخانه شیرجه می زند.

ساعتی بعد به هر جان کندنی که هست خودش را از دست موج های سرکش نجات می دهد البته بی آن که استخوانی برایش باقی مانده باشد.

مرد پارچه فروش

مرد دوره گرد هر روز چند طاقه پارچه را در خورجین الاغش می گذارد و به آبادی های اطراف می برد اما امروز که حیوان زبان بسته اش مریض شده و گوشه طویله افتاده مجبور است خودش آن ها را به دوش بکشد و این طرف و آن طرف ببرد.

کمی دور تر از اولین آبادی با صدای پای اسبی که نزدیک و نزدیک تر می شود به خودش می آید.به ذهنش می رسد از صاحب جوانش کمک بخواهد،هر چه باشد او سواره است و اسب تیزپایی دارد.

جوان ابروهایش را به علامت نه بالا می اندازد اما کمی که جلوتر می رود با خوش می گوید:کاش قبول می کردم و بعد به تاخت فرار می کردم و پارچه ها را برای خودم می بردم!

او با همین فکر و خیال دهنه اسبش را می کشد و برمی گردد بی خبر از آن که مرد دوره گرد هم دارد به این فکر می کند که اگر پارچه هایم را با خودش برده بود چه کاری از دستم بر می آمد؟

لحظه ای بعد مرد دوره گرد به جوان می رسد و در پاسخ به پیشنهاد کمک او می گوید:«برو جانم،همان فکری که تو کردی من هم کردم!»

 

[1] - خیک:مشک کوچک چرمی جای روغن و شیره و مانند آن.

  • بیژن شهرامی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی