پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

نماز چوپان

چهارشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ

مردی به همراه پدرش به مسافرت رفته بود که در دیار غربت، پدرش از دنیا رفت. در همان جا، به دنبال کسی می گشت تا برای پدرش نماز میت بخواند و او را دفن کند. چوپانی در آن حوالی بود و از او پرسید: «چه کسی برای مرده های شما نماز میت می خواند؟».

بدون عکس

چوپان گفت: «ما کسی را برای این کار نداریم».

مرد گفت: «پس چگونه اموات خود را دفن می کنید؟»

نماز میت چوپان چوپان گفت: «خودم نماز آن ها را می خوانم.

مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»

چوپان جلو آمد و مقابل جنازه ایستاد.

مرد دید چوپان یکی دو کلمه زمزمه کرد و گفت: «نمازش تمام شد!»

مرد که تعجب کرده بود گفت: «این چه نمازی بود که چند ثانیه بیشتر طول نکشید؟»

چوپان گفت: «به هر حال، بهتر این این بلد نبودم.»

مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.

شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»

پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»

مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟

چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خداوند گفتم: “خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زنم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی؟!”».

  • بیژن شهرامی

نظرات (۱)

  • دختری از تبار تسنیم ...
  • سلام ماجرای زیبایی بود
    منبع این داستان رو دارید؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی