سیره خوبان(11)
استاد محمدرضا حکیمى نقل مى کند که:
«من در میان حاجاتى که داشته ام دو حاجت برایم پیش آمده است که به محض توجه و توسل به آن حضرت، بطور آنى برآورده شده است، نخست آن که با مسئله اى علمى روبرو شدم و مى خواستم مطلب برایم بسط پیدا کند و گسترده شود. هر چه مى اندیشیدم، فکرم به جایى نمى رسید، ناگاه به ذهنم آمد که به حضرت ولى عصر(عج) متوسل شوم. پس به همان جایى رفتم که غالباً در آنجا نماز مى خواندم. رو به قبله ایستادم و عرض کردم: آقا! موضوعى که الان در آن گیر کرده ام و برایم منبسط و منشرح نمى شود و اگر به طور مشروح هم در ذهنم نیاید، نمى توانم درباره اش چیزى بنویسم مربوط به خود شما و مکتب اجداد شماست. بنابراین اگر مى شود، کمک کنید تا من این بخش را بنویسم که ستون فقرات بحثم محسوب مى شود. این جملات را که گفتم به محل کارم آمدم و نشستم. لحظه اى نگذشت که گویى کسى در گوشم چیزى مى گوید، و من شروع به نوشتن کردم، با آنکه بنده تنها طالب حدود سى شعبه از مسائل، مورد نظر بودم تا برایم تشریح شود، تقریباً بعد از یکى دو روز که مطالب را جمع آورى کردم، دیدم از هزار مسأله نیز تجاوز کرده است.
مورد دیگر این که، در زمانى که خاص فشار روحى سنگینى بر من وارد شده بود و حدود یک سال و نیم بدان مبتلا بودم و گر چه گاهى هم توسّلات عادى داشتم، ولى نتیجه اى نمى داد. تا این که یک روز خیلى فشار بر من سنگین شد، با خود فکر کردم اگر کسى قادر باشد مشکل مرا حل کند، آن کس تنها حضرت حجت(عج) خواهد بود. پس رو به قبله ایستادم و توجه به آن حضرت کرده با لحن عامیانه اى گفتم: آقا! اگر شما مشکل مرا حل نکنید چینن کارى از کس دیگرى بر نمى آید. پس من سراغ چه کسى باید بروم تا مرا از این گرفتارى نجات دهد؟ همین را گفتم و نشستم. در اثناء نشستن، هنوز به زمین نرسیده و ننشسته بودم که گویا آبى بر آتش ریخته شد و مسئله برایم حل گردید.»
ایشان در ادامه اظهار داشتند که:
«وقتى به اصفهان مى رفتم سر قبر مجلسى(متوفى / 1111 ق.) حاضر مى شدم و از روح آن بزرگوار استمداد مى طلبیدم و مى گفتم شما کمک کنید و از حضرت حجّت(عج) بخواهید تا ما را در تألیف «الحیاة» کمک کنند. همچنین بر سر قبر صاحب بن عباد (م / 385 هـ .ق.) نیز این درخواست را کردم.»
- ۹۴/۰۴/۰۱