پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

پنجره ای رو به آفتاب

بیژن شهرامی

از دفتر زمانه فتد نامش از قلم
آن ملتی که مردم صاحب قلم نداشت

طبقه بندی موضوعی

حکایات قدیمی(1)

پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۳ ب.ظ

 

سکوت

مرد دانشمندی اسبش را به درخت بسته بود و می خواست بقچه ناهارش را پهن کند که چشمش به پیرمرد رهگذری افتاد.

به او سلام داد و برای خوردن ناهار دعوتش کرد.پیرمرد هم که گرسنه اش بود با خوش حالی قبول کرد اما  قبل از نشستن از او شنید:

  • پدر جان اسبم چموش است و لگد می زند.بهتر است الاغت را به درخت دیگری ببندی تا یک وقت بلایی سرش نیاید.
  • نگران نباش اتفاقی نمی افتد.
  • من اسبم را بهتر می شناسم،لگد پرانی می کند.
  • من هم الاغم را خوب می شناسم،جا خالی می دهد!
  • از من گفتن بود!
  • و از من هم نشنیدن!
    مرد دانشمند دیگر اصرار نکرد و به همراه پیرمرد مشغول خوردن ناهار شد اما یک دفعه اسبش چنان لگدی به الاغ بیچاره زد که نقش بر زمین شد.
    پیرمرد که فکر نمی کرد حرف مرد دانشمند درست از آب دربیاید با عجله به طرف الاغش رفت اما وقتی دید کار از کار گذشته است با  ناراحتی برگشت و پول الاغش را خواست.
    مرد دانشمند که پولی به همراه نداشت و توضیح دادن را هم بی فایده می دید تصمیم گرفت سکوت کند حتی موقعی که پیرمرد او را کشان کشان نزد قاضی شهر برد!
    قاضی برای این که بفهمد ماجرا از چه قرار بوده است از مرد دانشمند خواست ماجرا را شرح دهد اما وقتی سکوت او را دید گفت:چرا چیزی نمی گویی!؟
    پیرمرد که نمی دانست مرد دانشمند چه نقشه ای در سر دارد با ناراحتی گفت:جناب قاضی فریبش را نخورید.
  • فریب؟
  • بله او می تواند حرف بزند.خودم با همین گوش هایم شنیدم که به ناهار دعوتم کرد،تازه چند مرتبه هم با صدای بلند گفت الاغت را پیش اسبم نبند!
    مرد قاضی قاه قاه شروع به خندیدن کرد.او هرگز فکر نمی کرد واقعیت این طوری معلوم شود.
     
                                              تکه طلا
    پیرمردی سوار بر الاغ به سمت شهر می رفت که صدای گریه کسی به گوشش خورد.خوب که دور و برش را نگاه کرد چشمش به مردی افتاد که زیر درختی تنومند نشسته بود و داشت زار و زار اشک می ریخت.
    از الاغ پایین آمد و گفت:
  • چرا گریه می کنی؟
  • برای این که بدبخت شده ام!
  • خدا نکند،مگرچه شده؟
  • تکه ای طلا زیر این درخت داشتم اما حالا می بینم نیستش!
  • طلا را در خانه نگهداری می کنند نه زیر درخت!
  • بله،اما من برای این که خانواده ام نفهمند آن را از چند سال قبل اینجا پنهان کرده بودم و هر روز صبح به تماشایش می آمدم.
  • و امروز که دوباره سراغش آمدی دیدی آن را برده اند!
  • آری،به نظر تو این گریه ندارد؟
  • نه که ندارد!
  • منظورت چیست؟
  • تو که قصد استفاده و فروش آن را که نداشتی؛داشتی؟
  • نه.
  • خوب،برو و به جایش تکه ای سنگ زرد رنگ که در این اطراف زیاد است بگذار و به خیال این که طلای واقعی است هر روز نگاهش کن که قدیمی ها حرف قشنگی گفته اند!
  • چه حرفی؟
  • برای نهادن چه سنگ و چه زر!(یعنی وقتی از طلا و پول هایت استفاده نکنی با سنگ بی ارزش برابر خواهند بود.)

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

مهمان

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ

 

مهمان

چاوشی  می خواند
کربلایی احمد
نکند برگشته
زائری از مشهد؟
*
نه،رسیده از راه
میهمانی دیگر
که برایش باید
فرش افکند از زر
*
او که با خود دارد
عطر و بوی باران
او که می خوانندش
همه،ماه قرآن.
بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی

حرمت لباس

يكشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ب.ظ

‍ حرمت لباس ایرانی توسط امیرکبیر

امیرکبیر وقتی بین سالهای 1259 تا 1263 به عنوان سفیر در عثمانی بسر برد. در یکی از شورش ها در شهر الرزروم مردم به خانه محل سکونت امیرکبیر یورش بردند. امیرکبیر به حرمت نان و نمک مردم عثمانی حتی یک گلوله به سمت آنها شلیک نکرد و پس از مدتی سربازان عثمانی قائله را خواباندند.

از امیرکبیر خواستند که لباس عثمانی به تن کند تا بدون هیچ دردسری از شهر خارج شود ، امیرکبیر پاسخ داد: هیهات با  چو من پخته ای ، زهی خیال خامی است که کرده اید ، من بدون لباس ایرانی حتی به بهشت جاودان هم نخواهم رفت!
شاید هرکسی دیگر جای امیرکبیر بود در آن مخمصه با لباس عثمانی که سهل است بلکه با لباس زنانه از آن قائله فرار می کرد!

  • بیژن شهرامی

قرن جدید (ادامه مطلب)

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۵۰ ب.ظ

  • بیژن شهرامی

قرن جدید(ادامه)

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۴۹ ب.ظ

  • بیژن شهرامی

قرن جدید

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۴۹ ب.ظ

  • بیژن شهرامی

14 سکانس از زندگی...

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۳۰ ب.ظ

  • بیژن شهرامی

14 سکانس از...

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۲۹ ب.ظ

  • بیژن شهرامی

بیژن شهرامی

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۲:۰۷ ب.ظ

بیژن شهرامی

  • بیژن شهرامی